●پندار ما این است
که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند اما حقیقت این است که زمان، ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند...🌱
سیدمرتضیآوینی
『@salam1404』 🌱
○
•
#پاییز...
فصل غروب درخت ها
هبوط برگ ها
و تردید رنگ هاست...🍁:)
『@salam1404』 🌱
♡خوشا دردی ڪہ درمانش تو باشی
خوشا ࢪاهۍ ڪہ پایانش تو باشے...°
『@salam1404』 🥀
●چند سالی بود که #اربعین کربلا نرفته بود، البته یعنی تمام عمرش! این روزها پیاده روی هم که میرفت بغضش میگرفت به پاهایش نگاه میکرد. به پاهایش میگفت: چرا من لایق رفتن نمیشوم. تسبیحش را از جیبش درآورد.
با هر قدم برای سلامتی و عاقبت بخیری زائرین پیاده کربلا صلوات فرستاد...🍂
#داستانڪ
『@salam1404』 🌱
○باورش نمی شد به ڪࢪبلا نزدیک میشد. سالها آرزوی أین زیارت را در دل داشت. این روزها که دیگر ناتوان شده بود. پاهایش یارای قدم گذاشتن نداشت. از روی کول پسرش دستش را بالا برد:«یـاحسـین»
#داستانڪ
『@salam1404』 🥀
#اربعین
بیداری و نقطه امید حق طلبان و ظلم ستیزان جهان
#امام حسین مغناطیس بهشتی
#اربعین برهم زننده نظم ها و نظام های شیطانی
یا ابا عبدالله ادرکنا
『@salam1404』 🥀
#خـدایا
ایمان داࢪیم بیشتر دهہ هفتادیها، هشتادیها، نودیها
و بعدیها به قدرِ «علی آقای لندی» شجاع هستند. برایمان حفظشان کن...☘
『@salam1404』 🥀
○ای کاش گوشمان، رمز داشت... هروقت کسی داشت آه و ناله میکرد و از بدبختی هایش میگفت، درش را مسدود میکردیم و بدبختی هایش را میگذاشتیم دم در، لولو ببرد...🌿
『@salam1404』 🥀
●بامت بلند ڪہ دلتنگی ات مࢪا
از هرچه هست غیࢪ تو بیزار ڪࢪده است ...°
『@salam1404』 🥀
♢ڪجایند فمینیستزدههای سرگردان
بیت الرحمه برایتان مفهوم است؟؟؟
#تفڪࢪ
#علامه_حسنزاده_ره
『@salam1404』 🌿
#ایکاش همانقدر که به ادم ها حق دوست داشتن میدهیم
حق دوست نداشتن هم میدادیم...🍃
『@salam1404』 🍀
#ایڪاش میشد پیش از تولد، بین دو گزینهۍ زندگی ࢪوۍ زمین یا مریخ انتخاب ڪࢪد ؛ شاید آدمهای مریخی، چیزی از آدمیت سرشان مےشد...
『@salam1404』 🍂
#ایکاش میشد پیش از تولد، بین دو گزینهی زندگی روی زمین یا مریخ انتخاب کرد. شاید آدمهای مریخی، چیزی از آدمیت سرشان میشد...🌱
『@salam1404』 🥀
🍃🥀🍃
کجا رفت
امیر رو به روی بابا بزرگ ، داشت با بادکنکش بازی می کرد . بابا بزرگ هم تسبیح بلندش را تو دست گرفته بود و آرام دانه های تسبیح را از میان انگشتان لرزانش پایین سر می داد .
ناگهان بادکنک ترکید . امیر وسط اتاق ایستاد و گفت :چی شد؟ کجا رفت .
بابا بزرگ لبخندی زد و گفت عمرش تموم شد . اوناهاش گوشه ی اتاق بی حرکت افتاده.
🍃🥀🍃
#داستانک
به نام خدا
راه
امیر بدون هیچ توجهی به صدای بلند برادر بزرگترش که داشت، مثل ضبط صوت حرفهای مادر را تکرار میکرد. شمشیر پلاستیکیاش را برداشت. از پلهها بالا رفت. چفت در پشت بام را باز کرد.
با تعجب دید. فقط یک جفت دمپایی آنجا بود. آنها را پوشید. روی بام رفت. یک دست را به کمر زد. بادست دیگر چند بار شمیر را در هوا چرخاند. ضربهای به لوله بخاری زد و با صدای بلند گفت: دستگیری!
ناگهان چشمش به لواشکهایی که مادر آنجا گذاشته بود، افتاد. جلو رفت. خم شد کمی بردارد. دستش به لبهی سینی که زیر آفتاب داغ شده بود، خورد. انگشتش سوخت. آستین لباسش را پایین کشید. با همان حالت خم سینی را کشان کشان به سمت سایه برد.
یک جفت دمپایی کنار سینی ایستاد. دستش را از از لبهی سینی برداشت. بلند شد. سلام کرد. پرسید: پدربزرگ! شما کجا بودید؟ پدربزرگ به بام اتاقک اشاره کرد و گفت: آنجا بودم.
امیر دستان پدر بزرگ را گرفت و گفت: ما امروز مدرسه رفتیم. کلاس بندی شدیم. آمدیم خانه! شما چرا مدرسه نرفتید؟
پدر بزرگ رفت کنار دیوار اتاقک، روی سکوی کوچک نشست. آهی کشید و گفت: من بازنشسته شدم! ولی قلبم بین سر و صدای بچهها جا مانده! امیر شمشیرش را کنار گذاشت. با دستان کوچکش صورت پدر بزرگ را قاب کرد. نگاهش کرد و گفت: پدرم دوست دارد من مثل خودش دکتر بشوم. ولی من دلم میخواهم معلم شوم.
#داستانڪ