˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
—
حَنُینكیبکيفیصَدريکلُليلٍ . .
-دلتنگياتهرشبدرونِسينهاَمگريهميكُند!💔
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
—
من بہ قربانِ خدا ، چون کہ مرا غمڪَین دید
بحرِ خوشحالی من دَر دلم انداخت تو را...؛
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
—
آرزو میکنم سرنوشتتون به آدمی گره
بخوره که باعث میشه خودتونو بیشتر
دوست داشته باشید🤍!'
‹#عـاشقآنہ_ٺـآیم›
مرگ از سايه شما ، به شما
چسبيده تر است .
- مولاعلی💚
‹#حـدیثآنه›
- مبحث ِاول : ↓
◞حجاب استایل◜
- مبحث ِدوم : ↓
◞اولین زن ِحجاب استایل◜
- مبحث ِسوم : ↓
◞چادر ُ حجاب◜
- مبحث ِچهارم : ↓
◞خود اِرضایی◜
- مبحث ِچهارم : ↓
◞راهکار ِجلوگیری از دروغ ◜
- مبحث ِپنجم : ↓
◞رِل و ارتباط با جنس مخالف ◜
- مبحث ِششم : ↓
◞ روشتـرکخودارضایی◜
- مبحث ِهفتم : ↓
◞اقا امام زمان◜
- مبحث ِهشتم : ↓
◞تاثیرات فیلم های پورن بر زندگی انسان!◜
- مبحث ِنهم : ↓
◞موسیقی◜
- مبحث ِدهم : ↓
◞راهکار شهادت◜
- بسماللهِالذیخَلقَالـمهدی -
-
ایظهورتدردهارابهتریندرمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
وقسمبهروزیکهپرچمت
رویتابوتمقراربگیرد. .❤️🩹؛
‹#شهیـدآنه›
دیگر به نسخههایِ اطبا نیاز نیست؛
یک یاعلی دوایِ دلِ غصهدار ماست(:❤️🩹
‹#اباناعلیﷻ›
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
#رمانِسـرباز #پارت۳۶🤍 فاطمه سمت ماشین افشین رفت. به شیشه سمت شاگرد ضربه زد.افشین شیشه رو پایین داد
#رمانِسـرباز
#پارت۳۷🤍
افشین تمام مدت به فاطمه و حاج آقا نگاه میکرد.اونا حتی به هم نگاه هم نمیکردن.حاج آقا فقط به افشین نگاه میکرد،فاطمه به دیوار.خیلی با احترام و رسمی باهم صحبت میکردن.فاطمه سوار ماشینش شد و رفت.
حاج آقا گفت:
_بیا بریم باهم یه چایی بخوریم.
افشین مردد بود ولی بخاطر فهمیدن رابطه فاطمه و حاج آقا قبول کرد.باهم داخل مؤسسه رفتن.
با دقت به اطراف نگاه میکرد.وارد اتاقی شدن.
-این اتاق شماست؟
-بله.
حاج آقا دو تا لیوان چایی آورد.یکی به افشین داد.رو به روش نشست و با لبخند نگاهش میکرد.
افشین گفت:
_شما چند سالتونه؟
-بیست و نه سال.
برای پرسیدن دودل بود.بالاخره گفت:
-شما متاهلین؟
-با اجازه بزرگترها...بله.
خنده ش گرفت.درواقع از اینکه خاستگار فاطمه نیست،خوشحال شد.
-بچه هم دارین؟
-دو تا دختر دارم.پنج ساله و یک ساله.
در اتاق باز بود.پسر جوانی در زد و گفت:
_اجازه هست؟
افشین نگاهش کرد.
خیلی شبیه حاج آقا بود ولی لباس روحانیت نداشت و کوچکتر از حاج آقا بود.معلوم بود برادرشه. پسر جوان با لبخند گفت:
-برادر حاج آقا هستم.
افشین هم خندید و گفت:
_کاملا مشخصه.
پسر جوان نزدیک رفت.دستشو سمت افشین دراز کرد و گفت:
_من مهدی موسوی هستم.خوشوقتم.
افشین هم بلند شد.دست داد و گفت:
_افشین مشرقی هستم.منم خوشوقتم.
حاج آقا گفت:
_مهدی جان،کاری داشتی؟
دو تا کتاب به حاج آقا داد و گفت:
-این کتاب هایی که خانم نادری خواسته بودن.پیش شما باشه،اومدن بهشون بدین.
-اتفاقا چند دقیقه پیش اینجا بودن.اگه زودتر میگفتی بهشون میدادم.
به افشین گفت:
_شما زیاد خانم نادری رو میبینید؟
افشین با خودش گفت بهانه خوبیه دوباره فاطمه رو ببینم.
-بله،تو یه دانشگاه هستیم.اگه میخواین بدین من بهشون میدم.
-پس زحمتش رو بکشید لطفا.
افشین کتاب ها رو گرفت.
مهدی رفت بیرون و درو بست.گرچه افشین نمیخواست با حاج آقا صحبت کنه ولی جاذبه حاج آقا باعث شد،بمونه و چند تا از سوال هاش هم پرسید.
حاج آقا با لبخند گفت:
_افشین جان،نزدیک اذانه.باید برم مسجد. اگه میخوای باهم بریم.
افشین هیچ وقت مسجد نرفته بود...
#رمانِسـرباز
#پارت۳۸🤍
افشین هیچ وقت مسجد نرفته بود.و نماز خوندن هم بلد نبود.گفت:
_من دیگه مزاحمتون نمیشم.ولی بازهم میام پیشتون اگه اشکالی نداره.
-نه،خوشحال هم میشم.من از صبح تا غروب اینجام.نماز ظهر و مغرب میرم مسجد نزدیک اینجا.هروقت دوست داشتی بیا.
شماره همراه افشین رو گرفت.
افشین هم شماره حاج آقا رو گرفت،کتاب های فاطمه رو برداشت و رفت.به کتاب ها نگاهی کرد.با خودش گفت فاطمه هم چه کتاب هایی میخونه ها.
صبح شده بود.چشم هاشو باز کرد.
تا چشم هاشو باز کرد یاد فاطمه افتاد. سریع آماده شد.کتاب های فاطمه رو برداشت و رفت.
تو محوطه دانشگاه فاطمه رو دید؛
با مریم بود.فاطمه و مریم بازهم کلاس داشتن.کلاس فاطمه زودتر تموم شد و سمت کتابخانه میرفت.
افشین از فرصت استفاده کرد و دنبالش رفت.
-سلام
فاطمه برگشت سمت صدا.تا افشین رو دید،نفس ناراحتی کشید و گفت:
_سلام.
افشین ناراحت سرشو انداخت پایین و گفت:
_این کتاب ها رو حاج آقا موسوی دادن بدم به شما.
فاطمه از طرز حرف زدن افشین جاخورد.
-میدونستم حاج آقا موسوی نفس گرم و جاذبه خاصی دارن ولی فکر نمیکردم افشین مشرقی رو هم بتونن به این سرعت سر به راه کنن.
کتاب ها رو گرفت و گفت:
_تشکر آقای مشرقی.ولی لطفا دیگه امانتی هایی که برای من هست هم قبول نکنید.خدانگهدار.
دو قدم رفت.افشین گفت:
_از من بدت میاد؟
فاطمه از سوالش تعجب کرد.گفت:
_خیلی اذیتم کردی.هم منو،هم خانواده مو.هیچ وقت ابراز پشیمانی نکردی.حالا چی تغییر کرده که فکر میکنی نباید ازت متنفر باشم؟ ظاهرا فقط شیوه مزاحمتت عوض شده،دیدی روش های قبلی فایده نداشت، از این روش استفاده میکنی.غیر از اینه؟
افشین ناراحت گفت:
_غیر از اینه...خدانگهدار.
و رفت. تو ماشینش نشست.با خودش حرف میزد.
*خب فاطمه حق داره از تو متنفر باشه. توی نامرد،تویی که هر بلایی دلت خواست سرش آوردی.تا الان هم خیلی خانومی کرده که بهت بی احترامی نکرده.
سرشو روی فرمان گذاشت.
کسی در ماشین رو باز کرد و کنارش نشست.با تمام وجود آرزو میکرد فاطمه باشه.
سرشو آورد بالا.چه توقع بیجایی...
یه دختر بدحجاب و بی حیا با صورت پر از آرایش که با لبخند به افشین نگاه میکرد.
با ناز گفت:
_میخوای حالت خوب بشه؟..روشن کن بریم یه جای خوب.
افشین سرشو برگردوند و به فرمان نگاه کرد.با خودش گفت....
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
- 💙 : ))
ما درد نگفتيم ولی باز دوا کرد ؛
در شهر طبيب ِدگری بهتر از او نيست .
- بابامهدی -
ִֶָ ࣪یِڪپَنجـِرهِفـولآد،دِلَـمتَنـگتـوستآقـٰا . . ៹
اےڪـٰاشز ِزُوّارِخرـاسـٰانِتـوبـودم࣫͝ـ . .❤️🩹🌱"¡
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
دوستت دارم ولی میترسم از رسوا شدن ،
هرچه از زیباییت گفتند حاشا میکنم .
- #عاشقانهتایم ] -
May 11
یه چیز بگم ؟
دیگه هیچوقت نمیگم امیدوارم همین یک بار کفایت کنه
بعضی هاتون. خیلی طلبکارید از من که چرا رمان نزاشتی چرا این کار نکردی من در حد توان خودم دارم کار میکنم . خب امیدوارم درک کنید من یه ساعت میخوام برم بیرون فقط باید چند بار چک کنم که یه وقت فلان ادمین این کار نکرده باشه الان چند روزه پست نزاشتم چون حالم خوب نیست مریض شدم سختمه بیام بعد ظهر توی ناشناس توهین کردید واقعا یه رمان ارزش داره که اینجوری میکنید ؟
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
—
ابوالفضلشدهای ، تاکهعمویمباشی❤️🩹؛
- #یاابوالفضل ] -
به گونه ای زندگی کنید ك
وقتی فرزندان تان به یاد
عشق ، عدالت ، صداقت
و مهربانی میافتند ؛ شما
در نظرشان تداعی شوید🌱!(:
ادمین محفل و پست گذاری میخوایم
جهت همکاری بفرمایید پیوی
@gomnam19