eitaa logo
🍀سجده ی وصل🍀
38 دنبال‌کننده
388 عکس
105 ویدیو
3 فایل
مرز مُردن و شهادت، #خون نیست ، #خود است..!
مشاهده در ایتا
دانلود
شـــهیدحــاج ســیدمــحمدابـراهیم جنـابان تــولد:قــم_۱۳۴۲ شــهادت:مـــهران-قلــاویـزان_۱۳۶۵ مــــزار:گــلزارشــهدای علــی بن جعفر(ع)قم 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 بــارفتـارش یــادمان داده بــودکہ هـــرجا گـــره ای تـــوی کــارافتـــاد، مــشکل گشا . تــاصحــنه ی نبــــردسخــت مــی شد، یـــڬ تــوصیه مــی کرد"به حضــرت زهــراتوســـل کنیــد"رابــطه اش بــا حضرت ،نگفـــتنی بود.... اگــــرفرصـت داشـــت روزی چـــندبــارروضــہ شان راگـــوش مــی دادوگـــریه می کـــرد. همیـــــشه می گـــــــفت: 🍃"بـــی بـــی آخــرش حـاجتمومـــیده"🍃 عمـــلیات والفـــجر۸بــدجوری مجروح شـــد. دکــــترمــدت زیــــادی برایــش استــراحت نوشت،ولــی سیـــدآدم مــاندن تــوی خـانه نبود،شـب عملیات کربـــــلای۱تــوی خط دیدمش. نمـی توانست درست راه برود. هنـــوززخم داشــت;زخـــــم تـــرکشی که خورده بودبه . همــان شــب حاجتــش را از (س)گرفت. وشهــــــــــــــــــــیدشـــــد. (س) ┏━━☘🌸☘━━ @sajdeyevasl ┗━━
شهیدحجت الاسلام مصطفی ردانی پور تولد:اصفهان_۱۳۳۷ شهادت:عملیات والفجر۲-حاج عمران-۱۳۶۲ مفقودالجسد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 آن شب تاصبح نخوابید. نمازخواند. سرسجاده دست به دعابرداشت و گریه کرد. بعدهم خبرازشهادتش داد. می دانست وقتش رسیده. صبح وقتی خواست برود، گفت"چندوقت دیگه عروسیمه. بایدقول بدی که بیای." پرسیدم:"این همه گریه وزاری می کنی، می گی می خوام شهیدبشم، دیگه زن گرفتنت چیه؟؟؟؟؟؟" جواب داد"خانمم سیده. می خوام اون دنیابه حضرت زهرامحرم بشم، شایدبه صورتم نگاه کنن." ┏━━☘🌸☘━━ @sajdeyevasl ┗━━
*بسم رب الشهدا و الصدیقین * شهید محمد رضا تورجی زاده فرمانده گردان یا زهرا (سلام الله علیها)-لشکر ۱۴امام حسین (علیه السلام) تولد:اصفهان -۱۳۴۳ شهادت:عملیات کربلای۱۰-بانه-۱۳۶۶ مزار :گلستان شهدای اصفهان 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داشت سوار تویوتا می شد که جلو رفتم «برادر تورجی می خوام بیام گردان یا زهرا.»گفت «شرمنده جا نداریم.» دلخور شدم «می خوام بیام گردان مادرم،برای چی جا ندارین؟» پرسید:«سیدی؟» سرم را تکان دادن، فوری پیاده شد. برگه ام را گرفت و برد پرسنلی. اسم را نوشت توی لیست گردان.بعدها فهمیدم برای سادات احترام زیادی قائل است.این جریان گذشت. یک روز رفتم مرخصی بگیرم ، موافقت نکرد. با ناراحتی از چادر زدم بیرون. گفتم «شکایتت رو به مادرم می کنم.»پای برهنه افتاد دنبالم. اشک توی چشم هایش جمع شده بود.برگه ی سفید امضای مرخصی را گذاشت توی دوستم و گفت «هرچند روز می خوای بنویس؛ولی حرفت رو پس بگیر.» @sajdeyevasl