بسم الله الرحمن الرحیم
🌻ابن عباس گويد: از رسول خدا (ص) سؤال شد: بهترين همنشين كيست؟ فرمود: كسى كه ديدار او شما را به ياد خدا، و گفتار او عمل شما را
زياد، و عمل او شما را به ياد آخرت بيندازد.
#روایت7
آقا مراد دستی روی کنسول ماشین پرایدش کشید. رو به آقای سرمدی کرد و چهار انگشتش را جمع کرد و بوسید.
-آقای مهندس، عروسکیه برای خودش. چی فکر کردی. سه سوت میرسونمت.
آقای سرمدی کیف سامسونتش را روی پایش گذاشت و دستهاش را محکمتر گرفت.
-حیف که وقت ندارم و الا با این ماشین تا فرودگاه نمیرفتم.
آقا مراد پارچهی لنگی قرمز چرک را از دو طرف گرفت. آن را پیچ داد و دور گردنش انداخت.
-کمر بندت رو ببند. یا علی.
دست آقای سرمدی به سمت کمر بند رفت و آقا مراد دنده را جا انداخت. آقای سرمدی کمربند را کشید ولی کمربند محکم به ستون ماشین چسبیده بود. آقا مراد دنده را در سه جا انداخت و خندید.
-مشغولی مهندس.
آقای سرمدی دستهی کیفش را محکم مشت کرد.
-خرابه آقا مراد، خرابه. کشیده نمیشه.
آقا مراد خودش را روی آقای سرمدی خم کرد و در یک حرکت سریع، کمربند را محکم کشید. ماشین به سمت چپ متمایل شد. آقای سرمدی چشمهایش را بست.
-وای خدا! چیکار میکنی؟
آقا مراد سر جایش برگشت و کمر بند آقای سرمری را قفل کرد. دستش را محکم به فرمان گرفت و با شست به سینهاش اشاره کرد.
-نترس مهندس جان. نترس. تا مرادت ساربونه میدونه پرایدش رو چطور برونه.
آقا مراد دنده را معکوس کرد و گاز ماشین را چاق کرد. از بین ماشین دوو آلبالویی و سمند سفید لایی کشید. دور موتور ماشین با صدای بلندی بالا رفت و آقا مراد دنده را عوض کرد.
آقای سرمدی مشتش را دور دستهی کیفش محکم کرد.
-یا ابوالفضل! آقا مراد من قلبم ضعیفه.
آقا مراد با مشتی محکم به کمر صندلی آقای سرمدی زد وآن را خواباند. گویی کمر صندلی شکست و آقای سرمدی با هینی بلند دراز کش شد، در حالیکه گردنش به جلو و چشمش به جاده بود. آقا مراد فرمان را پیچاند و جلو ماشین شاسی بلند سفیدی پیچید. صدای بوقی ممتد بلند شد. آقای سرمدی با صدای بلند گفت:
-یا حضرت زهرا!
آقا مراد صدایش را بالاتر برد.
-بخواب مهندس. چشمات رو ببند. بذار تمرکز کنم. چند دقیقه دیگه میرسیم.
آقای سرمدی دستش را به اطراف صندلی کشید.
-این چطوری برمیگرده سرجاش، مَرد.
آقای مرادی یک دستش پشت کمر صندلی گذاشت و فشار آورد.
-خودت رو بکش جلو. خیلی سنگینی.
آقای سرمدی دستش را به طرف قفل کمر بند برد. دکمهی قرمز را چند بار فشار داد. آقا مراد ضربهای به سگک کمر بند زد. کمر بند مثل شلاقی از جایش جهید.
آقا مراد فرمان را به راست چرخاند. آقای سرمدی به در ماشین خورد.
-یا حسین!
آقا مراد دستش را بالا برد و به سمت راست اشاره کرد.
-هوووی وسط بزرگراه جای یابو سواریه.
صدایش را آرامتر کرد.
-خب ماشینت خرابه بکش لاین راست.
آقای سرمدی راست نشست و دستش را از داشبرد گرفت. نفس زنان گفت:
-آقا مراد! آقا مراد! تو رو به جدت بزن کنار.
آقا مراد معترض نیم نگاهی به آقای سرمدی کرد. نگاهی به آینه وسط کرد و زیر لب چیزی به رانندهی پشت سری گفت.
-پووووف... از چی میترسی مرد. تا یه دور تسبیح بری رسیدیم.
آقای سرمدی که به در تکیه داده بود و از آقا مراد فاصله گرفته بود چشمهایش را بست و فریاد زد.
-نگه دار...
آقا مراد از بزرگراه خارج شد. آقای سرمدی دوباره فریاد زد.
-نگه دار...
آقا مراد میدان کنار فرودگاه را دور زد و وارد محوطه فرودگاه شد.
-باشه بابا. باشه.
در یک حرکت سریع جلو در سالن ورودی ایستاد. آقای سرمدی دنبال دستگیره گشت. نفس زنان پرسید.
-چطوری باز میشه؟
سپس با شانه به در کوبید.
آقا مراد دستی بین موهای چربش کشید و نفسش را محکم بیرون داد. یک دستش را به فرمان تکیه داد و پای لاغرش را بالا آورد.
آقای سرمدی خودش را جمع کرد و عقب کشید.
آقا مراد لگدی به در زد. در با شتاب باز شد. آقای سرمدی در حالیکه به سرعت از ماشین پیاده میشد گفت:
-دیگه سوار ماشینت نمیشم.
آقا مراد لبخندی زد و گفت:
-تا وقتی که تو و امثال تو، مثل ماشین من میسازید مجبوری.
『@salam1404』 🌱