● داستاڪ
#هویت
دل دار
سیل بزرگی سرازیر شد
حتی تپه ها هم زیر آب رفتند.
نوح و مریدانش سوار کشتی بودند. نوح روی نوک پنجه هایش می ایستاد و رد مسیر پسرش را نگاه می کرد.
پسرک با دوستانش به سمت قله می دوید.
جوانکی گفت: مگر دل شما با دستور خدا نیست؟
نوح اشک هایش را پاک کرد و گفت: دلم در اختیار خداست که کشتی را ساختم ولی دلم حریف قلبم نمی شود.
دردِ لحظهای
محمد کتابش را بست. کامپیوتر را روشن کرد. شروع کرد به بازی کردن. مامان کنار او ایستاد. چند تا سرفه کرد:« مگه فردا امتحان نداری؟»
محمد با دسته و ماشین توی مانیتور خودش را به راست خم کرد:« چرا! چرا! خوندم.»
مامان به مانیتور نگاه کرد:« محمد جان مادر! پاشو برو سر دَرسِت. اینا برات نون و آب نمیشه.»
محمد سر جایش صاف نشست. چشمش به ماشین مسابقهاش بود:« مامان جان! من الان نون و آب لازم ندارم. بازی خونم کم شده. بذار یکم بازی کنم، دوباره میرم میخونم. بعدشم همه رو بلدم. دلت قرص و کپسول باشه. »
مامان لبخند بیجونی زد:« نمرهی زبانت رو دیدی؟»
محمد بازی را روی استپ زد. به مامان نگاه کرد:« نه! چند شدم؟»
مامان روی مبل نشست:« حمید دوستت برگهی زبانت رو آورد. بعد از رفتن تو، معلم زبان برگهها رو به کلاستون فرستاده. برو از روی کمد برش دار. گذاشتم اونجا که بابات نبینه.»
محمد ضربان قلبش تند شد. ابروهایش را بالا برد:« یعنی چی؟ من خیلی خوب نوشتم.»
سریع به سمت کمد رفت. برگه را از بالای آن برداشت. آن را باز کرد. با دست محکم زد توی پیشانیاش. سرش درد گرفت:« این چیه؟ مگه میشه من هشت بشم؟!»
همان جا نشست. آهسته گفت:« فردا شکایت میکنم.»
به کمد تکیه داد. زانوهایش را توی شکمش جمع کرد. سرش را روی زانوهایش گذاشت:« من زبان هشت بشم؟ من که غلط نداشتم.»
به برگه نگاه کرد. از جایش بلند شد. به طرف مادر رفت:« مامان اینو ببین! »
مامان سرش را از روی کتاب بلند کرد:« چیه؟»
محمد خندید:« حمید برگهی خودش رو داده. این که مال من نیست»
#داستانڪ
● بہ خـودم نگاه مێڪنم و اوصافم ࢪا مے بینم ، از خودم ناامید میشوم؛ اما احسان تو باز مࢪا به طمع میآورد...🌿
『@salam1404』 🌱
♡خـدایا چگونہ از حال خود به دࢪگاهت شڪایت ڪنم دࢪ حالے ڪہ حالم بـر تـو پنـهان نیست...🍀
『@salam1404』 🌱
♧خـدایا
هࢪڪـس تو ࢪا نیافت ، چه یافتہ؟
و آنڪہ تو ࢪا یافت ، چه نیافتہ؟
『@salam1404』 🌱
●خـدایا تو خود مۍدانۍ اگࢪ من دائم اطاعتت نمیـےڪنم، در دلم عزم محبت و اطاعت دائمـت ࢪا داࢪم...☘
『@salam1404』 🌱
°ڪوࢪ باد چشمێ ڪہ تو را نمیێ بیند با آنڪه و همیشہ مراقب و همنشین او هستے...☘
『@salam1404』 🌱
#داستانڪ
پسرک پنجره اتاق را باز کرد.
نگاهی روبه آسمان کرد وگفت: خدا جون این آخرین برگ از دفترمه؛ این دفعه می خوام باکمک تو برای بابا نامه بنویسم.
«سلام بابا
امروز بیشتر از هرروزدلتنگ شدم
چرا جواب نامه هامو نمیدی؟
از اخرین سفرت خیلی گذشته
مامان همش گوش به زنگه تلفنه.
راستی با مامان یه دفتر تازه روش عکس یک عالمه سربازه.
خدا تموم نامه هامو خوند ازش می خواهم زودتر برسون دستت؛خیلی دوستت دارم بابا.»
مادر از پشت در صدای پسرک رو می شنید با دستش اشک هایش را پاک کرد وگفت:پسرم هنوز خیلی زود ه بدونی....
خسروی
『@salam1404』 🌱
#داستانک_کتاب
برگه ها دور هم جمع شدند و مشغول حرف زدن شدند.
باد سردی وزید.
برگه ها به هم چسبیدند و یک لحاف چرمی روی خودشان کشیدند.
