. .:
بهنامخدا
#⃣ همه با هم
محمد رضا تند دوید.
ابروانش را در هم کشید. بلند گفت:
محمد رضا صبر کن!
تنهایی کجا میروی؟
به علیرضا نگاه کرد.
با سر به روبرو اشاره کرد.
علیرضا تند بدنبال محمد رضا دوید:
صبر کن محمد رضا!
کجا میروی...
به سمت راستش نگاه کرد، به ابروانش گره انداخت.
با اشاره به پایین گفت:
محمد حسین...
محمد حسین آرام سری تکان داد.
به پسرها نگاه کرد. بلند گفت:
علیرضا، محمدرضا صبر کنید.
مطهره که آمد،
همه با هم میرویم...
✍ م. ب.
『@salam1404』🌱
دروازه ها را باز کردند. همه دور مان می چرخیدند و خوشامد می گفتند.
بزرگ شان گفت: صبر کنید مهمانان عزیز. شما چرا چهار نفر هستید؟
گفتم: مطهره نیامد. کار داشت.
گفت: پنج نور مقدسه منتظر پنج مهمان هستند.
از دور نوری آمد و از دروازه های بهشت گذشت.
جبرائیل گفت: بفرمایید که انوار مقدسه بر اریکه های بهشتی منتظرتان هستند.
『@salam1404』🌱
مهربان که باشی
خورشید از سمت قلب تو طلوع خواهد کرد.
#مهربانی_کن
『@salam1404』🌱
#مونولوگ
- میدونی چطور باید مهربونی کرد؟
- خب معلومه دیگه، هر کی رو دیدی تو روش بخند.
- واقعا نظرت اینه؟
- چطور؟ اشتباه گفتم؟ خب حرفای خوشگلم بزنی.
- همین؟
- ای بابا، دست بردار. حرف داری، خودت بزن. چرا منو به حرف می کشی؟
- ببخشید، چقدرم عصبانی، یکم مهربونی کن.
- نمی کنم؟! باشه اصلا من مهربون نیستم. فقط بدون مهربونی به عمله. ظاهر بد نیست، ولی کافی نیست.
- حتما باید برم رو اعصابت تا حرف حساب بزنی؟!
- عجب پس اینجوری ازم حرف می کشی؟!
قولِ دانهای
جیغ بلندی کشید و پرت شد. جوجه عقاب اشکش را پاک کرد.گفت:« باید زودتر آن را میکاشتم. اگر کاشته بودم باد آن را نمیبرد. ما میخواستیم کنار هم بزرگ شویم.»
عقابِ مادر گفت:« نگران نباش. حتما جایی توی آب افتاده.»
جوجه عقاب سرش را تکان داد. گفت:« دانه، دوست خوبی بود. قول داده بود پیش من بماند.»
روزها گذشت و گذشت.
جوجه عقاب بالهای زیبایش را باز کرد. آمادهی پریدن شد. چشمش به درختی لبهی دره افتاد. به مادرش گفت:« این درخت اینجا نبود.» عقابِ مادر به درخت نگاه کرد. نوکش را کج کرد و گفت:« بله درست است. شاید حواسم نبوده که آن را ندیدم.»
جوجه عقاب کنار درخت نشست.
درخت خندید. جوجه عقاب چشمش گرد شد.
درخت گفت:« من همان دانه هستم. قول دادم کنارت بمانم. به زحمت خودم را اینجا، کنار لانهات نگه داشتم. حالا درخت بزرگی شدم. »
جوجه عقاب درخت را بغل کرد.گفت:« خیلی خوشحالم. یک جمله همیشه میگفتی...»
دانه بین حرفش پرید. گفت:« تا پای جانت، پای قولت بمان.»
#داستانک
دست ولایت و قیامت بالا رفت تا قیام کنندگان قیام کنند.
برکه هم برای خبر دادن آبش را بخار کرد و باران شد.
