eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸🇮🇷 ˓
10.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
142 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - تبلیغات ِچنل: @sajad110j_tb ⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 میخواهم چای تعارف کنم که پدر اشاره میزند که اول خانمجان و عموسعید :به عموسبحان که میرسم همانطور که چای را برمیدارد آرام میگوید چه جالب! از دست برادرزادههام که یکیشون رفیقمه، با هم راحت میشم! پلاسم خونهتون، گفته باشم - !ها !حرف خودم را به خودم میزند .به آخرین نفر که میرسم، مثل همیشه سربهزیر و آرام چای را برمیدارد و تشکری زیر لبی میکند .کنار مادرم مینشینم و با ور رفتن با گوشهی روسریام، سعی در مهار کردن استرسم دارم :عموسعید میگوید .بهنظرم مهدی حرف بزنه بهتره - :مهدی سرفهی آرامی میکند و میگوید واللّه من رو که خوب یا بد میشناسین. یه افسر نظامی که به قولی با شغلش عجین شده، با خطراتش، - با سختیهاش... از نظر مالی معمولیام، شکر خدا توانایی گردوندن یه زندگی نوپا رو دارم. فقط... فقط یه .چیزهایی هست که باید به هانیه خانم بگم، اگه اجازه بدین :پدرم میگوید .هانیهجان با مهدی برید تو اتاقت حرفهاتون رو بزنین باباجان - .با ببخشیدی بلند میشوم و سمت اتاقم میروم .قدمهایش را پشت سرم حس میکنم .به در اتاقم که میرسیم، اشاره میدهد که اول من وارد شوم .وارد میشوم و روی تخت مینشینم :روی صندلی میز تحریرم مینشیند و خیره به قاب عکس بچگیهایمان شروع میکند راستش... گفتن این حرفها سخته برام. هیچوقت فکر نمیکردم دلبستهتون... نه، دلبستهت شده - باشم! از سال قبل تا چند وقت پیش که یه سال و چندماه ندیدمت تازه فهمیدم دلم رو باختم. راستش .فکر میکردم من رو به چشم برادرت میبینی؛ البته تایید اطرافیان هم بیتاثیر نبود توی این طرز فکرم میترسیدم که بیام جلو و نه بشنوم. دروغ چرا، از شکسته شدن میترسیدم. از اینکه بفهمم احساسم یهطرفه بوده. اون روز توی خونهی خانمجون مطمئن شدم ازت... الان هم اینجام که حرفهام رو بزنم و شرمندهی احساسم و دلم نشم. تو راضی هستی هانیه؟ من که تا پایان حرفهایش سرم پایین است و حقیقت اعترافهایش را با جان و دل حس میکنم، سرم را :بالا میآورم و میگویم .داری میگی اون روز مطمئن شدی ازم - .میخندد، چال کنار گونهاش قلبم را به آتش میکشد .یه چیزِ دیگه هم هست که دست دست کردم این مدت - .نگران میشوم. از چشمهایم میخواند حالم را من یه ارتشیام... میدونی که از وقتی امام اومدن و انقلاب شده خطرهای زیادی نظام جمهوری اسلامی - رو تهدید میکنه. هر لحظه ممکنه نباشم؛ یعنی ممکنه نبودنم حتی همیشگی هم بشه. میتونی هانیه؟ میتونی بی من؟ چند روز، چند هفته، چند ماه! ماموریتهای پشت سر هم، سختی کارم، همهی اینها با .منن .حتی پلک هم نمیزنم. هیچوقت فکر این حرفها را نمیکردم نباشد؟ بعد از آمدنش برود؟ قطره اشکی را که از گوشهی چشمم سرایز شده را میگیرم و مطمئنتر از هر :وقتی میگویم .من... من فقط میخوام کنارت باشم، همین - :لبخند میزند و میگوید من تمام زندگیم برای حفظ کردن ارزشهام جنگیدم. برای انقلابم، برای دینم، برای وطنم. از این به بعد - .میخوام واسه حفظ کردن تو هم بجنگم .قلبم با حرفهایش غرق دوست داشتن میشود .بیرون که میرویم از لبخندهایمان همه چیز مشخص است
داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی 🌈 چشمامو که بازکردم مامانم پرده روکنارزده بود نور افتاب چشمامواذیت می کرد هنوزخوابم می اومد غلتی زدم امااین بارسردردم شروع شد اروم ازجابلندشدم این یک هفته خیلی به من سخت گذشت تنهاخوبیش این بودکه ازفضای خونه دوربودم واقعادلم نمی خواست ازپیش خالم برگردم چون بهم گیرنمیدادوسوال پیچم نمی کرد.این تنهایی منوبه خودم اورد،ولی چه فایده علاقه ای که داشتم ازبین نرفت حتی نمی تونستم متنفرباشم بیشتراحساس دلتنگی می کردم رفت وامدم با چادر باعث ناراحتی مامان وبابام شده بود خیلی سعی کردندبامحبت نظرموعوض کننداماازحرفم برنگشتم وقتی دیدندفایده نداره تبدیل به بحث وجدال شد منم دلایل قانع کننده خودم روداشتم اما اهمیتی نمی دادند بیشترنگرانیشون هم بابت مهمونی اخرهفته بود دلشون نمی خواست بااین سروشکل ظاهربشم ،چندوقت پیش سامان تصادف کرد چون بخیرگذشت عمومهمونی ترتیب داده بود.چقدرباخانواده سیدفرق داشتیم اونابرای سلامتیشون نذری می دادند ولی ما شب نشینی راه مینداختیم!! حق داشت منوازخودش دورکنه خانواده هامون هیچ شباهتی بهم نداشتند. خط قبلیم روتوگوشی انداختم چندتاپیام وتماس داشتم که بیشترش ازخانم عباسی بود اما پیامک های لیلاتوجهم روجلب کرد _گلاره جان حتمابهم زنگ بزن. _گوشیت چراخاموشه خیلی نگران شدم. _به خونتون هم زنگ زدم امامادرت گفت رفتی شهرستان!بخداکارواجبی باهات دارم بایدباهم حرف بزنیم. اعصابم خوردشد.ومدام تکرارمی کردم دیگه برام مهم نیست نبایدکنجکاومی شدم...