『@salam1404』 🌱
#داستانک
همه جا را گشت. پیدایش نکرد. پدربزرگ در حال کوبیدن گوشت آبگوشت بود:« بابا جان بیا سر سفره. بعدا دنبال وسیلت بگرد.»
سجاد دستش را روی سرش کشید و نشست. چشمش به دیگ مسی افتاد. پدربزرگ با گوشتکوب چوبی موادش را له میکرد. پدربزرگ گفت:« خیره نشو بابا جان. ظرفتو بده برات بریزم.»
سجاد ظرفش را برداشت. مثل قرقی کنار دیگ مسی نشست.
پدربزرگ گفت:« چه خبره باباجان؟»
سجاد دیگ را بلند کرد:« آخه روی این میذارن؟»
پدربزرگ گفت:« ای بابا. داداش کوچلوت آورد. نگاه نکردم چیه.»
سجاد کتاب را که مثل تهدیگ صاف شده بود نگاه کرد.
#کتاب
●پࢪ
کبوتر روی کاشی ها آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم پرواز کنم.
کبوتر روی گلدسته ها پرواز کرد و آمد کنار کاشی ها نشست.
کبوتر کاشی گفت: پرواز کردن چه حالی دارد؟
کبوتر گلدسته گفت: اگر محل فرود آمدنت روبروی ضریح باشد، خیلی باحال است.
#هویت
『@salam1404』 🌱
♢آࢪزو
کبوتر دور گنبد طلایی چرخید. کنار کاشی نشست. صدایی گفت: خسته نباشی!
کبوتر اطراف را نگاه کرد کسی نبود.
دوباره صدا گفت: دنبال من مي گردی؟
کبوتر پرسید: کی هستی؟
صدا با مهربانی گفت: من کنارت هستم !
کبوتر سر چرخاند نقاشی روی دیوار را دید. حرفی نزد. فقط او را نگاه کرد.
کبوتر روی کاشی گفت: خوشبحال تو! پریدن چه احساسی دارد؟
کبوتر دلش برای کبوتر روی دیوار سوخت. گفت:
خوب است. اما تو هم از این بالا همه چیز را می بینی!
کبوتر روی دیوار گفت: ای کاش فقط یک لحظه به اندازه دور زدنی دور گنبد جای تو بودم.
کبوتر هیچ جوابی نداد. از اینکه پیش کبوتر روی کاشی نشسته خجالت کشید. نگاهی به بارگاه امام رئوف انداخت. در دلش گفت: آقا مهربانی شما زبانزد است. آرزوی دوستم...
اشک جلوی چشمانش را گرفت. دیگر چیزی ندید.
صدایی شنید. که می گفت: بیا پرواز یادم بده!
کبوتر اشکهایش را پاک کرد. به عکس روی دیوار نگاه کرد. پرنده سر جایش نبود.
#داستانڪ
بهش میگم
تو ندیدیش؟ از کِی اینجایی؟ بلد نیستی حرف بزنی؟ چه پرندهای هستی؟
صدایی از پایین پایش گفت:« نه بلد نیست حرف بزنه. خیلی وقت منو گرفت تا متوجه بشم.»
ساده به پایین پایش نگاه کرد:« کی بود؟»
مورچهی قهوهای فرز از گوشهی دیوار جلو رفت:« من بودم. دنبال کی هستی؟ اون دیده باشه هم چیزی نمیگه. بگو شاید من بدونم. »
ساده نفس عمیقی کشید:« بهم گفتن ضامن آهو اینجاست. اومدم ببینم ضمانت منم میکنه؟»
مورچه ابروهایش را بالا برد:« من اینجا ضامن ندیدم. حالا برای چی دنبال ضامن میگردی؟»
ساده سرش را پایین انداخت:« مهم نیست. بهتره به همین که حرف نمیزنه و فقط گوش میده بگم. »
مورچه شانههایش را بالا انداخت:« هر طور راحتی. ولی اونجا روی گنبد زرد بشینی برات بهتره. دیدم آدما به اونجا نگاه میکنن و حرف میزنن.»
ساده برگشت. چشمش به گنبد بزرگ زرد رنگ افتاد. به چشمهای پرندهی روی دیوار نگاه کرد:« پس تو هم به اون نگاه میکنی؟»
خواست پر بزند. به پرندهی روی دیوار گفت:« من میرم اونجا. از تو هم میگم که تو اینجایی ولی نمیتونی حرف بزنی یا پر بزنی...»
ساده، پرید و به سمت گنبد پرواز کرد.
#داستانڪ
سارا کوچولو بغض کرد و گوشه ی اتاق نشست.
مادرش گفت: پدرت همین نزدیکی هاست.
سارا بین هق هق هایش گفت: من می دانم ادم ها وقتی شهید شوند، نمی میرند. ولی خب یهو غصه هام زیاد شد.
پدر در قلب دخترک نشست و یک دانه کاشت.
و آن قدر برای دخترش ناله و گریه کرد که آن دانه، درخت بزرگی شد.
#داستانک
با قلم هاێ یخ زده ڪناࢪ آمده ایم
با قلب هاۍ یخ زده چه ڪنیم؟؟؟
『@salam1404』🌱