°ادما تحمل ميكنن، تحمل ميكنن، تحمل ميكنن
بعد ديگه به يه نقطه ای ميرسن كه از همه چێ ميبُرن، و تا اخرعمࢪشون نميتونن تحمل ڪنن...°☘
#نیک
『@salam1404』 🍂
●منو تو شࢪایطێ نزاࢪ ڪہ نشونت بدم ڪہ چقدࢪ قلبم مےتونه سࢪد بشہ...☘
#نیڪ
『@salam1404』 🍂
°پشت در یڪ ڪبابے سگ و گربہ اۍ را میبینیم ڪہ برای غذا منتظر ایستاده اند....
درڪ مۍڪنیم و میدانیم گشنه اند.
اما وانمود میڪنیم ڪہ نفهمیده ایم....°🌱
#نیڪ
『@salam1404』 🍂
♡وصف او ࢪا نتوان گفت بہ هࢪ منظومہ
گفتہ معصوم بہ او(فاطمہ معصومہ)
『@salam1404』 🌱
به نام خدا
♡محبت
مدرسه تعطیل شد. خدا خدا می کردم امروز او را ببینم. از کوچه پیچیدم. باز هم جای چرخ طحافیاش خالی بود. نگران شدم. حتی کبوترها هم دلشان برای او تنگ شده. همیشه ظهر خرده نانهای ناهارش را برای آن ها میریخت. صبر کردم کبوترها بروند.
آقایی آمد. کنارم ایستاد. چسب زد و کاغذی را روی دیوار چسباند و رفت. نگاه کردم. در آن نوشته بود.
محل لبو فروشی عمو محبت به سر کوچه شهید محمد چراغی انتقال یافت.
دنبالش دویدم. صدایش کردم. پرسیدم: چرا عمو محبت آنجا رفته؟
مرد جوان برگشت و گفت: شما مشتری پیر مرد هستید؟ با سر تایید کردم.
ادامه داد: چون اینجا نسار است دوتا کوچه بالاتر رفته!
تشکر کردم و به طرف خانه حرکت کردم.
نسار= جایی که آفتاب کمتر به آن بتابد.
#داستاعکس
『@salam1404』 🍀
#رنگین_ڪمان_شیرین
هلما کوچولوتمام پول توجیبی هفتگی اش را
درون دستانش مشت کرد ودواندوان به طرف
مغازه ای که آبنبات زیبا را دیده بود راه افتاد
وقتی به مغازه رسید از پشت شیشه چند لحظه ای
به آبنبات دوستداشتنی اش نگاه کردو آب
دهانش را به سرعت قورت داد وبا اشتیاق بیشتر
وارد مغازه شد.
+ آقا این آبنبات چوبیا که مثل رگنین کمونه چنده؟
_ هشت هزار تومان
+یک دونه میخواستم
_بفرمایید.بقیه پولتو چیزی نمیخوای؟
+ ممنونم، نه باید بندازم تو قلکم
این همه هفتگیم بود این بار فقط
دلم خواست این آبنبات رو بخرم
_آفرین به شما دختر خوب بیا اینم
دوهزار تومان بقیه پول شما.
هلما لبخندی زد و بعد از گرفتن
پولش با خوشحالی از مغازه بیرون آمد
و همانطورکه لیلیکنان به سمت خانه
میرفت با خود شعرمیخواند:
آبنبات چوبی من چقد قشنگه
مثل رنگین کمونه رنگاش قشنگه
شیرین مثل قنده مزش قشنگه
در حال وهوای خود بود که
لحظه ای چشمش به دخترک گلفروش
آنطرف خیابان افتاد داشت به راننده
یک ماشین اصرار میکرد تا ازگلهایش بخرد
در ذهنش یک ستاره روشن شدوبا یک تصمیم
آنی به سمت پل عابر پیاده رفت.
و با خوشحالی مضاعف از تصمیم جدید
از روی پل عابر خود را به آنطرف خیابان
وبه دخترک گلفروش رساند و آبنبات چوبی
عزیزش را به دخترک داد.
ادامهدارد...
『@salam1404』 🌿
○ دࢪ میان ادعاهاۍ بدۅن عمل صادقانہ
میان منتهای آشکاࢪ
ۆ
انتظاࢪات ࢪیز ۆ دࢪشتِ پنهان
من خـــــــدا ࢪا در قلــ♡ــب کسانے
دیدم کہ بے هیچ تۅقعی، مهࢪبــــــانند
#کپی
『@salam1404』 🌱