غبار روبی
وقتی بچه ها توی زمین فوتبال جمع شدند، غلام همه را در نظر گذراند. علی آقا نبود روبه من کرد و گفت: ((صاحب! برو علی آقا رو صدا کن وگرنه امروز...))
حرفش را خورد. وقت زیاد نداشتیم. به سرعت رفتم به طرف خانه علی آقا. در زدم، برادرش در را باز کرد. علی آقا منزل نبود. گفت: ((رفت مسجد. تا مسجد یکسره دویدم.))
به مسجد که رسیدم در بسته بود. در را هل دادم. باز شد. علی آقا شیلنگ به دست، داشت مسجد را آب و جارو می کرد. خیلی گرم از من استقبال کرد. یادم رفت برای چه کاری آمده ام. شروع کردم به کمک. چند دقیقه ای گذشت.یک باره از جا پریدم و داد زدم: ((علی آقا... زمین فوتبال... غلام...))
دستپاچگی مرا که دید، گفت: ((چه خبره، چیه؟))
گفتم: ((غلام، من را فرستاد دنبال شما. بازی شروع شده. بازیکن کم داریم.))
خونسرد و آرام گفت: ((همین؟ نگران نباش. اول باید کار اینجا تموم بشه.))
دلشوره ام را از بین برد اما ته دلم نگران بازی بودم. علی آقا بعدا همه چیز را درست کرد.
#شهیدعلیهاشمی
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم🌹
@salam_bar_shahid