♡ خدایا مےدانم تا شهیـد نباشم، شهیـد نمےشوم.
خدایا تا زندهام، شهیـدم کن.
『@salam1404』 🌱
♢گاهۍ آهۍ مے نشیند بر سࢪ ࢪاهۍ تا بنـشاند ࢪوزگاࢪۍ بہ سـیاهے...✨
『@salam1404』 🌱
●گاهی ظاهࢪ موجہ شان انسان را فریب مےددهد یا شاید شیطان درونی شان انسان را به دام سخنانشان می ڪشاند...☘
『@salam1404』 🌱
● داستاڪ
#هویت
دل دار
سیل بزرگی سرازیر شد
حتی تپه ها هم زیر آب رفتند.
نوح و مریدانش سوار کشتی بودند. نوح روی نوک پنجه هایش می ایستاد و رد مسیر پسرش را نگاه می کرد.
پسرک با دوستانش به سمت قله می دوید.
جوانکی گفت: مگر دل شما با دستور خدا نیست؟
نوح اشک هایش را پاک کرد و گفت: دلم در اختیار خداست که کشتی را ساختم ولی دلم حریف قلبم نمی شود.
دردِ لحظهای
محمد کتابش را بست. کامپیوتر را روشن کرد. شروع کرد به بازی کردن. مامان کنار او ایستاد. چند تا سرفه کرد:« مگه فردا امتحان نداری؟»
محمد با دسته و ماشین توی مانیتور خودش را به راست خم کرد:« چرا! چرا! خوندم.»
مامان به مانیتور نگاه کرد:« محمد جان مادر! پاشو برو سر دَرسِت. اینا برات نون و آب نمیشه.»
محمد سر جایش صاف نشست. چشمش به ماشین مسابقهاش بود:« مامان جان! من الان نون و آب لازم ندارم. بازی خونم کم شده. بذار یکم بازی کنم، دوباره میرم میخونم. بعدشم همه رو بلدم. دلت قرص و کپسول باشه. »
مامان لبخند بیجونی زد:« نمرهی زبانت رو دیدی؟»
محمد بازی را روی استپ زد. به مامان نگاه کرد:« نه! چند شدم؟»
مامان روی مبل نشست:« حمید دوستت برگهی زبانت رو آورد. بعد از رفتن تو، معلم زبان برگهها رو به کلاستون فرستاده. برو از روی کمد برش دار. گذاشتم اونجا که بابات نبینه.»
محمد ضربان قلبش تند شد. ابروهایش را بالا برد:« یعنی چی؟ من خیلی خوب نوشتم.»
سریع به سمت کمد رفت. برگه را از بالای آن برداشت. آن را باز کرد. با دست محکم زد توی پیشانیاش. سرش درد گرفت:« این چیه؟ مگه میشه من هشت بشم؟!»
همان جا نشست. آهسته گفت:« فردا شکایت میکنم.»
به کمد تکیه داد. زانوهایش را توی شکمش جمع کرد. سرش را روی زانوهایش گذاشت:« من زبان هشت بشم؟ من که غلط نداشتم.»
به برگه نگاه کرد. از جایش بلند شد. به طرف مادر رفت:« مامان اینو ببین! »
مامان سرش را از روی کتاب بلند کرد:« چیه؟»
محمد خندید:« حمید برگهی خودش رو داده. این که مال من نیست»
#داستانڪ
● بہ خـودم نگاه مێڪنم و اوصافم ࢪا مے بینم ، از خودم ناامید میشوم؛ اما احسان تو باز مࢪا به طمع میآورد...🌿
『@salam1404』 🌱
♡خـدایا چگونہ از حال خود به دࢪگاهت شڪایت ڪنم دࢪ حالے ڪہ حالم بـر تـو پنـهان نیست...🍀
『@salam1404』 🌱
♧خـدایا
هࢪڪـس تو ࢪا نیافت ، چه یافتہ؟
و آنڪہ تو ࢪا یافت ، چه نیافتہ؟
『@salam1404』 🌱
●خـدایا تو خود مۍدانۍ اگࢪ من دائم اطاعتت نمیـےڪنم، در دلم عزم محبت و اطاعت دائمـت ࢪا داࢪم...☘
『@salam1404』 🌱
°ڪوࢪ باد چشمێ ڪہ تو را نمیێ بیند با آنڪه و همیشہ مراقب و همنشین او هستے...☘
『@salam1404』 🌱
♢دࢪ ڪار خود ، فقط با ڪسانے مشوࢪت ڪن ڪہ از خدا مۍ تࢪسند ...☘
『@salam1404』 🌱
#داستانڪ
پسرک پنجره اتاق را باز کرد.
نگاهی روبه آسمان کرد وگفت: خدا جون این آخرین برگ از دفترمه؛ این دفعه می خوام باکمک تو برای بابا نامه بنویسم.
«سلام بابا
امروز بیشتر از هرروزدلتنگ شدم
چرا جواب نامه هامو نمیدی؟
از اخرین سفرت خیلی گذشته
مامان همش گوش به زنگه تلفنه.
راستی با مامان یه دفتر تازه روش عکس یک عالمه سربازه.
خدا تموم نامه هامو خوند ازش می خواهم زودتر برسون دستت؛خیلی دوستت دارم بابا.»
مادر از پشت در صدای پسرک رو می شنید با دستش اشک هایش را پاک کرد وگفت:پسرم هنوز خیلی زود ه بدونی....
خسروی
『@salam1404』 🌱