♡بهرنگِ ایران
سپهر نفس زنان کنار سرسره ایستاد. خم شد و دستهایش را روی زانوهایش گذاشت. پویا از سرسره سر خورد:«تیرانوسور دنبالت کرده؟»
سپهر صاف ایستاد؛ نفس عمیقی کشید:«چی هست؟»
پویا سرش را تکان تکان داد:«اونم نمیشناسی؟ همونی که دستای کوچیکی داره و تند میدوه. گوشتخوارم هست.»
سپهر شانههایش را بالا انداخت:«خبر دارم اونم چه خبری!»
پویا و بچهها دور سپهر جمع شدند.
پویا گفت:«بگو دیگه، منتظر همهی محلهای؟»
سپهر دو تا دستش را باز کرد:«یه مانیتور به این بزرگی زدن سر خیابون.»
پویا گفت:«مبارکت باشه.»
بچهها خندیدند.
سپهر ابروهایش را توی هم کرد:«مگه مال منه؟»
پویا از پلههای سرسره بالا رفت:«تازه مال خودتونم نیست وقت ما رو گرفتی؟»
محمد توپش را روی زمین زد و گرفت:«کجاش جالبه؟»
سپهر لب هایش را به هم فشار داد:«توش تبلیغای جالبی نشون میده؛ گفتم بیاید با هم بریم ببینیم.»
پویا از سرسره، سر خورد:«همون تبلیغای خارجی رو میگی؟ به ما چه خب.»
سپهر دستش را پشت گوشش گذاشت. چشمش را بست:«هیس هیس. گوش کنید ببینید صداش داره تا اینجا هم میاد. اسمش به رنگِ ایرانه راجع به جنس ایرانیه. امروز چند بار تا حالا اونجا دیدمش قبلاً ندیده بودم.»
آهسته زیر لب گفت:«گوش کنید گوش کنید. با شور و شهامت، صبر و استقامت، میریم تا ته خط، ما...»
چشمش را باز کرد. به اطرافش نگاه کرد:«کجا رفتن؟»
#داستاعکس
『@salam1404』 ☘
♢قضاوت
باز این سام بازیگوش بی هوا زد زیر توپ و انداختش خانهی همسایه. توپ قل خورد و از دیوار خانهی پیرمرد بیحوصله افتاد آنطرف.
علی داد زد: محال است دیگر دستمان به توپ برسد! سومین توپ هم...
همگی پا به فرار گذاشتند. یکی از دختر بچه ها که کنار کوچه خاله بازی می کرد. بلند شد. به طرف خانه پیر مرد رفت. پسرها در حال فرار بی توجه از کنارش گذشتند. ناگهان علی ایستاد. برگشت. صبا خواهرش، موهای فرفریش را عقب زد. با ابروهای گره کرده رفت سمت خانهي پیر مرد در زد. علی دوید سمت خواهرش. خانم میانسالی در را باز کرد توپ را زیر بغل صبا داد. دستی به موهای فرش کشید و پرسید: از بچههای این محله نیستی. نه؟ صبا توپ را با دو دست گرفت و گفت: نه... ولی از این به بعد اگر اجازه بدهید اینجا بیاییم برای بازی.
خانم یکی از ابروهایش را بالا انداخت: چرا اینجا؟
صبا نگاهی به ما کرد رو به خانم گفت: آخه شما اینقدرها هم که میگویند بی حوصله نیستید!
پیر مرد از پشت خانم در را باز کرد. جلوی بچه ها ایستاد. نگاهی به آنها کرد و گفت: خدا را شکر بعد از مدتها، حال خانمم بهتر شده. حالا با خیال راحت بازی کنید.
صبا خندید دندانهای یکی در میانش نمایان شد. توپ را به طرف پسرها انداخت.
#داستاعکس
#حکمت_کودک
- آستین هایت را زدی بالا ، می خواهی وضو بگیری؟
- بللللله، می خواهم نماز بخونم.
- خوب ، کجا میری؟ همین جا وضو بگیر.
- خوب اول می خواهم بروم دست شویی، اگه اول نروم دست شویی و وضو بگیرم، بعد جیش دارم، بعد باید بروم دست شویی و دوباره وضو بگیرم، آخه اول باید بروند دست شویی ، بعد وضو بگیرند، بعد نماز بخونند، بعد شام بخورند، بعد اخبار ببینند، بعد بخوابند، بعد دوباره فردا صبح از خواب بیدار شند، بعد دوباره شب بخوابند، بعد فردا صبحش بیدار شند، دوباره شبش بخوابند. همینجور باید شب بخوابند، صبح بیدار شند.
نازنین زهرا، ۴ ساله.
『@salam1404』 ☘
بچه ی بنده خدایی: مامان میدونستی خونه ی خدا زیر خاکه؟ چون ادما که میمیرن میرن پیش خدا. میرن زیر خاک.
#حکمت_کودک
『@salam1404』 🌿
🌸اللّٰہ(جل جلاله)
🌸محّمد(ص) 🌸علے(ع)
🌸فاطمہ(س)
🌸حسن(ع) 🌸حسین(ع)
『@salam1404』♡
💠 هرچقدر به زندگی حضرت پیامبر (صلوات الله علیها ) دقت میکنم این درس بزرگ رو میگیرم:
💡 اون کاری رو انجام بده که خدا گفته درسته، به حرفای بقیه توجه نکن، بالاخره زمان به همه نشون میده که چه کسی اشتباه میکرده!
#السلام_علیک_یا_نبی_الله
#یادداشتهای_یک_زن_خانهدار
#سادات_نویس
『@salam1404』 🍀