✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_ودو
به خانه رسید..
با کلید در را باز کرد.. وارد شد.. سفره پهن بود اما کسی سرسفره نبود..
پدر و مادرش را در آشپزخانه دید.. صدای پچ پچ شان می آمد..مزاحم خلوتشان نشد..
بدون عکس العملی وارد اتاقش شد..
مستقیم به سمت کتابخانه رفت.. تفعلی به حافظ زد..
کتاب را بست..
با همان لباس لبه تخت نشست.. آرنجش را.. روی پاهایش گذاشت.. و سرش را در حصار دستانش.. قرار داده بود.. مدام صورتش را میپوشاند.. و باز دستش را پایین میبرد..
با صدای حسین اقا به خودش آمد..
_عبـــاس.. بابا... بیا ناهار..!!🗣
کلافه کتش را درآورد..
به روی صندلی گوشه اتاق پرت کرد.. و از اتاق بیرون رفت..
سلامی کرد..
سر سفره نشست.. اشتهایی نداشت.. بیشتر با غذایش بازی میکرد..
زهراخانم _چرا نمیخوری مادر.!
مدام نگاه حسین اقا و زهراخانم به هم.. در گردش بود.. عباس بلند شد..
حسین اقا_ نخوردی که بابا...!!
عباس _میل ندارم.!
وارد اتاقش شد..
از اینکه.. دیگر او را نمی دید.. دلش گرفته بود.. ولی خب.. #راه_درستی هم نبود.. #قبول داشت.. سید کار درستی کرده بود.. اما کلافه بود..
دستش به کاری نمیرفت.. حتی حوصله تعویض لباس هایش را هم نداشت..
چند روزی گذشت..
رفتنش به زورخانه.. شده بود یک خط در میان..! تمرکزی در مغازه نداشت..
حسین آقا.. همه را میدید..
همه را به همسرش میگفت.. و زهراخانم بیشتر از قبل مطمئن شده بود.. اما سکوت میکردند..
حوصله رفقایش هم نداشت..
هرکسی زنگ میزد.. کوتاه جواب میداد.. یا اصلا برنمیداشت..
مسجد که میرفت..
بعد از نماز.. بدون هیچ حرفی بیرون میرفت..
مهمانی رفتن و کنار مهمان ماندن را کنار گذاشته بود.. تنهایی و خلوتش را.. بیشتر ترجیح میداد..
عباس فکر میکرد..
کسی از حال دلش خبر ندارد.. نمیدانست..که اگر همه ندانند.. اما راز دلش را.. پدر و مادرش.. خوب متوجه شده بودند..
تصمیم گرفت..
به آینده ای فکر کند.. که فاطمه بانویش شده.. وقتش رسید.. با ذوق کمی پول..
از حسین اقا غرض کرد.. و با پس اندازی که داشت.. ماشینی خرید..
دیگر دوست نداشت..
با ماشین پدرش بیرون رود.. حال باید.. بیشتر از قبل.. پس انداز کند.. اینجوری.. حس استقلال بیشتری داشت..
روزهایی که..
فاطمه کلاس داشت را میدانست.. ساعت ورود و خروجش را.. مسیر رفت و آمدش را..
دوهفته بود.. که او را ندیده بود..
از تفعل زدن به حافظ هم.. خسته شده بود..
بدون هدف..
سوار ماشینش شد.. به خودش که آمد.. دید.. نزدیک دانشکده.. گوشه ای پارک کرده..😣
سرش را.. روی فرمان گذاشت..
ترس و شک.. هنوز او را رها نکرده بود.. هنوز با دلش کنار نیامده بود..
لحظه ای سر بلند کرد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸🇮🇷 ˓
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #چهل_ویک . خدا میداند و شما نمیدا
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهل_ودو
-چند روز پیش عقدش بود 😭😞
-راست میگید😧چرا اخه.. چی شد یهویی😕
-خودمم نمیدونم...یهو زنگ زدن و گفتن اخر هفته عقدشه وهمین 😔😑
-واییییی...واقعا متاسفم 😞حالا خودتونو ناراحت نکنید...حتما قسمتتون نبوده
-بله...فعلا تنها چیزی که من شکست خورده ی بدبخت رو آروم میکنه همین چیزاست 😞
-شما شکست خورده نیستید...اینو نگید
-چرا اتفاقا...شکست خوردم و بدجوری هم شکست خوردم...😞من رویاهام رو باختم...😢من آرزوهام رو باختم...من کسی رو که بهش علاقه داشتم رو باختم...من زندگیم رو باختم...اگه من شکست خورده نیتم پس کی شکست خوردست؟😢
-نه...اینجور نیست...بیاید از یه منظر دیگه نگاه کنید...میدونم که الان هرچیزی بگم نمیتونه شما رو اروم کنه..😕ببخشید اینطور میگم اما اینجوری فکر کنید که شما یه نفر رو از دست دادید که زیاد براش مهم نبودید ولی اون خانم کسی رو از دست دادن که بی ریا عاشقش بود و بهش علاقه داشت....حالا شما بگید کدومتون چیز با ارزش تری از دست دادید؟ شما یا اون خانم؟😐
-ممنون که میخواید دلداری بدید ولی خودم میدونم که چه آدم دست و پا چلفتی و به درد نخوری هستم..😞
-من دارم حقیقت رو میگم...نباید اینجور فکر کنید...😐پسری مثل شما باید ارزوی هر دختری باشه...
تو جامعه ای که پسرها با نگاهاشون ادم رو میخورن شما سرتون همیشه پایینه...👌
وقتی همه فکر سیگار و قلیون بعد کلاسن شما دنبال کارهای علمی یا فرهنگی هستین...👌
وقتی توی کلاس همه فکر تیکه انداختن و اذیت کردن و خودنمایی هستن شما سرتون پایینه...این چیزا کم چیزیه؟؟😳😐
-شاید اشتباه من همین کاراست...😒اگه مثل اونا بودم شاید اینقدر بی عرضه نبودم😞
-بی عرضه بودن و نبودنتون رو #خودتون مشخص میکنین نه کس دیگه... 😐من مطمئنم اون خانم نظرش از اول روی اون شخص بود و اگه به شما بی عرضه یا دست و پا چلفتی یا هرچی گفته برای نجات خودش از زیر حرف مردم بوده...ولی الان شما با این حالتون دارید حرفهای اونها رو تایید میکنید...😕اگه میخواید تایید بشه حرفاش تو فامیلتون خب ادامه بدید...ولی اگه میخواید خودتون رو ثابت کنید باید بیخیال باشید...ببخشید اگه زیاد حرف زدم و سرتون رو درد آوردم
.
اونشب بعد دانشگاه حرفای زینب تو ذهنم مرور میشد...💭
برام عجیب بود...😳☹️
کارهایی که میکردم تا مینا من رو ببینه و خوشش بیاد...🙄
مثل مذهبی شدنم و غیره رو زینب مو به مو #دیده بود و #درک کرده بود...🤔
برعکس مینا که حتی اشاره ای هم بهشون نکرد...😑
زینب اولین نفری بود که این کارهای من رو تحسین میکرد...☝️
نمیدونم... 😕
بهتره بهش فکر نکنم...بهتره باز رویا نسازم... .
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی