●عدهای نادان
به ایرانی ها
به شیعه ها
میگویند آهنپرست
چه میدانید شما، حضرت رضا واسطهی فیض الهیست.
خدا نیست اما محبوب خداست. شرط رسیدن به حصار امن الهی ست.
#بصیرت
#شبهه
『@salam1404』 🥀
°روا نیست
به نام اعتبار مِهر و پدیده و ... 🍀
لحظههای ناب دیدارِ تو را بفروشیم.
#رسانه
#امام_رضا_علیهالسلام
『@salam1404』 🥀
○به قول شاعر:
ندهد مهلت گفتار به محتاج، کریم ...
#صلی_الله_علیک_یا_علی_بن_موسی_الرضا
『@salam1404』 🥀
♤ࢪفتۍ ولۍ بوے تو ࢪا دارد مدینہ
ابࢪی شده از غصہ مي باࢪد مدینہ
『@salam1404』 🥀
●عجیب است
وقتی مرگ ڪسے را نزدیڪ میبینیم
خوبِ خوب به حرفهایش گوش میدهیم!
#تفڪࢪ
『@salam1404』 🍂
✨به نام خدا✨
راه حل
وسط زمین و آسمان بودم. بچهها با هر تکان ترن فریادشان بیشتر میشد. یاد حرف معلم افتادم که میگفت: برای حل مسئلهها منتطر فرصت مناسب نباشید. فرصتها را دریابید.
دفترچه یادداشتم را بیرون اوردم.
چند لحظه بعد فریاد زدم. یافتم.
بچهها بلند خندیدند. علی گفت: پیاده شو!
به اطرافم نگاه کردم. تنها در ترن نشسته بودم.
#داستانڪ
°بࢪقے از
منزل لیلۍ
بدࢪخشید سحࢪ
وه ڪہ با
خࢪمن مجنون
دلفگاࢪ چہ ڪࢪد...🌿
『@salam1404』 🍂
🍃🌸🍃
یاد تو
خسته و بی رمق ، مثل کسی که نخش را کشیده باشند . با آخرین بسته های پارچه ، پله های طولانی کارگاه را بالا می رفت .
ته ذهنش ، درست آنجا که از خستگی یک چیزی مثل چکش ضربه می زد و مثل نبض می پرید ، یاد ریحانه افتاد .
الان توی حیاط ، پایین پله های خورده شده و کج وماوج اتاق ، در حالی که چادر دور کمرش پچیده و چشم به در آهنی خانه دوخته . منتظر اوست .
پارچه ها را با دستش کمی بالا تر گرفت . زیر بار پارچه انگار داشت تا می شد ، پله ها تمام نمی شد .
چند پله ی که بالا رفت ، ذهنش پر بود از یاد ریحانه،جایی میان سینه اش چیزی گرم شد و تند می زد ، احساس می کرد ریحانه ان سوی پارچه ها را گرفته و بارش سبک شده .
🍃🌸🍃
#داستانڪ