نیازمند به یک ادمین شرایط خاصی نداره
لینک کانال |🌱|@girlsFatimaৎ୭
پیوی @Masoomeh118
┄═🌿🌹🌿═┄
💌 شھــیـــدانه
🌷 از شهید آوینی پرسیدند: شهدا چه ویژگی خاصی داشتند که به این مقام رسیدند؟
گفت: یکی را دیدم سه روز در هوای گرم خط مقدم جبهه روزه گرفته بود، هر چه از او سؤال کردم برادر روزه مستحبی در این شرایط واجب نیست، خودت را چرا اذیت می کنی؟ جواب نداد.
🕊 وقتی شهید شد دفتر چه خاطراتش را ورق می زدم، نوشته بود: خب آقا مجید یک سیب اضافه خوردی، جریمه می شی، سه روز، روزه بگیری تا نَفس سرکش را مهار کرده باشی...!
فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
رفیق_شهیدم
💚الهی بحق زینب کبری (س) اللهم عجل لولیک الفرج💚
@sajad110j
~🕊
#تلنگرانہ
تقوا یعنے چه⁉️
تقوا یعنی اگر یڪ هفته مخفیانه
از همه ڪارهای ما فیلم گرفتند و
گفتند اعمال هفته گذشتهات در
تلویزیون پخش میشه ناراحت نشویم... :)
#آیت_الله_مجتهدی
@sajad110j
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_دوازدهم دستمو از ضریح جدا کردم و به صورتم کشیدم، رفتم بیرون. م
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_سیزدهم
فاطمه 🧕🏼
مامان با تعجب گفت:
مامان: همین الان، توی سفر کربلا؟؟؟ اونم تو این ایام؟؟؟
بعدم معلوم نیست پسره کیه و چیه... از کجا اومده...
بابا با خونسردی گفت:
بابا: کسی که حاج احمد سفارششو بکنه معلومه آدم خوبیه....
بعدم توی سفر و غیر سفر نداره که، امر خیره...
در کار خیر هم که جاجت هیچ استخاره نیست...
توی سکوت به حرفاشون گوش میدادم...
ناخودآگاه پوزخند زدم....
اون لجن آدم خوبیه؟؟؟
اصلا حاج احمد چجوری سفارششو کرده؟؟؟
دیگه به عمو احمدم نمیشه اعتماد کرد....!!!
معلوم نیست اصلا اونو میشناسه؟؟؟
اگه میشناسه چجوری خجالت نکشیده سفارششو بکنه؟؟؟؟
از روزی که توی حرم دیدمش از تعجب خوابم نمیبره...
چشمامو که روی هم میذارم مدام اون میاد جلوی چشمم...
حرکات حیوانی اون شبش یه طرف و اشک گوشه ی چشمش توی حرم یه طرف...
کدومو باید باور میکردم؟؟؟؟
اول فکر کردم اشتباه کردم اما وقتی چشم توی چشم شدیم شک نداشتم که خودشه...
و حالا با این پیشنهاد احمقانش....
دلم میخواد سر به تنش نباشه....
اما....
نمیشه با پیشنهاد حاج احمد مخالفت کرد و از طرفی...
دلم میخواد ببینمش و هرچی بلدم بارش کنم...
و بدونم دلیل کارای اون شبشو...
و دیدنش به فاصله ی کمی بیشتر از یه ماه....
توی حرم امام حسین...
باورم نمیشه....
اون اینجا چیکار می کرد؟؟؟
اصلا امام حسین چجوری همچین آدم پستی رو طلبیده؟؟؟
باید باهاش حرف بزنم....
صدای بابا منو از توی افکارم بیرون کشید
بابا: تو چی میگی فاطمه ی بابا؟؟؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
من: اگه حاج احمد میگه پسر خوبیه حتما پسر خوبیه دیگه...!!!
****
هامون 🧔🏻♂
استرس عجیبی داشتم برای رو به رو شدن با فاطمه...
حاج احمد آقایی کرده بود و به حاج علی گفته بود...
اونا هم به خاطر احمدآقا و به اعتمادی که نسبت بهش داشتن قبول کردن تا منو فاطمه باهم
صحبت کنیم و البته اونا منو بهتر بشناسن...
قرارمون این بود که توی صحن آقا روبه روی گنبد بشینیم و باهم صحبت کنیم...
جمعیت کمتر شده بود...
جایی که قرارمون بود نشستیم تا علی آقا خانوادشون بیان...
برام جالب بود...
یه جورایی مجلس خواستگاری بود تو حرم ارباب...
جالب بود برام....