مهدی:مامان زهرا کجاست ؟ کارش دارم _با صداش یکم ترسیدم ولی مهم نبود اصلا در اتاقم رو باز کردم دیدم مهدی جلو دره با یه دسته گل رز بزرگ که که خودم عاشقش شده بودم اومد به سمت ورودی اتاقم مهدی:بفرما آبجی عزیزم دوسش داری _بغض کرده بودم اشک تو چشم هام جمع شده بود مگه میشه دوسش نداشته باشم دست گل رو ازش گرفتم و پریدم بغلش چقدر تو بغل مهدی آرامش داشتم مهدی:بسه دیگه خودت لوس نکن بیا بشین ببینم چیکارا میکنی درس و مدرسه چطوره؟ _دست گل رو گذاشتم روی میزم و نشستم پیش مهدی، هیچی مدرسه و درس ها هم سلام دارن میگذره دیگه مهدی: امروز کجا ها رفتی _از مدرسه رفتم کتابخونه بعد اومدم خونه چطور مهدی:آها باش استراحت کن _شک کردم که جرا این سوال هارو میپرسه، چرا میپرسی اینارو نکنه بهم شک داری مهدی:نه فقط،میخواستم ببینم چیکارا میکنی آخه خیلی وقته باهم حرف نمیزدیم _باشه تو بگو تو کجا رفتی؟ مهدی:حالا میگم برات رفتم با دوستام ستاد و دادگان بعد کافه کار داشتیم، نن رفتم پایین توهم بیا _آها باش، احساس کردم من رو دیده و به روی خودش نمیاره ولی گلی که گرفته بود خیلی خوشحالم کرد اگه میدید خوب میگفت ولی حالا مهم نیست مامان:دخترم بیا پایین داریم شام میخوریم _باشه الان میام ، داشتم میرفتم پایین دیدم سجاد پیام داده سجاد:چی شد؟ میخواستم یه حرفی بگم _بگو؟ سجاد:خسته شدم از این بی تکلیفی میخوام تمومش کنیم _یعنی چی ادامه دارد و..... نویسنده:آیسان بانو
مهدی:مامان زهرا کجاست ؟ کارش دارم _با صداش یکم ترسیدم ولی مهم نبود اصلا در اتاقم رو باز کردم دیدم مهدی جلو دره با یه دسته گل رز بزرگ که که خودم عاشقش شده بودم اومد به سمت ورودی اتاقم مهدی:بفرما آبجی عزیزم دوسش داری _بغض کرده بودم اشک تو چشم هام جمع شده بود مگه میشه دوسش نداشته باشم دست گل رو ازش گرفتم و پریدم بغلش چقدر تو بغل مهدی آرامش داشتم مهدی:بسه دیگه خودت لوس نکن بیا بشین ببینم چیکارا میکنی درس و مدرسه چطوره؟ _دست گل رو گذاشتم روی میزم و نشستم پیش مهدی، هیچی مدرسه و درس ها هم سلام دارن میگذره دیگه مهدی: امروز کجا ها رفتی _از مدرسه رفتم کتابخونه بعد اومدم خونه چطور مهدی:آها باش استراحت کن _شک کردم که جرا این سوال هارو میپرسه، چرا میپرسی اینارو نکنه بهم شک داری مهدی:نه فقط،میخواستم ببینم چیکارا میکنی آخه خیلی وقته باهم حرف نمیزدیم _باشه تو بگو تو کجا رفتی؟ مهدی:حالا میگم برات رفتم با دوستام ستاد و دادگان بعد کافه کار داشتیم، نن رفتم پایین توهم بیا _آها باش، احساس کردم من رو دیده و به روی خودش نمیاره ولی گلی که گرفته بود خیلی خوشحالم کرد اگه میدید خوب میگفت ولی حالا مهم نیست مامان:دخترم بیا پایین داریم شام میخوریم _باشه الان میام ، داشتم میرفتم پایین دیدم سجاد پیام داده سجاد:چی شد؟ میخواستم یه حرفی بگم _بگو؟ سجاد:خسته شدم از این بی تکلیفی میخوام تمومش کنیم _یعنی چی ادامه دارد و..... نویسنده:آیسان بانو