🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
بسم الله رحمان رحیم
#سرباز_اقا
#پارت_9
"رسول"
بعد تموم شدن سرم مهراد امدو انو از دستم درو اوردو راحتم کرد بخیال راحت رفتم سر میزمو مشغول برسی تماس های عروجی و فلاحتی مقدم شدم ی دو ماهی بود که روی پروندشپن بودیم از ی بوتیک لباس شروع و تا الان به سفارت انگلیس رسیده بود سرم تو سیستم بود که گوشیم زنگ خورد تماس از طرف مامان بود که بعد سه ساعت احوال پرسیدن لپ کلوم گفت امشب زود تر بیا میخوایم بریم خاستگاری چشام از حدقه بیرون زد بود.جواب مامانو با ببینم چی میشه دادم ولی مگه ول کن بود پوستمو کند منم گفت ساعت 6میام اونم قبول کرد بعد قطعکردن دستا داوودروی روشم حس کردم برگشتم ریدم قش قش داره میخنده
:ای کوفت ای حلاهل _با این قیافه زارت حتما مامانت بوده گفته میخوایم بیرم خاستگاری نه
:درد خوبه؟
_گزارش عملیاتو بنویس محمد منتظر
:برو مصدق دنیا باشه
_😂😂
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ساعت 6 رسیدم خونه درو واکردم که دیدم همه نشستن منتظر من شروع کردم به غر زدن: سلام خوبین اخه مادر من شما نباید به من یخبر بدی مخوایم بریم خاستگاری بدونم
_خوب گفتم حتما میخوای مثل قبل بپیچونی این دختر نفر اخریه که میریم خاسگاریش و اخری خاسته گاری که برات میرم تمام
_ان وقط اگه این خانم مناسب من نبود چی
_مناسبه قبلاً تو روضه خونه مامان بزرگش دیدمش
®عه رسول تو الان الان باید اماده شی زود باش دیگه
_رضوان چقدر حولی ول بابا
_برو بچه یدوش بگیر کت شلوارتو بپوش سریع گل و شیرینی هم مونده
_چشم
رفتم ی دوش اب سرد گرفتم که کمی از گرمی بدنم کم کنه وقتی امده بیرون باسشوار مو هام رو حالت دادام وکتم رو پوشیدم شدم ی پا داماد واقعی سمت میز ارایش رفتم و اسپریم خالی کردم رو خودم وقتی امدم به بابا سلام کردم و راه افتادیم توراه کلی مامان قربون صدقم رفت تو راه زدیم کنار ی دسته گل و ی جعبه شیرینی گرفتیم راه افتادیم
ادامه دارد...🌷✨
پ ن: بادا بدا مبارک بدا ایشالله مبارک بادا 😂👏🏻👏🏻🤵👰♀
کپی از رمان ممنوع🚫
#بانوی_نویسنده