همیشه تصور دیگه ای از خواستگاری داشتم اما به نظرم اون خواستگاری بهترین خواستگاری
دنیا بود...
پیش خودم هزارتا فکر داشتم...
اینکه چجوری شد به حاج احمد گفتم عاشق فاطمه ام و اونو میخوام؟
ینی من واقعا عاشقش بودم؟؟؟
نه...
پس چرا دلم میخواست باهاش حرف بزنم؟؟؟
نمیدونم...
شاید میخواستم بدونم اون شب چطوری رفته؟؟؟
یا شاید میخواستم ازش تشکر کنم که باعث و بانی این شده که حاال کربال باشم و اربابمو
بشناسم...
نمیدونم....
با اومدن حاج علی و خانوادش به احترامشون بلند شدیم و باز با تعارفشون نشستیم...
برعکس همه ی جلسه های خواستگاری حاج احمد خیلی سریع رفت سر اصل مطلب و اینطور
شروع کرد...
احمد آقا: راستش حاج علی آقا عرضم به حضور شما این آقا هامون گل ما دوست جدید منه...
تقریبا میشه گفت از روز تاسوعا و عاشورا میشناسمش...
تازه عضو هیئت شده...
با اینکه خیلی وقت نیست میشناسمش اما خیلی میشناسمش....
جوونه و جوونی کرده...!!!
اما آقا بهش لطف داشته....
طوری که بهش نگاه ویژه کرده و از این رو به اون رو شده...
حاال هم تصمیمش ازدواجه و تشکیل خانواده...
از من خواسته جای پدر و مادر نداشتشو پر کنم و از شما دخترتونو خواستگاری کنم...
هامون خودشه و خودش هیچ کسیو نداره و تا الان با اموال هنگفت خاندانشون اموراتشو
میگذرونده اما از حالا به بعد قصد داره مرد کار بشه...
البته که توی بیمارستان های محروم برای خدا کار میکرده اما مطب نداره یا اینکه تمام وقتشو
بذاره برای کار...
هامون جان با تحصیلات عالیش تو رشته ی پزشکی که تخصص قلب و عروق داره خیلی زود
میتونه مطب بزنه و دست به کار بشه...
حالا اگه اجازه بدی خودشون باهم حرف بزنن و جزئیاتو بدونن بهتره...
عقیده ی منو شما اینه که باید آسون گرفت به جوونا...
این تو و اینم هامون جوان ما....
بهش آسون بگیر...
علی آقا لبخندی زد و گفت:
علی آقا: بهتره خودشون باهم صحبت کنن...
****
فاطمه 🧕🏼
از استرس دستام یخ بسته بود و به کبودی میزد...
از بودن با اون حتی توی حرم امام حسین کنار اینهمه جمعیت هم ترس و واهمه داشتم...
ازش متنفر بودم و فکر میکردم این آدم وحشی هر لحظه امکان داره هار بشه...
با فاصله ی کمی از خانواده نشسته بودیم...
به خودم اجازه دادم نگاهش کنم...
یه شلوار کتون سرمه ای تیره با یه سویی شرت مشکی که زیپشو تا روی سینش باز گذاشته
بود و موهای سینشو به نمایش گذاشته بود....
یه زنجیر خیلی باریک نقره ای توی سینش بود که از زیر شال سیاهی که دور گردنش انداخته
بود برق میزد و خود نمایی می کرد...
موهای لَختش هر کدوم به سمتی بودن...
هدایت شده از ˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•بِـسّمِاللـھِ الْـرَحمنِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
هدایت شده از حُبُّ الْحُسِین♡
1_3706433587.mp3
4.11M
من دور افتادم ازت
اما تو نزدیکی
امروزمو با تو شروع کردم
که اینجایی❤️🩹🌱
#اِمام_زَمان
ایشان یک جوان مداح و هیئتی بود...
جاذبه خوبی هم داشت و بسیاری از جوانان محل را به دور خودش جمع کرده بود. جوانانی که خانوادههایشان میگفتند اگر همراهی با حسین نبود شاید آنها به بیراهه میرفتند... 🍂
حسین به عنوان یک عنصر فرهنگی فعال ، خیلیها را جذب میکرد. فعالیتش در مسجد قمر بنی هاشم متمرکز بود. هر جوانی با ایشان برخورد میکرد جذب میشد. با جمعی از همین جوانان حلقههای صالحین را تشکیل داده بود. با جمعی از دوستان و هممحلهایها هیئتی به نام منتظران مهدی (عج) تشکیل داد و هیئت موفقی بود. من چند جلسهای رفتم و حال و هوای خالصانه بچهها واقعاً دیدنی بود...❤️
حسین در اندک فرصتی که به دست میآورد به خانواده شهدای مدافع حرم سری میزد....🍃
راوی پدر شهید
#شهیدحسینمعزغلامی
May 11
◆مقید بود هر روز زیارت عاشورا را بخواند ؛ حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ بود سلام آخر زیارت را میخواند
دائما می گفت : اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست امام حسین ؛ مشکلاتشون حل می شود .
و امام با دیده لطف به انها نگاه می کند.
#شهید_ابراهیم_هادی
@sajad110j
◆چشم به درد نخور !
◇چشماش مجروح شد
و منتقلش کردند تهـران ؛
محسن بعد از معاینه دکتر پرسید:
آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه؟
میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟
دکتر پرسید: براچی این سوال رو
می پرسی پسر جون؟
محسن گفت:
چشمی که برا امامحسین(ع) گریه نکنه بدرد من نمیخوره ....
#شهید_محسن_درودی
@sajad110j
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرمت هرکس جدا و حرمت مادر جداست....
.
.
.
بفرستین برا مادراتون♥️
روح مادران آسمانی هم غرق در آرامش .
@sajad110j
پروانہنیستماما
سالهاستدورخودم
ميچرخمومیسوزم
"رفتنت"
درمنشمعیروشن
کردهاستانگار!🤍
#شهیدانه
یه سلام بدیم به آقاجانمون
حضرت صاحبالزمان "عج" :)🌱
- السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان
السلام علیک یا امام الانس و الجان
السلام علیک یا سیدی و مولای
آقا جان الامان الامان . . .
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
پناه میبرم به خدا از آن روزی که
گناه برای مردم بشود عادت!
-شهیدحمیدسیاهکالیمرادی✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عقلِ ظاهر در نبردی چنین،
پیروزی را از آنِ جالوت میبیند،
اما چنین نشد!...
-شهیدسیدمرتضیآوینی
فلسطين_آزاد_خواهد_شد🕊
#فلسطین #طوفان_الاقصی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
@sajad110j
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_سیزدهم فاطمه 🧕🏼 مامان با تعجب گفت: مامان: همین الان، توی سفر ک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_چهاردهم
از تیپش کاملا میشد فهمید چجور آدمیه.....
تو سکوت خیره شده بود بهم...
مطمئنم داشت بر اندازم می کرد...
عوضی آشغال....
ابرو هامو توی هم گره کردم و با لحن محکمی گفتم...
من: چجوری روت شد این پیشنهاد احمقانه رو بدی به عمو احمدم؟؟؟
اصلا تو چی فکر کردی با خودت؟؟؟؟
هیچ فکر کردی اگه اون شب خدا کمک نمیکرد و آقا پناهم نمیشد و تو حالت بهم نمیخورد
الان چه بلایی سر من اومده بود؟؟؟
قربون حضرت زهرا بشم که به دادم رسید و تو بیهوش شدی...
قربون خدا برم که کلیدو رو در جا گذاشته بودی...
خدارو شکر که تونستم از رد پاهایی که رو برف مونده بود زود رد شم و برم...
توپم پر بود و میخواستم مسلسل بار خالیش کنم...
نذاشت و اومد وسط حرفم...
همینطور که اشکش میریخت روی گونشو بین ریش هاش گم میشد، فقط یه کلمه گفت
هامون: حلالم کن...
لال شدم...
توی این مدتی که دیدمش برای اولین بار بود صداشو میشنیدم...
این آدم حتی تن صداش و لحنش هم تغییر کرده بود...
آدم اون شب نبود، محترمانه و با التماس...
اشکشو با انگشت اشارش پاک کرد و گفت:
هامون: قسمت میدم به همین آقا...
حلالم کن فاطمه...
شل شده بودم....
چقدر قشنگ اسممو صدا میکرد...
انگار توپم خالی شده بود...
و حالا نوبت اون بود...
هامون: من هیچی با خودم فکر نکردم...
اگه خواستم ببینمت فقط واسه این بود که بگم غلط کردم...
تا حالا اگه بگم با صد تا دختر بودم دروغ نگفتم...!!!
اما همشون با خواست خودشون پیشم بودن...
تو اولین نفری بودی که میخواستم...
معذرت میخوام...
نفهمیدم چی شد...
ولی حکمت خدا بود....
اون شب نمیدونم چی شد و چجوری رفتی...
وقتی چشم باز کردم و ندیدمت تعجب کردم...ِحس کردم معجزه شده...
تو ملتمسانه از کسایی کمک خواسته بودی که اطمینان داشتی جوابتو میدن...