عطر امامت علی را باد به کهکشانها برد
آنکه گوید نشنیدم کافر است.
علی را کسی جز عالیترین اولیاء خداوند انتخاب نکرد.
ظلمات هم با ذکر علی آرام گیرد.
توفان هم نام علی برد و آرامش گرفت.
#مونولوگ
. .:
بهنامخدا
اقتباس
#⃣ مرد و قولش...
_ به چشمانش زل زد و گفت:
قول بده اول من بروم.
خب؟!
-ابروانش را در هم کشید:
مگر قرار بود بدون تو بروم؟!
_لبانش کشیده شد. زیر لب گفت:
پس همه با هم میرویم ...
✍ م. ب.
#غدیر
زلال بࢪڪہ غدیࢪ ؛ بر دو دستے ڪہ تا آسمان بالا ࢪفتہ بود بوسہ مے زد...☘
『@salam1404』 🌱
♡غدیر یعنی گام به گام قدم برداشتن
ممنوع در عقب ماندن و نه جلو رفتن...🌱
『@salam1404』 🌱
#داستانک
ڪهڪشان ࢪاه شیࢪێ۲
شب بود و همه جا تاریڪ . شیࢪ مادࢪ می خواست بچه اش را به دنیا بیاورد . شیر پدر دنبال دڪتࢪ رفت. سر راهش به مادرش خبر داد و گفت : تا من دکتر می آورم جان شما و جان زنم...🌿
شیر پدر، سر راهش سفارش زنش را به کل فامیل کرد. وقتی او به خانه دکتر رسید، نگاهی به پشت سرش انداخت. شیرهای فامیل از خانه دکتر تا خانه او را با چراغهای کوچک روشن کرده بودند. بعد از به دنیا آمدن شیر کوچولوهای دوقلو، اسم این راه را کهکشان راه شیری گذاشتند.
امام رضا (علیہ السلام ):
هࢪ ڪہ غدیࢪ را گࢪامۍ بداࢪد ، در زمࢪه ێ شهدا خواهد بود ...✨
『@salam1404』 🌱
●اشک شوق
نزدیک غروب بود.
زیر درخت نخلی کنار برکه غدیر نشسته بودم
درختی بلند و قدیمی که فصل ثمر دادنش بود و خرما های تازه از آن اویزان ...🌿
هوا کمی نسبت به ظهر خنک تر شده بود
صحرا پر از جمعیت بود.
چند دقیقه ای می شد که خطبه پیامبر به اتمام رسیده بود
همه در حال تبریک گفتن به جانشین پیامبر بودند
صدای "بخن بخن یاعلی" صحرا را پر کرده بود
شور و اشتیاق را می شد به وضوح در چهره مردم دید
روی لب پیامبر تبسم زیبایی نشسته بود، انگار ایشان از همه شاد تر بودند.
چند نفر به دستور رسول خدا در حال برپایی خیمه ای بودند تا مردان بروند و با جانشین پیامبر بیعت کنند.
از دور پسرم را دیدم که داشت به سمتم میآمد
به قد و بالایش نگاه کردم و در دل قربان صدقهاش رفتم...
خدا خیرش بدهد، تا فهمید دوست دارم به زیارت خانه خدا بروم با هر مشقتی بود مرا از یمن به حجاز رساند...
صدایش رشته افکارم را پاره کرد .
-مادر ...مادر...
-جانم عمار؟
با لبخند گفت:
-چند بار صدایتان کردم، نشنیدید...
-پیریست و هزار درد بی درمان...سنگینی گوش هم یکی از آنهاست
-اگر منظورتان از پیر، مادر من بود؛ که باید خدمتتان عرض کنم سرکار علیّه تازه اول جوانیشان هست...☘
اگر به حال خودش رهایش می کردم کم کم می رسید به پیدا کردن شوهر برای من...
میان حرفش امدم و با خنده گفتم:
-شیرین زبانی کافیست دلبندم، انگار با من کاری داشتی...
