✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_ویک
خودش هم خنده اش گرفته بود..
به خودش گفت
_امان از حواست عباس..🤠🙈
سامیار و محسن..
به سر کوچه رسیده بودند..چند باری او را صدا کردند.. نشنید.. متعجب به هم نگاه میکردند..
به عباس که رسیدند..
سامیار به شوخی.. تنه ای به عباس زد.. عباس تکانی خورد.. و کتش از روی دوشش افتاد.. محسن و سامیار.. متعجب به عباس.. نگاه میکردند..
محسن_ هااا...!!! چیه داداش..!😉تو هپروتی..!😂
عباس به خودش امد..
کت را از زمین برداشت.. لبخندی زد و گفت
_ چیزی نی..!!🤦♂🤠
سامیار _چیزی نیس..؟!؟یه ساعته داریم صدات میزنیم.. نشنیدی..!!!!
محسن_جریان چیه عباس!؟!😜
عباس_عه جدی..؟! حواسم نبود..!!🤦♂
سامیار ابرویی بالا انداخت..
تکیه کلام عباس را به خودش گفت..
_اره بااااا...!!! تابلویی!!😂
محسن_😂
عباس_ زهرمار چه مرگتونه..!؟😂🤦♂
محسن_ ما که هیچی والا.. ولی تو معلومه یه مرگت شده..!!! 😂😜
سامیار _😂😂
عباس_ من باس برم.. فعلا یاعلی😂🤦♂
محسن_ آره فرار کن...!!!😂
عباس باخنده..
هنگام رفتن.. یاعلی گفت.. و دستی تکان داد
سامیار و محسن هم..باخنده یاعلی گفتند.. و از او خداحافظی کردند..
عباس راه میرفت و لبخند میزد..
از سوتی هایی که میداد.. یادش به خانه سیدایوب افتاد..
وقتی که سید تعارف چای کرد و یکه خورد..
وقتی که چای به گلویش پرید و سرفه کرد..🤦♂
و امروز که یادش رفته بود.. ترمز دستی را بکشد..
از اعترافش.. پیش سیدایوب..
هم متعجب بود.. هم میخندید..از عباسی که کوه غرور بود.. بعید بود این حرف ها.. بعید بود.. راز دلش فاش کند..
به خانه رسید..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهل_ویک
.
خدا میداند و شما نمیدانید😢
خیلی به فکر فرو رفتم😔 اصن یه جور دیگه ای شدم
انگار یه نور امیدی ته دلم روشن شد
یه حس عجیبی بود
حس اینکه #صاحب داری
حس اینکه توی این دنیای شلوغ #تنهانیستی...
حس اینکه توی این ناملایملایت یکی #حواسش_بهت_است.
صبح 🏙 بعد از نماز وسایلم رو جمع کردم و به سمت شهر حرکت کردم... 🎒🚶
تصمیم گرفتم که اینقدر #قوی بشم😇💪 که هیچ چیزی نتونه من رو زمین بزنه
با ضعیف بودن من فقط اونایی که زمینم زدن از تصمیمشون مطمئن تر میشن😐👌
هنوز ته دلم ناراحتی بود ولی...
نمیخواستم تو خونه نشون بدم.😎👌
نمیخواستم پدر ومادرم بیشتر از این غصه ی من رو بخورن و پیر بشن😔
نمیخواستم منی که مینا رو از دست دادم حالا با غصه پدر و مادرم رو از دست بدم😕
روز بعد شد و سمت دانشگاه حرکت کردم...
هرچی بود بهتر از خونه نشستن و غصه خوردن بود😊👌
رفتم سمت آزمایشگاه و دیدم درش نیم بازه...
اروم در زدم و باز کردم و دیدم زینب سخت مشغول کاره و متوجه اومدنم نشد📿⚗
راستش اصلا حوصله توضیح دادن ماجرا به زینب رو نداشتم😕
فرم مسابقه رو که روی میز ازمایشگاه دیدم یهو دلم لرزید...😨
که با چه امیدی پرش کرده بودم😔😥
که لیاقتم رو به #مینا نشون بدم😑
داشت این افکار تو ذهنم رژه میرفت که به خودم اومدم و گفتم... قوی باش مجید😊💪...
زینب از ته ازمایشگاه من رو دید و مقنعش رو درست کرد و جلو اومد
-سلام...اااااا...شما کی تشریف اوردین...فک کردم امروز هم نمیاین...خوب شد اومدین...امروز خیلی کارمون سنگینه..
-سلام...چند دیقه ای میشه که اومدم
بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم به نمونه ها سر زدم
زینبم پشت سرم اومد که توضیح بده این چند روز چیکار کرده
با بی حوصلگی حرفاش رو گوش میدادم و سر تکون دادم...🙁
یه نمونه رو که از قالب در میاوردم افتاد و شکست...😣
-ببخشید...اصلا حواسم نبود😔
-اشکال نداره...از این چند تا داریم..خودتون که طوری نشدید؟
-نه...بازم شرمنده😔
-آقای مهدوی؟
-بله؟
-چیزی شده؟😟
-نه چطور
-اخه یه جوری هستید
-چجوری؟
-مثل همیشه نیستید...ببخشیدا فضولی میکنم ولی تو خودتونید و انگار فکرتون مشغوله😕
-راستش...هیچی ولش کنین😞
-هر طور راحتید...قصد فضولی نداشتم
-نه...این چه حرفیه...راستش همه چیز تموم شد 😔
-یعنی چی 😦مسابقه کنسل شد؟😱😨
-نه نه...بحث مسابقه نیست.ماجرای خودم رو عرض میکنم...یادتونه گفته بودم😞
-بله بله...درباره دختر خالتون...خب چی شد؟😟
-چند روز پیش عقدش بود 😭😞
.
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی