فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی وفایی را زیرکی میدانند:(🚶🏻♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی آقا همیشه به فکر ماست🥲♥️
ادمین میخوایم مونث و مذکر فرقی نداره
جهت همکاری پیوی پیام بدید
@KHANOM_MIM0
#فور
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
#رمانِسـرباز #پارت۴۵🤍 بقیه خندیدن.فاطمه جدی گفت: _یه آقایی کار واجبی باهاشون دارن،از من خواستن آد
#رمانِسـرباز
#پارت۴۶🤍
با خودش گفت اگه افشین سابق بودم بلایی که سر امیرعلی رسولی آوردم سر مهدی هم میاوردم.
-حاج آقا
-جانم؟
-آرزوی مرگ کردن،گناهه؟
-افشین جان،چرا اینقدر ناامیدی؟!!
_چون من خیلی بدم.به فاطمه و خانواده ش خیلی بدی کردم...فاطمه ازم متنفره.. حاج محمود دختر دسته گلش رو به من نمیده،به یکی مثل مهدی شما میده که تو مردی هیچی کم نداره،نه من که از مرد بودن هیچی نمیدونم.
_خدا خیلی راحت میتونه کاری کنه که دل حاج محمود و خانواده ش با تو مهربان بشه.از خدا ناامید نشو.ازش بخواه اگه به #صلاحت بود بهت میده،اگه به نفعت نبود یه چیزی #بهتر از اون بهت میده.اگه هم تو این دنیا نده، #اوندنیا میده.حساب کتاب خدا خیلی #دقیقه.
-من آدم صبوری نیستم.
-تو که تا الان خیلی صفات خوب تو خودت به وجود آوردی، #صبر کردن هم یاد بگیر خب.
-خیلی سخته برام.
-میدونم.ولی سختی ها آدم قوی رو قوی تر میکنه.
بعد مدتی افشین سوالی به حاج آقا نگاه کرد و گفت:
-شما چرا طرف داداشتون رو نمیگیرین؟
-طرف کدوم داداشمو بگیرم؟ چرا من هرچی میگم تو داداشمی باور نمیکنی؟!
بالاخره لبخند زد و گفت:
_آخه تا حالا داداش روحانی نداشتم.. هیچ وقت فکرشم نمیکردم یه روزی،یه روحانی بهم بگه داداش.
حاج آقا خندید و گفت:
-حالا کلا داداش داری؟
-نه.
-چرا تنها زندگی میکنی؟ پدر و مادرت؟
-مدتهاست از پدر و مادر و خواهرم خبری ندارم.اصلا نمیدونم ایران هستن یا نه. نمیدونم زنده هستن یا نه...هرکدوم از اعضای خانواده ما مشغول زندگی خودشه. ما اصلا خانواده نیستیم.
-ولی خدا گفته نباید با خانواده ت قطع رابطه کنی.شما برو سراغشون.از حالشون باخبر باش.
-چشم...آدرس منو چجوری پیدا کردین؟
حاج آقا لبخندی زد و گفت:
-بماند.
عصر،فاطمه از دانشگاه به خونه برمیگشت. حاج آقا باهاش تماس گرفت که بره مؤسسه.بعد احوالپرسی،حاج آقا گفت:
_شما متوجه شدید که افشین به شما علاقه منده؟
فاطمه خیلی تعجب کرد.
-خودش چیزی گفته؟!!
-نه..من قبلا حدس زده بودم.غیرمستقیم ازش پرسیدم،جواب نداد.دیشب وقتی متوجه شد برای مهدی میخوایم بیایم خاستگاری شما،حالش خیلی بد شد.تازه اون موقع فهمیدم قضیه براش خیلی جدی بوده.وقتی هم که از خونه شما رفتیم، تو کوچه،تو ماشینش بود.اون موقع هم حالش خیلی بد بود..
خانم نادری،افشین خیلی تغییر کرده..من از گذشته ش چیزی نمیدونم،نمیخوام هم بدونم.نمیدونم شما چقدر از گذشته ش میدونید ولی هرچی که باشه وقتی بنده ای توبه میکنه،خدا گذشته ش رو میبخشه، مثل نوزادی که تازه متولد میشه. الان افشین پاک ترین آدمیه که من میشناسم..اگه میتونید درموردش فکر کنید.
-ولی من...
#رمانِسـرباز
#پارت۴۶🤍
-ولی من الان دارم درمورد برادر شما فکر میکنم.
-افشین هم به اندازه مهدی برای من عزیزه.هردو شون خیلی خوبن.این شمایین که باید تصمیم بگیرین کدومشون رو میتونید به عنوان همسرتون بپذیرید.شاید اصلا از هیچکدوم خوشتون نیاد ولی من ازتون میخوام به افشین هم فکر کنید.
فاطمه با خودش گفت،شاید اینم یه روش دیگه ش باشه برای انتقام گرفتن.
گفت:
_اگه توبه ش برای غیرخدا بوده چی؟
-اگه بخاطر شما توبه میکرد،این مدت همش سعی میکرد شما متوجه بشید،ولی شما میگید مدتهاست حتی ندیدینش، درسته؟
-درسته ولی...
-خانم نادری من نمیگم بخاطر انسانیت یا هرچیز دیگه ای با افشین ازدواج کنید.من میگم اگه ممکنه درموردش فکر کنید. شاید بتونید نسبت بهش حسی داشته باشید.
-ولی حاج آقا من با #عقلم تصمیم میگیرم، نه احساسم..الان هم خیلی گیج شدم.باید بیشتر فکر کنم تا ببینم اصلا فکر کردن به آقای مشرقی کار درستی هست یا خیر...اگه دیگه امری نیست من برم.
خداحافظی کرد و رفت.
سه روز بعد،
فاطمه رفت مؤسسه.بعد احوالپرسی گفت:
_اولا بخاطر گذشته ای که هم من نمیخوام بگم،هم شما نمیخواید بدونید، اعتماد کردن به آقای مشرقی برای من خیلی سخته.. دوما خانواده م حتی با شنیدن اسم آقای مشرقی اذیت میشن. حتی اگه من موافقت کنم و بیان خاستگاری،خانواده م به این ازدواج راضی نمیشن.منم نمیخوام باعث آزارشون بشم... سوما آقا مهدی واقعیت حال حاضره و آقای مشرقی احتمالات آینده.عاقلانه نیست بخاطر احتمالات، واقعیت رو نادیده بگیرم.. نتیجه اینکه من تصمیم مو گرفتم،به آقای مشرقی حتی فکر هم نمیکنم.
حاج آقا دیگه چیزی نگفت و فاطمه هم رفت.
سر از سجده برداشت.
بعد از چهار روز فکر کردن تصمیم خودشو گرفته بود.
آماده رفتن شد.
یک ساعت بعد رو به روی مغازه حاج محمود ایستاده بود،با دسته گلی تو دستش..
حاج محمود سرش پایین بود، و به حساب ها رسیدگی میکرد.
سلام کرد.
حاج محمود سرشو آورد بالا،...
رویاها مانند ستارهها هستند
نمیتوانی آنها را لمس کنی
اما اگر رد آنها را بگیری
تو را به سرنوشت رویاییات هدایت میکنند
شب بخیر🌱
- بسماللهِالذیخَلقَالـمهدی -
-
ایظهورتدردهارابهتریندرمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
ولۍخوشبہحال
اوندلےکہ درڪ ڪرد
بزرگترین گمشدهزندگیش...
امامـ زمانشہ!💔✨
أَللّٰھُـمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَٱلْفَرَج
هرموقع عصبی شدی ؛
یه نفس ِ عمیق بکش ُ بگو :
بیخیال ؛ اگه چیزی بگم
‹ امامزمانعج › ناراحت میشه❤️🩹(:
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
—
درسختترینزمانهاکهیادتمیکنم؛
انقدرزیباآرامممیکنۍ...
کہانگارهیچآشوبۍدردلنداشتم🤲🏻🌱.
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
—
عقل هایمان...🌱
قلب هایمان...🫀
تک تک سلول های بدنمان...
کربلا میخواهند ،آقاجان« اللهم الرزقناٰ حرم»
- بسماللهِالذیخَلقَالـمهدی -
-
ایظهورتدردهارابهتریندرمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت ارزانی خوبان عالم
بهشت من تماشای "حسین" است:)♥️
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
هـزاران هزار تلخ بگویـی هنوز شیرینترینـی💗 ( ( :
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
#رمانِسـرباز #پارت۴۶🤍 -ولی من الان دارم درمورد برادر شما فکر میکنم. -افشین هم به اندازه مهدی برای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمانِسـرباز
#پارت۴۷🤍
حاج محمود سرشو آورد بالا،از دیدنش تعجب کرد.
-سلام...آقا مهدی!!
بعد از احوالپرسی،مهدی و حاج محمود روی صندلی نشستن.
-راستش..آقای نادری من برای عذرخواهی اومدم.
-عذرخواهی برای چی؟!!
-شرایط کارم تغییر کرده و باید مدتی تو یه شهر کوچک معلم باشم.نمیتونم اونجا شرایط مناسبی برای زندگی و تحصیل دخترتون فراهم کنم..اینه که با عرض عذرخواهی...از ازدواج #منصرف شدم.
مهدی هم متوجه علاقه افشین به فاطمه و حال بدش تو مسجد و بعد خاستگاری تو کوچه شد.
بعد از چهار روز فکر کردن،
تصمیم گرفت بهانه ای جور کنه و بگه از ازدواج منصرف شده.هیچ وقت،هیچکس حتی فاطمه و افشین و حاج آقا هم متوجه دلیل اصلی مهدی نشدن،فقط خدا میدونست.
شب حاج محمود با دسته گلی که مهدی آورده بود به خونه رفت.زهره خانوم و فاطمه به استقبالش رفتن.
فاطمه به زهره خانوم گفت:
_خوش بحالت مامان خانوم.بابا چه گل خوشگلی برات خریده.ببین باباجونم چه خوش سلیقه ست.
حاج محمود به فاطمه گفت:
-قشنگه؟
-بله،خیلی.
-خب برای تو.
فاطمه تعجب کرد.
-یعنی چی؟!! مگه برای مامان نخریدین؟!!
-نه.مال مامانت نیست..منم نخریدم.
-پس کی خریده؟
-آقای مهدی موسوی.
-به چه مناسبت؟!!
-عذرخواهی.
زهره خانوم گفت:
-عذرخواهی برای چی؟!!
-امروز اومد پیشم.گفت شرایط کارش عوض شده و نمیخواد ازدواج کنه.
همه به فاطمه نگاه کردن.فاطمه تو فکر بود.امیررضا گفت:
-شما بهش چی گفتین؟
-چی باید میگفتم؟..گفتم ان شاءالله خیره.موفق باشی.
فاطمه گفت:
-همین؟!!
همه باتعجب نگاهش کردن.
-باید میومد شرایط جدیدشو میگفت، شاید من شرایط جدیدشم قبول میکردم.
زهره خانوم گفت:
-مگه تو،مهدی رو با شرایط قبلش قبول کرده بودی؟!
مکثی کرد و گفت:
-دیگه فرقی نمیکنه.
بلند شد و به آشپزخونه رفت تا چایی بیاره.
حاج آقا جریان رو برای افشین گفت. افشین خیلی تعجب کرد.
-شما به آقامهدی چیزی گفتین؟!!
-نه،هیچی.
لبخندی زد و ادامه داد:
_حالا افشین جان شما هم بخت خودتو امتحان کن،شاید قرعه ی فال به نام تو دیوانه زدن.
افشین هم لبخند زد.
-نه حاج آقا.حداقل فعلا نه.
-چی بگم بهت.حرف گوش نمیدی.
یک ماه گذشت....
#رمانِسـرباز
#پارت۴۸🤍
یک ماه گذشت.
یه شب حاج آقا تو سخنرانی درمورد روزی حلال گفت.بعد سخنرانی سوالهای زیادی برای افشین به وجود اومد.
تا صبح مطالعه کرد.
فردای اون شب هم به مؤسسه رفت و سوال هاشو پرسید.
به این نتیجه رسید که....
خونه ای که توش زندگی میکنه،
ماشینی که داره،
و کلا پولی که پدرش به کارتش میریزه، حلال نیست.
خیلی با خودش فکر کرد.خب چکار کنم؟ ...
همه چیز رها میکنم ... بعدش چی؟ ...
باید کار پیدا کنم ... چه کاری؟
درواقع افشین نه تخصصی داشت و نه تحصیلاتی.افشینی که تو پر قو بزرگ شده بود،حالا باید با سختی زندگی کنه.براش سخت بود.
سراغ کمد لباس هاش رفت.
همه لباس هاش هم از مال حرام بود.یه دست لباس پیدا کرد که مادربزرگش قبل از فوتش بهش هدیه داده بود.درآمد اونا حلال بود.گرچه از اون لباس خوشش نمیومد و حتی یکبار هم نپوشیده بود،اما چاره ای نبود.
لباس پوشید و تو آینه به خودش نگاه کرد.از تیپ جدیدش خنده ش گرفت.با خودش گفت اگه فاطمه منو با این لباس ببینه از تعجب شاخ درمیاره.
تلفن همراه شو برداشت.
یه کم نگاهش کرد..نه اینم حلال نیست. گذاشت سرجاش..
ساعت؟..نه.. پول؟..نه. کارت های بانکی؟..نه.
مدارک شناسایی شو برداشت،
با یه دست لباسی که تنش بود،از خونه بیرون رفت.
خب حالا چکار کنم؟..باید اول دنبال یه کاری بگردم.
به اطراف خوب نگاه میکرد.
چند تا آگهی استخدام پشت شیشه چند مغازه دید.هربار با خودش میگفت من برم همچین کاری انجام بدم؟!!.. نه.
خیلی گشت.
حتی پول نداشت سوار تاکسی بشه.فقط پیاده میرفت.خسته شد.اذان ظهر شد.به مسجد رفت.
بعد از نماز دوباره به خیابان رفت،
تا زودتر کاری پیدا کنه که پولی به دست بیاره تا شب بتونه بره هتل.
ولی هیچ کاری رو در شأن خودش نمیدید.
شب شد.
هم غذایی نخورده بود و حسابی گرسنه بود،هم خیلی خسته بود.تصمیم گرفت بره خونه استراحت کنه،صبح دوباره دنبال کار بگرده.
جلوی در ساختمان بود که با خودش گفت این خونه حلال نیست ... خب توش نماز نمیخونم.فقط یه کم بخوابم ... وقتی حلال نیست،حلال نیست دیگه.باید دیگه نری تو اون خونه،هیچ وقت.
چند ساعتی اونجا بود.چند قدم سمت خونه میرفت،باز برمیگشت.خیلی خسته تر شده بود.اونقدر رفت و برگشت که اذان صبح شد.
به مسجد رفت.....
- بسماللهِالذیخَلقَالـمهدی -
-
ایظهورتدردهارابهتریندرمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.