✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وشش
به مقصد که رسیدند..
حسین اقا زودتر از ماشین پیاده شد.. و سریع به سمت در رفت.. و زنگ را زد.. در که باز شد.. زهراخانم و عباس.. به حسین اقا ملحق شدند..
به محض ورود به پذیرایی..همه ماتم گرفته بودند..
زهراخانم بطرف سُرور خانم رفت.. تا غمخوارش شود..
عاطفه و سمیه کنار نرجس نشسته بودند.. تا مراقبش باشند..
عباس، ابراهیم، امین، ایمان.. مدام بحث را عوض میکردند.. تا جو زیاد غمگین نشود..
حسین اقا که فقط.. سکوت اختیار کرده بود.. و غریبانه رفیقش را نگاه میکرد..
اما اقارضا..
چنان ذوق داشت.. و خاطرات بامزه.. از ماموریت های قبل را تعریف میکرد.. که انگار نه انگار.. که تا ساعاتی دیگر.. قرار بود او را به مسلخ ببرند.. میگفت و قهقهه میزد.. و خنده تلخ روی لب ها مینشاند..😁😄😢😭😃😀😢😭😢😭😄😃😭😢 اشک و گریه هاشان.. قاطی شده بود..
در همان پذیرایی..
نماز مغرب را.. به جماعت خواندند.. خانم ها سفره شام را پهن میکردند.. اما کسی میل به غذا نداشت..
ساعت به ۴🕓🌌 بامداد نزدیک میشد..
هنوز اذان نگفته بود..با صدای زنگ آیفون خانه.. بغض سنگینی بر گلوها کاشت.. هیچکسی پایش جلو نمیرفت.. که گوشی آیفون را بردارد..
🌹آقارضابا لباس نظامی سبز سپاه..🌹از اتاق بیرون آمد.. به سمت آیفون رفت به محض شنیدن صدای آشنایی.. گفت
_اومدم
یک خداحافظی جمعی کرد..
ورودی حیاط.. مشغول پوشیدن پوتینش بود..
سکوت همه مثل انبار باروت بود..
لحظه انفجار..🛢همه ساکت.. به اقارضا زل زده بودند..هرچه حرف میزد.. فقط نگاهش میکردند..
خداحافظی جمعی کرد.. از همه حلالیت طلبید.. وارد حیاط که شد..
همه جلو رفتند..
دستی برای همه تکان داد.. و با لبخند از خانه بیرون رفت..😊👋
اقارضا نگذاشت.. حسین اقا.. با او همراه شود..😭و گفت که اجازه نمیدهند..احدی بیاید..
حسین اقا.. بیقرار..
همانجا کنار ماشین.. وسط کوچه.. رفیق نیمه راهش را در آغوش گرفت..😭 تا به جانش عطری ماندگار بنشاند.. و آرام در گوشش زمزمه کرد
حسین اقا_ رضا.. شفاعت یادت نره😭
اقارضا لبخندی زد.. سوار ماشین شد و رفت..
حسین اقا..
باید سریع داخل میرفت.. و مراقب خانواده رفیقش باشد.. به محض ورودش به حیاط.. همه را در حیاط دید که گوشه ای نشسته اند..
نرجس و سمیه آرام گریه میکردند.. عاطفه روی زمین.. مات نشسته بود.. سرور خانم.. سر به دیوار و ساکت به نقطه ای زل زده.. و ایمان، ابراهیم و امین هرکدام زانوی غم بغل کرده بودند..
این جمعی را که میدید..
آماده اشک و زاری بودند.. بغض ها را نمیتوانست فرو بنشاند.. و چه بهتر که.. اشک هایشان.. #برای_اهلبیت(ع)باشد..😭✨🌟
حسین اقا..
سریع عباس را.. بدنبال رفیق شفیقش.. «حاج یونس مینایی»فرستاد..
حاج یونس..
گرچه رفیق حسین اقا بود.. اما خیلی با عباس صمیمی بود.. مداح محله و مسجد بود..
حسین اقا.. داخل خانه رفت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهل_وشش
-چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟ منم مثل شما بی خوابی کشیدم و الانم ناراحتم ولی این فقط یه بازی بود...😐☝️مثل بقیه زندگیمون... همه زندگیه یه بازیه...یه بار باخت...یه بار برد...😕توی این مسابقه همه تیم ها زحمت کشیده بودن و امروز فقط یه تیم برنده میشد...هیچکس هم با ما قرارداد امضا نکرده بود که اون تیم برنده ماییم...
ما کارمون تا قبل شکست #تلاش بود و دعا ولی الان کارمون هرچی باشه قطعا #حسرت خوردن نیست...👌
با حسرت خوردن و لعنت فرستادن به شانسمون و این و اون نه تنها اون مسابقه بر نمیگرده و دوباره برگزار نمیشه بلکه روحیه ما برای بازی بعدی زندگی هم نابود میشه...👉
چون اون بازی تموم شده ولی بازی های زندگی که تموم نشده...✌️نمیگم به شکستها فکر نباید کرد...چرا...باید حتی ریز شد و ریختش رو میز تا علتش پیدا بشه ولی نباید بایه شکست بازی رو بهم زد که😐
انتظارتون هم از خدا این نباشه که همه چیز رو #نقدا باهاتون حساب کنه...
درسته ما نماز خونیم و مذهبی هستیم ولی ما داریم به حرف خدا گوش میدیم ولی قرار نیست ما هم هرچی میگیم خدا به حرفمون گوش بده و چون مذهبی هستیم فقط خواسته های ما برآورده بشه...این #ماییم که به این نماز و عبادت #نیاز داریم نه خدا به نماز ما که حالا بخوایم سرش #منتی بزاریم...
.
.
حرف های زینب خیلی رو من #تاثیر گذاشت و من رو به فکر فرو برد...🤔
برام جالب بود که یه #دختر تو سن و سال من همچین اعتقاد و ایمان محکمی داره و پای ارمان هاش محکم وایساده...🤔💪
برام جالب بود که یه دختر که معمولا دخترا #معروفن به #احساسی بودن اینقدر جلوی مشکلات #محکم وایساده....😯🤔
.
از خودم شرمنده شدم که چقدر ناشکر بودم...😓
.
چند ماهی گذشت و رابطه من و زینب با وجود #کمرنگ شدن ولی ادامه داشت.
.
ته دلم به زینب علاقه داشتم💓😊 و بهش فکر میکردم
ولی از بیانش بهش میترسیدم...😥
چون نمیخواستم دوباره اون قضایایی که از دستش خلاص شدم دوباره برام پیش بیاد..😕
.
ولی یه جورایی زینب داشت اصلا مینا رو از ذهنم بیرون میبرد😇
و دلیلش این بود که زینب من و تغییراتم رو #میدید ولی مینا نمیدید😞
زینب حرفام رو #میشنید ولی مینا نمیشنید😞
زینب بهم #توجه داشت ولی مینا نداشت😕
از زینب برای مامانم تعرف کرده بودم که چه دختر خوب و با احساسیه...😍☺️
راستش بعد قضیه مینا با مامانم تو این مسائل راحت تر شده بودم و راحت حرفام رو میزدم...☺️👌
.
تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت:...
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی