#بــسم_رب_الشهدا
شـــهیدحــاج ســیدمــحمدابـراهیم جنـابان
تــولد:قــم_۱۳۴۲
شــهادت:مـــهران-قلــاویـزان_۱۳۶۵
مــــزار:گــلزارشــهدای علــی بن جعفر(ع)قم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
بــارفتـارش یــادمان داده بــودکہ هـــرجا گـــره ای تـــوی کــارافتـــاد،
مــشکل گشا #حـــضرت_زهـــــراست.
تــاصحــنه ی نبــــردسخــت مــی شد،
یـــڬ تــوصیه مــی کرد"به حضــرت زهــراتوســـل کنیــد"رابــطه اش بــا
حضرت ،نگفـــتنی بود....
اگــــرفرصـت
داشـــت روزی چـــندبــارروضــہ شان
راگـــوش مــی دادوگـــریه می کـــرد.
همیـــــشه می گـــــــفت:
🍃"بـــی بـــی آخــرش حـاجتمومـــیده"🍃
عمـــلیات والفـــجر۸بــدجوری مجروح
شـــد. دکــــترمــدت زیــــادی برایــش
استــراحت نوشت،ولــی سیـــدآدم
مــاندن تــوی خـانه نبود،شـب عملیات
کربـــــلای۱تــوی خط دیدمش.
نمـی توانست درست راه برود.
هنـــوززخم داشــت;زخـــــم
تـــرکشی که خورده بودبه
#پــــــــهلووشکـــــــمش.
همــان شــب حاجتــش را
از #حضرت_زهــــــرا(س)گرفت.
وشهــــــــــــــــــــیدشـــــد.
#خـــــــط_عاشــــــقـی
#خاطــرات_عشق_شهــدا_به_حضرت_زهرا(س)
┏━━☘🌸☘━━
@sajdeyevasl
┗━━
#بـــــسم_رب_الحســین
شهیدحجت الاسلام مصطفی ردانی پور
تولد:اصفهان_۱۳۳۷
شهادت:عملیات والفجر۲-حاج عمران-۱۳۶۲
مفقودالجسد
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
آن شب تاصبح نخوابید. نمازخواند.
سرسجاده دست به دعابرداشت و
گریه کرد.
بعدهم خبرازشهادتش داد.
می دانست وقتش رسیده.
صبح وقتی خواست برود،
گفت"چندوقت دیگه عروسیمه.
بایدقول بدی که بیای."
پرسیدم:"این همه گریه وزاری می کنی،
می گی می خوام شهیدبشم،
دیگه زن گرفتنت چیه؟؟؟؟؟؟"
جواب داد"خانمم سیده. می خوام اون
دنیابه حضرت زهرامحرم بشم،
شایدبه صورتم نگاه کنن."
#خـــط_عاشقی
#خاطرات_عشق_شهدا_به_حضرت_زهرا
┏━━☘🌸☘━━
@sajdeyevasl
┗━━
*بسم رب الشهدا و الصدیقین *
شهید محمد رضا تورجی زاده
فرمانده گردان یا زهرا (سلام الله علیها)-لشکر ۱۴امام حسین (علیه السلام)
تولد:اصفهان -۱۳۴۳
شهادت:عملیات کربلای۱۰-بانه-۱۳۶۶
مزار :گلستان شهدای اصفهان
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داشت سوار تویوتا می شد که جلو رفتم «برادر تورجی می خوام بیام گردان یا زهرا.»گفت «شرمنده جا نداریم.» دلخور شدم «می خوام بیام گردان مادرم،برای چی جا ندارین؟» پرسید:«سیدی؟» سرم را تکان دادن، فوری پیاده شد. برگه ام را گرفت و برد پرسنلی. اسم را نوشت توی لیست گردان.بعدها فهمیدم برای سادات احترام زیادی قائل است.این جریان گذشت. یک روز رفتم مرخصی بگیرم ، موافقت نکرد. با ناراحتی از چادر زدم بیرون. گفتم «شکایتت رو به مادرم می کنم.»پای برهنه افتاد دنبالم. اشک توی چشم هایش جمع شده بود.برگه ی سفید امضای مرخصی را گذاشت توی دوستم و گفت «هرچند روز می خوای بنویس؛ولی حرفت رو پس بگیر.»
#خط_عاشقی
#خاطرات_عشق_شهدا_به_حضرت_زهرا
@sajdeyevasl