♤ࢪفتۍ ولۍ بوے تو ࢪا دارد مدینہ
ابࢪی شده از غصہ مي باࢪد مدینہ
『@salam1404』 🥀
●عجیب است
وقتی مرگ ڪسے را نزدیڪ میبینیم
خوبِ خوب به حرفهایش گوش میدهیم!
#تفڪࢪ
『@salam1404』 🍂
✨به نام خدا✨
راه حل
وسط زمین و آسمان بودم. بچهها با هر تکان ترن فریادشان بیشتر میشد. یاد حرف معلم افتادم که میگفت: برای حل مسئلهها منتطر فرصت مناسب نباشید. فرصتها را دریابید.
دفترچه یادداشتم را بیرون اوردم.
چند لحظه بعد فریاد زدم. یافتم.
بچهها بلند خندیدند. علی گفت: پیاده شو!
به اطرافم نگاه کردم. تنها در ترن نشسته بودم.
#داستانڪ
°بࢪقے از
منزل لیلۍ
بدࢪخشید سحࢪ
وه ڪہ با
خࢪمن مجنون
دلفگاࢪ چہ ڪࢪد...🌿
『@salam1404』 🍂
🍃🌸🍃
یاد تو
خسته و بی رمق ، مثل کسی که نخش را کشیده باشند . با آخرین بسته های پارچه ، پله های طولانی کارگاه را بالا می رفت .
ته ذهنش ، درست آنجا که از خستگی یک چیزی مثل چکش ضربه می زد و مثل نبض می پرید ، یاد ریحانه افتاد .
الان توی حیاط ، پایین پله های خورده شده و کج وماوج اتاق ، در حالی که چادر دور کمرش پچیده و چشم به در آهنی خانه دوخته . منتظر اوست .
پارچه ها را با دستش کمی بالا تر گرفت . زیر بار پارچه انگار داشت تا می شد ، پله ها تمام نمی شد .
چند پله ی که بالا رفت ، ذهنش پر بود از یاد ریحانه،جایی میان سینه اش چیزی گرم شد و تند می زد ، احساس می کرد ریحانه ان سوی پارچه ها را گرفته و بارش سبک شده .
🍃🌸🍃
#داستانڪ
به نام خدا
مدد
با تمام وجودش به سمت بالا قدم برمیداشت.
نفس کم آورده بود. سینهاش میسوخت. عرق از سر و رویش میچکید. چشمانش را لحظه ای بست. با سر آستین عرق پیشانیاش را پاک کرد.
خسته روی تخته سنگی نشست. کولهپشتی را روی زانو گذاشت. بطری آب را برداشت مقداری آب نوشید. گردوهای مادربزرگ از داخل کوله به او چشمک می زدند. چندتایی برداشت و با سنگ کوچکی مشغول شکستن آنها شد. سنگ از بالا قل خورد و پایین افتاد. با نگاهش سنگ را دنبال کرد. تعجب کرد. برگشت. پشت سرش را دید. او نوک قله نشسته بود. خدا را شکر کرد. با نگاهی که برق رضایت و پیروزی داشت به مسیری که پیموده بود فکر کرد. چشمانش می درخشید مثل خورشید بالای سرش.
به یاد این بیت افتاد. آرام زمزمه کرد: ابر و باد و مه خورشید و...
#داستان_عڪس