eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
⇜‌[ 😍📚 ]⇝ ﷽ جوان پشت میز، به آن کتاب بزرگ اشاره ڪرد وقتی تعجب من را دید، گفت: کتاب خودتــ هستــ ، بخوان. 📘 امروز برای حسابرسی، همین ڪه خودت آن را ببینے ڪافی است. چه قدر این جمله آشنا بود در یڪی از جلسات قرآن، استاد ما این آیه را اشاره ڪرده بود: ✨إقرَأ ڪتابڪ، ڪفی بِنفسِڪَ الیومَ علیڪَ حسیباً✨ این جوان درستـ ترجمہ همین آیه را به من گفتــ. نگاهے به اطرافیانمـ ڪردم. ڪمے مڪث ڪردمـ و ڪتاب را باز ڪردمـ. سمت چپ بالای صفحه اول، با خطی درشتــ نوشته شده بود : ۱۳ سال و ۶ماه و ۴ روز از آقایی ڪه پشتــ میز نشسته بود، پرسید: این عدد چیه؟؟🤔 گفت: سن بلوغ شماستــ. شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدی. به ذهنم آمد ڪه این تاریخ یک سال از پانزده سال قمری ڪمتر است.🧐 اما آن جوان ڪه متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست ڪه شما در ذهن داری . من هم قبول ڪردمـ. ☺️ قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوبــ زیادی نوشته شده بود. از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و.... پرسیدمـ اینہا چیست؟؟🤔 گفت: اینها اعمال خوبی است ڪه قبل از بلوغ انجام دادی. همه این کارهای خوب برایتــ حفظ شده استــ. 😎 ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ .
🌿هوالمحبوب 🌿 🌿به روایت 🌿 🌿بی تو هرگز . برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ... حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ... حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... . مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ... دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ... یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ... خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... . . چند ماه طول کشید ... کم کم آروم تر شدم ... به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ... . مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ... همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ... هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... . . بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ... اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ... . از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ... امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم ... 🌿ادامه دارد...
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_دوازدهم دستمو از ضریح جدا کردم و به صورتم کشیدم، رفتم بیرون. م
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 فاطمه 🧕🏼 مامان با تعجب گفت: مامان: همین الان، توی سفر کربلا؟؟؟ اونم تو این ایام؟؟؟ بعدم معلوم نیست پسره کیه و چیه... از کجا اومده... بابا با خونسردی گفت: بابا: کسی که حاج احمد سفارششو بکنه معلومه آدم خوبیه.... بعدم توی سفر و غیر سفر نداره که، امر خیره... در کار خیر هم که جاجت هیچ استخاره نیست... توی سکوت به حرفاشون گوش میدادم... ناخودآگاه پوزخند زدم.... اون لجن آدم خوبیه؟؟؟ اصلا حاج احمد چجوری سفارششو کرده؟؟؟ دیگه به عمو احمدم نمیشه اعتماد کرد....!!! معلوم نیست اصلا اونو میشناسه؟؟؟ اگه میشناسه چجوری خجالت نکشیده سفارششو بکنه؟؟؟؟ از روزی که توی حرم دیدمش از تعجب خوابم نمیبره... چشمامو که روی هم میذارم مدام اون میاد جلوی چشمم... حرکات حیوانی اون شبش یه طرف و اشک گوشه ی چشمش توی حرم یه طرف... کدومو باید باور میکردم؟؟؟؟ اول فکر کردم اشتباه کردم اما وقتی چشم توی چشم شدیم شک نداشتم که خودشه... و حالا با این پیشنهاد احمقانش.... دلم میخواد سر به تنش نباشه.... اما.... نمیشه با پیشنهاد حاج احمد مخالفت کرد و از طرفی... دلم میخواد ببینمش و هرچی بلدم بارش کنم... و بدونم دلیل کارای اون شبشو... و دیدنش به فاصله ی کمی بیشتر از یه ماه.... توی حرم امام حسین... باورم نمیشه.... اون اینجا چیکار می کرد؟؟؟ اصلا امام حسین چجوری همچین آدم پستی رو طلبیده؟؟؟ باید باهاش حرف بزنم.... صدای بابا منو از توی افکارم بیرون کشید بابا: تو چی میگی فاطمه ی بابا؟؟؟ سرمو پایین انداختم و گفتم: من: اگه حاج احمد میگه پسر خوبیه حتما پسر خوبیه دیگه...!!! **** هامون 🧔🏻‍♂ استرس عجیبی داشتم برای رو به رو شدن با فاطمه... حاج احمد آقایی کرده بود و به حاج علی گفته بود... اونا هم به خاطر احمدآقا و به اعتمادی که نسبت بهش داشتن قبول کردن تا منو فاطمه باهم صحبت کنیم و البته اونا منو بهتر بشناسن... قرارمون این بود که توی صحن آقا روبه روی گنبد بشینیم و باهم صحبت کنیم... جمعیت کمتر شده بود... جایی که قرارمون بود نشستیم تا علی آقا خانوادشون بیان... برام جالب بود... یه جورایی مجلس خواستگاری بود تو حرم ارباب... جالب بود برام.... همیشه تصور دیگه ای از خواستگاری داشتم اما به نظرم اون خواستگاری بهترین خواستگاری دنیا بود... پیش خودم هزارتا فکر داشتم... اینکه چجوری شد به حاج احمد گفتم عاشق فاطمه ام و اونو میخوام؟ ینی من واقعا عاشقش بودم؟؟؟ نه... پس چرا دلم میخواست باهاش حرف بزنم؟؟؟ نمیدونم... شاید میخواستم بدونم اون شب چطوری رفته؟؟؟ یا شاید میخواستم ازش تشکر کنم که باعث و بانی این شده که حاال کربال باشم و اربابمو بشناسم... نمیدونم.... با اومدن حاج علی و خانوادش به احترامشون بلند شدیم و باز با تعارفشون نشستیم... برعکس همه ی جلسه های خواستگاری حاج احمد خیلی سریع رفت سر اصل مطلب و اینطور شروع کرد... احمد آقا: راستش حاج علی آقا عرضم به حضور شما این آقا هامون گل ما دوست جدید منه... تقریبا میشه گفت از روز تاسوعا و عاشورا میشناسمش... تازه عضو هیئت شده... با اینکه خیلی وقت نیست میشناسمش اما خیلی میشناسمش.... جوونه و جوونی کرده...!!! اما آقا بهش لطف داشته.... طوری که بهش نگاه ویژه کرده و از این رو به اون رو شده... حاال هم تصمیمش ازدواجه و تشکیل خانواده... از من خواسته جای پدر و مادر نداشتشو پر کنم و از شما دخترتونو خواستگاری کنم... هامون خودشه و خودش هیچ کسیو نداره و تا الان با اموال هنگفت خاندانشون اموراتشو میگذرونده اما از حالا به بعد قصد داره مرد کار بشه... البته که توی بیمارستان های محروم برای خدا کار میکرده اما مطب نداره یا اینکه تمام وقتشو بذاره برای کار... هامون جان با تحصیلات عالیش تو رشته ی پزشکی که تخصص قلب و عروق داره خیلی زود میتونه مطب بزنه و دست به کار بشه... حالا اگه اجازه بدی خودشون باهم حرف بزنن و جزئیاتو بدونن بهتره... عقیده ی منو شما اینه که باید آسون گرفت به جوونا... این تو و اینم هامون جوان ما.... بهش آسون بگیر... علی آقا لبخندی زد و گفت: علی آقا: بهتره خودشون باهم صحبت کنن... **** فاطمه 🧕🏼 از استرس دستام یخ بسته بود و به کبودی میزد... از بودن با اون حتی توی حرم امام حسین کنار اینهمه جمعیت هم ترس و واهمه داشتم... ازش متنفر بودم و فکر میکردم این آدم وحشی هر لحظه امکان داره هار بشه... با فاصله ی کمی از خانواده نشسته بودیم... به خودم اجازه دادم نگاهش کنم... یه شلوار کتون سرمه ای تیره با یه سویی شرت مشکی که زیپشو تا روی سینش باز گذاشته بود و موهای سینشو به نمایش گذاشته بود.... یه زنجیر خیلی باریک نقره ای توی سینش بود که از زیر شال سیاهی که دور گردنش انداخته بود برق میزد و خود نمایی می کرد... موهای لَختش هر کدوم به سمتی بودن...
🌻||• °•🌨️🍓• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 نمی‌خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است . اما با وجود این هنوزهم نمی توانستم اجازه بدهم بیایید خواستگاری ام😐 راستش خنده ام می گرفت ، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا با خودش برده ..!😅🤭 وقتی برگشت پیغام داد میخواهد بیاید خواستگاری . باز قبول نکردم ... مثل قبل عصبانی نشدم ، ولی زیر بار هم نرفتم😬🚶🏻‍♀ خانم ابویی گفت :« دوسه ساله این بنده خدا رو معطل خودت کردی! طوری نمی شه که! بذار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه !»😕 گفتم :«بیاد ، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه !» 😒 شب میلاد حضرت زینب (س) مادرش زنگ زد برا قرار خواستگاری . نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام راخواباند یا تقدیرم؟! شاید هم دعاهایش ... به دلم نشسته بود😅 با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد . ازدر حیاط که وارد خانه شد ، با خاله ام از پنجره او را دیدیم . خاله ام خندید : « مرجان ، این پسره چقدر شبیه شهداست !» 😂 باخنده گفتم :«خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام !»😂😂 خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم . خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که « این دوتا برن توی اتاق ، حرفاشون رو بزنن!»😁 ═══❖•ೋ°⁦♥️⁩°ೋ•❖═══ . •||" هم عشق حسیݩ ، معنے زندگے اسـٺ هم گریہ بࢪ او ڪمال سازندگے اسـٺ🌱🥀••||⿻