شهیدی که #حاج_قاسم بعد از شهادتش گفت: کمرم شکست؛ رشادت ها و شجاعت های شهید عمار مانند همت بود،
عمار مثل پسرم بود، همیشه برایش صدقه می گذاشتم و می گفتم مراقب خودتان باشید.
ــــــــــــــــ
#عمارحلب #شهیدمحمدحسین_محمدخانی
#حاج_قاسم
🚩همسنگر
مرکز اطلاع رسانی امور ایثارگران وزارت نیرو
┏━━━━━━━━━━━━━━ ☫ ┓
https://sajoon.ir/
https://eitaa.com/sajoon_ir
┗🕊━━━━━━━━━━━━━━┛
بعد از 99 روز! آرزویش بود بیسر باشد مثل اربابش. پیشانیاش یک تکه یخ بود.
دست کشیدم توی موهایش. همان موهایی که تازه کاشته بود. همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی میکرد، میخندید و می گفت: «نکش! میدونی که بابت هر تار اینها پونصدهزار تومن پول دادم؟! » یک سال هم نشد. امیرحسین را گذاشتم روی سینه اش.😭
تازه هشت ماهش شده بود.
🥀 یک بار از مراسم تشییع پیکر یکی از رفقایش برگشته بود. گفت که بچۀ سه ماهه اش را گذاشتند روی تابوت، ولی تو این کار را نکن. بگذارش روی سینه ام.
وقتی گذاشتمش، چنگ انداخت توی ریش های بلند بابایش.
ــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب....
#عمارحلب
🚩همسنگر
مرکز اطلاع رسانی امور ایثارگران وزارت نیرو
┏━━━━━━━━━━━━━━ ☫ ┓
https://sajoon.ir/
https://eitaa.com/sajoon_ir
┗🕊━━━━━━━━━━━━━━┛
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حالا واقعاً نشسته بودم بالای سرش، توی معراج😭.
مشمع را بازتر کردم. یاد کفن و پلاک و تسبیحی افتادم که توی خواستگاری به من هدیه داده بود. مال تفحص بود.
توی غربت، خبر شهادتش را شنیدم. زنگ زد که با پدر و مادرم بیا توی منطقه تا باهم برگردیم. یک ماه توی ولایت غریبی چشمم به در سفید شد. هی امروز فردا می کرد. آخرم خودش نیامد و به قول خودش «خبرش آمد.»💔
ــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب....
#عمارحلب
#قصــــــــه_دلبری
#محمدحسین_محمدخانی
🚩همسنگر
مرکز اطلاع رسانی امور ایثارگران وزارت نیرو
┏━━━━━━━━━━━━━━ ☫ ┓
https://sajoon.ir/
https://eitaa.com/sajoon_ir
┗🕊━━━━━━━━━━━━━━┛