-بله بله، امدم بگویم خیمه ها برپا شده اند ...شما برای بیعت با جانشین رسول خدا نمی روید؟
با تعجب پرسیدم:
مسخره ام می کنی عمار؟ انگار فراموش کردهای که من یک زنم...مگر بیعت یک زن اهمیتی دارد؟
با شیطنتی که طبق معمول چاشنی صدایش کرده بود گفت:
معلوم است که اهمیت دارد! مخصوصا اگر ان زن مادر من باشد!
نگاه جدیم را که دید لحنش را عوض کرد و حرفش را ادامه داد:
-خود رسول خدا دستور دادهاند که زنان برای بیعت با امام مسلمین به خیمه نساء بروند!
ناخود اگاه اشک از چشمانم جاری شد
عمار با نگرانی پرسید:
-چرا گریه می کنید مادر!؟ خدا مرا ببخشد اگر شما را آزرده باشم...
لبخندی زدم و گفتم:
-این اشک شوق است ...شوقی امیخته با اندوه...
عمار نگاه منتظرش را به چشمانم دوخت...
-سی سال پیش،یعنی پنج سال قبل از تولد تو،خدا به من و پدرت یک دختر داد دختری سفید و زیبا..! پدرت هنگام به دنیا امدن نوزاد، در سفر بود. وقتی برگشت کودکم پنج روز داشت. پدرت هنگامی که فهمید نوزاد دختر است بر آشفت! می گفت:"داشتن دختر ننگیست که من نمی توانم آن را تحمل کنم..." همان روز دخترم را از آغوشم جدا کرد... حالم بد بود اما به هر سختی بود دنبالش رفتم
به سمت دشت پشت خانه مان راهی شد و من در تمام مسیر با گریه التماسش می کردم که کودکم را رها کند. اما او انگار اصلا صدایم را نمی شنید!
جلوی چشمانم دخترم را فقط به جرم دختر بودن زنده زنده در گور کرد...
چشمان عمار هم مانند چشمان خیس شده بود. با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
-هیچ وقت حتی تصور نمی کردم روزی برسد که زن در میان عرب چنین ارزشی پیدا کند...
عمار لبخندی زد و گفت:
-سپاس خدایی را که ما را از نعمت اسلام و پیامبر و جانشینان ایشان برخوردار کرد...
دستم را گرفت و گفت:
-اجازه بدهید کمکتان کنم به خیمه نساء بروید...
از بین جمعیت عبور کردیم، چون پیر و سالخورده بودم عده ای از روی احترام و عده ای از روی ترحم مرا جلو فرستادند.
وارد خیمه شدم. تشت بزرگ آبی وسط خیمه بود.
در یک طرف جانشین پیامبر، علی(؏)، نشسته بود و در طرف دیگر زنانِ مشتاق بیعت با امیر...
پرده ای میان زنان و علی (؏) حائل شده بود
تمام زنان دستمان را در اب فرو بردیم و به این صورت با امام مسلمانان بیعت کردیم
در هیچ روزی از ایام عمرم به اندازه ان روز احساس شادی نکرده بودم...
●دستهایت را در میان دستانش گرفت و رو به مردم کرد و گفت:
ای مؤمنین! یک لحظه ما را ببینید، لبخندی زد و گفت:
میدانید در دستان من، دست چه کسی قرار گرفته است؟
نام او عشق است، بله عزیزان من! او را خوب میشناسید. نام او علیست.
#غدیر
『@salam1404』 🌱
#حکمت_کودک
_چرا خدا رو نمیتونیم ببینیم؟ کاشکی دوربین خدا داشتیم میتونستیم مثل تلسکوپ از توش خدا رو ببینیم!
محمدسجاد
『@salam1404』 🌱
#غدیࢪ
اگر غدیر نزد ما کمرنگ نمی شد، مصیبت عاشورا اتفاق نمی افتاد...🌿
『@salam1404』 🌱