eitaa logo
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
99 دنبال‌کننده
1هزار عکس
129 ویدیو
0 فایل
‌‌﷽️کـارے از انجـمݩ باۼ گرڊو نکتـه هایی براے تفڪر و ټـدبر ️مختصـر ۆ مفـیـد 🔻نشآنۍ باݞ https://eitaa.com/joinchat/893845586Cdbed134827 🔻ݩمایشـگاه باۼ https://eitaa.com/joinchat/3109486626C599256fa61 ▪️ځمایـت مـان ڪنیـد ڪه ید اللّه مـع الجـماعة
مشاهده در ایتا
دانلود
♡تࢪدید نڪن تصوࢪش هن زیباست ایوان حسن عجب صفایی داࢪد...🍂 『@salam1404』 🥀
●فڪࢪ می‌کنم می‌خواست مثل پدرش از بی‌کسی با چاه سخن بگوید ... چاه نبود طشت بود طشت پر از خون بود ... @salam1404』 🥀
○بیا با حسین وضویم را دُرست کن من آن پیرمردم که غلط وضو می‌گیرم... ای قصه‌ی زیبای وضو 『@salam1404』 🥀
♤به راستی چقدر در نذرهایمان برای پیامبر حساب باز کرده‌ایم؟ او فقط پیامبر خدا نبود، حبیب خدا بود. درود خداوند بر او و اهل بیتش...☘ @salam1404』 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°گاهے دلتنگ میشوے.. براے خلوت هاے تڪ نفره‌ات براے قدم زدن هایت روے خاک‌هاےِ فڪھ شلمچھ شرهانے و..👣 اشڪ ریختن هایت براے مناجات و دعاهایت در منطقھ دلتنگ شو! ڪه اولین قدمِ طریق آسمانے شدن همین دلتنگیستـ🍃🎈 『@salam1404』 🥀
●یـانبـے 『@salam1404』 🥀
🍃خیال کن🍃 خیال کن که از باب الکریم وارد صحن قاسم ابن حسن (ع) شوی . دست روی سینه روبه روی گنبد طلای چهار امام معصوم و غریب ایستاده ای ، و با بغضی به بلندای هزارو چهار صدو اندی سال ، سلام دهی . خیال کن پا در صحن بگذاری و روبه روی تابلوی اذن دخول بایستی و اذن دیدار بگیری . ءادخل یا رسول الله ، .... وباران اشک ببارد از دوچشمانت ، و ارام پیش روی به سوی مضجع شریفش و گم شوی در دریای سخاوتش . 🍃🥀🍃🖤🖤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام حسن مجتبی (علیه السلام ) : ●فࢪصت ها بہ سࢪعت از دست مے ࢪوند و بہ ڪندێ (بہ سختێ) بدست مۍ ایند...🍂 『@salam1404』 🥀
🍃🥀🍃 🍃یک بغل خاطره🍃 یواش ، یواش . مواظب باش داداشی . الان می رسم ، وایستا .آها ، اینم صندوق . اروم درش رو باز کن . نیفته . دستت لاش نره . توش رو خوب نمی بینم . دستت رو ببر توش . یه پارچه ی خیلی نرمی داره ، یه جاهایش هم منجوق داره ، تیز تیزه . بزار ، دستم به یک چیزی خورد ، فکر کنم خودشه . بیارش بیرون . دارم میارمش . از تو دست لیز می خوره ، عه ،عه ، افتاد . پیراهن صورتی بلند از لبه ی صندوق سر خورد و تا لطیفه خواست ان را بگیرد . سبک مثل یک پر در اسمان تاب خورد و روی زمین رها شد . هادی از همان بالا پایین پرید و با لطیفه پیراهن صورتی مادر را در بغل گرفتن . هنوز پیراهن بوی مادر را می داد. 🍃🥀🍃