و برای من جالب بود...
اومدم بیرون دنبال تو...
اما پیدات نکردم....
اون شب نمیدونم چی شد که سر از هیئت در آوردم و با حاجی آشنا شدم...
ناخواسته هیئت می رفتم و انس پیدا کردم با مجلس حسین....
تو این ماجرا ها سردردهای عجیب و غریب امونمو بریده بود...
یه شب که تو جلسه حالم بد شد میبرنم بیمارستان...
اونجا فهمیدن که تومور دارم...
یه تومور خیلی بدخیم که حتی ریسک عمل کردنش بیشتر از عمل نکردنشه... دلم شکسته
بود... اصلا نمیخواستم پی درمونش باشم...
فقط زد به سرم که با حاجی بیام کربلا...
هرچی مصطفی و احمدآقا میگفتن برم دکتر میگفتم نه....
مگه شما نمیگید حسین دست رد به سینه ی کسی نمیزنه...
میام اونجا ببینم این حسین چیکار میخواد بکنه....!!
ته دلم اما روزنه ی امیدی نبود...
فکر میکردم دیگه آخرین روزای زندگیمه...
اطمینان نداشتم به اینکه خوب میشم...
مطمئن بودم از نظر پزشکی برگشتن به زندگی واسم یه درصده...
قبل از اومدنم آقا رو خواب دیدم...
به هق هق افتاده بود...
خیره شد به گنبدش و گفت:
هامون: آقا گفت قبل از اینکه بیای شفاتو میدم...
با معرفت و شناخت کامل بیا....
گفت به خاطر خواست خدا و دعای مادرمه که نگاهم کردن...
بلند شدم... خیلی زود رفتم دکتر...
در کمال تعجب حتی یه توده ی خوش خیم هم نبود چه برسه به بدخیم....
معجزه شده بود و من به زندگی برگشته بودم....
از اونجا شدم یه هامون دیگه و آقا رو شناختم...
عاشقش شدم و سعی کردم آدم شم...
از اون جا دیگه پای دختری به خونه ی هامون باز نشد...
از اونجا دیگه هامون عشقش شد حسین و هیئت و کربلا...
حالا یاد اون شب افتادم...
علاوه بر دعای خیر مادرم...
توهم گفتی بی دست کربلا دستمو بگیره...
و حالا حس میکنم دستم تو دستای بریده شده ی عباسه...
این خواست خدا بود که ببینمت و حلالیت بطلبم...
به همین خاک مقدس قسم من اون هامون اون شب نیستم... ازم بگذر....
اگه این پیشنهاد به قول تو احمقانه رو دادم فقط واسه این بود که باهات حرف بزنم...
وگرنه من هیچی با خودم فکر نکردم و مطمئنم زنم نمیشی...
بینیشو بالا کشید و گفت:
هامون: همین که دیدمت و به حرفام گوش دادی خدارو شاکرم و ممنون توام....
امیدوارم به خاطر آزار و ترسی که بهت رسوندم منو ببخشی....
نگاه کرد توی چشمام...
چشمای میشی رنگش مهربون و ملتمسانه بود، درست برعکس اون شب....
خیلی راحت این هامون جلومو باور کرده بودم....
با شرمندگی گفت:
هامون: حلالم میکنی فاطمه خانوم؟؟؟
سرمو تکون دادم و قطره ی اشکم سر خورد روی گونم....
خوش به حالش که مطمئن بود آقا نگاهش میکنه....
خوش به حالش که شفا گرفته بود و خودش انتخاب کرده بود عوض بشه...
گوشه ی چادرمو گرفت توی دستش و بوسید...
بین گریه هاش گفت:
هامون: خاک پاتم فاطمه....
بلند شد...
پشت کرد بهم که بره....
صدام از ته چاه بلند شد....
با لرزشی که توش پیدا بود گفتم:
من: آقا هامون...
برگشت سمتم....
نگاهمو انداختم پایین و گفتم:
من: خوشحال میشم....
هدایت شده از .
ادمین تبادلآت میشم🌱
آمار +5k
آمار +3k
آمار2k+
آمار 1k+به شرط ویوی خوب، پیوی مراجعه کنید . . . @delinv
خوابدیدم...
کھفرجآمدھدردولتِعشق
بازفرماندھقدساستسلیمانیِما ..🕶😌
@sajad110j
هدایت شده از .
ادمین تبادلآت میشم🌱
آمار +5k
آمار +3k
آمار2k+
آمار 1k+به شرط ویوی خوب، پیوی مراجعه کنید . . . @delinv