eitaa logo
ســلام بـࢪ شـهــید
295 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
455 ویدیو
7 فایل
#نشر_معارف_شهدا #تصاویر #کلیپ #خاطرات_دلنشین_شهدا #مطالب_آموزنده_ارزشی 👈 کپی برداری حلال به شرط صلوات برای سلامتی و تعجیل ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ادمین: @Yek_jamande 🌸کانال وقف #امام_زمان عج الله
مشاهده در ایتا
دانلود
ریزی...😊 وقتی عملیات نمیشدو جابجایی صورت نمیگرفت،نیروها حوصله شان سر میرفت 🤕؛ نه تیری نه ترکشی نه سرو صدایی نه شهید و مجروحی... 😢منطقه یکنواخت و آروم بود اون موقع بود ک صدای همه درمی آمد ؛😫 یکی از بچه ها برا روحیه دادن به بقیه رزمنده ها دست به سوی آسمون بلند کردو گفت:اللهم الرزقنا ترکش ریزی،آمبولانس تیزی، بیمارستان تمیزی،غذاها و کمپوتهای لذیذی..... 😅 و همینطور قافیه سرهم میکردو بقیه هم بینش آمین میگفتن ...🤲😁 🌸 @salam_bar_shahid
🍃🌹 ...🔥 بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. یکی از بچه ها آفتابه رو پر کرده بود و با سرعت میدویید...😅 یهو صدای سوت شنیدو خوابید روی زمین و آب آفتابه ریخت.. اما خبری از خمپاره نبود...🤔 برگشت پرش کرد و بازهم همان ماجرا.بازهم داشت تکرار میشد ک بعله فهمید ماجرا چیه☺️ وقتی میدویید باد تو لوله ی آفتابه میپیچید و صدای سوت درمیومد 😅 بیچاره چقد معطل شد...😄😁 (به نقل از غلامرضا دعایی) ♦•♦•♦•♦•♦•♦•♦•♦•♦ ♥ @salam_bar_shahid ♥ ♦•♦•♦•♦•♦•♦•♦•♦•♦
... هوا خیلی سرد بود.😬 از بلندگو اعلام کردند جمع شوید جلوی تدارکات و پتو بگیرید. فرمانده گردان با صدای بلند گفت: «کی سردشه؟» همه جواب دادند: «دشمن» 😎فرمانده گفت: «احسنت، احسنت. معلوم می‌شود هیچکدام سردتان نیست. بفرمایید بروید دنبال کارهایتان. پتویی نداریم که به شما بدهیم»☺️. داد همه رفت به آسمان😅، (البته شوخی میکردند جناب فرمانده).😄 💚 @salam_bar_shahid 💚
🤔😳 آن شب یکی از آن شبها بود؛ قرار شد از آن طرف یکی یکی دعا کنند... اولی گفت:«الهی حرامتان باشد»😳 همه مانده بودند او چه میگوید؟🤔 بقیه دارد یا ندارد؟ شوخیست یا جدی؟ جواب بدهند یا ندهند؟🙁 که اضافه کرد:«آتش جهنم» و همه با خنده آمین گفتند...😄 نوبت دومی بود،همه سعی میکردند مطالبشان بکر و نو باشد؛ تاملی کردو بعد دستش را به سوی آسمان بلند کرد و خیلی جدی گفت:«خدایا مارو بکش...»😳 دوباره همه سکوت کردند و معطل ماندند که او چه میگوید ... دوباره گفت:«خدایا پدرو مادر ماروهم بکش...»! بچه ها بیشتر به فکر فرو رفتند؛ خصوصا اینبار که مدت زیادی ساکت ماند. بعد ک احساس کرد خوب توانسته بچه هارا بدون حقوق سرکار بگذارد گفت:«تا مارا نیش نزنند!» 😄🌹 کپی بدون لینک کانال جایز نیس🚫 💚 @salam_bar_shahid 💚
🕊 استاد سرکار گذاشتن بچه ‌‌ها بود. روزی از یکی از برادران پرسید ، شما وقتی با دشمن رو به‌ رو می ‌شوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه می‌گویید؟! آن برادر خیلی جدی جواب داد ، البته بیشتر به اخلاص بر می ‌گردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمی‌کند. اولاً باید وضو داشته باشی ، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی ، اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدَستَنا یا پایَنا و لا جای حسّاسَنا برحمتک یا ارحم‌ الراحمین !! طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت ، این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است ! اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد ، شک کرد و گفت ، اخوی غریب گیر آورده ‌ای؟!.... 📕 رفاقت به سبک تانک 💕 یاد شهدا کمتر از شهادت نیست 💕 @salam_bar_shahid اللهم عجل لولیک الفرج 🕊 ♥️🕊 🕊♥️🕊 ♥️🕊♥️🕊 🕊♥️🕊♥️🕊
...🕊 اکبر کاراته از تو خرابه‌های آبادان یه الاغ پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم گذاشته بود: «سوپرطلا»! الاغ همیشه‌ مریض بود و آب بینیش چند سانت آویزون...😑 یه روز که اکبر کاراته برای بچه‌ها سطل‌‌سطل شربت می‌برد، الاغه سرشو کرده بود توی سطل شربت و نصف شربتا رو خورده بود...😶 حالا اکبر کاراته هی شربتا رو لیوان می‌کرد و می‌داد بچه‌ها و می‌گفت: بخورید که شفاست.😌 کم‌کم بچه‌ها به اکبر کاراته شک کردند و فهمیدند که الاغِ اکبر کاراته سرشو کرده داخل سطل شربت و نصفشو خورده. همه به آب آویزون شده‌ی بینی الاغ نگاه کردند و عق زدند.😬😖 دست و پای اکبر کاراته رو گرفتند و انداختندش توی رودخونه‌ی بهمن‌‌شیر...😤 اکبر کاراته که داشت خفه می‌شد، داد می‌زد و می‌گفت: ای الاغ خر😡! اگه مُردم، اگه خفه شدم 'توی اون دنیا جلوتو می‌گیرم؛ حالا می‌بینی😡! او جیغ‌وداد می‌کرد و بچه‌ها از خنده ریسه رفته بودند.😂😅 ╲\╭┓ ╭❤️🇮🇷💚 @salam_bar_shahid ┗╯\╲
تعداد مجروحین بالا رفته بود فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت : سریع بی‌سیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! شاستی گوشی بی‌سیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند ، پشت بی‌سیم با کد حرف زدم گفتم: حیدر حیدر رشید چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید ، بعد صدای کسی آمد: _ رشید بگوشم. + رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! _ هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟ + شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟ – رشید چهار چرخش رفته هوا ! من در خدمتم. + اخوی مگه برگه کد نداری؟ – برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می‌خوای؟ دیدم عجب گرفتاری شده‌ام ، از یک‌ طرف باید با رمز حرف می‌زدم ، از طرف دیگر با یک آدم نا وارد طرف شده بودم !! + رشید جان ! از همان ‌ها که چرخ دارند! – چه می‌گویی؟ درست حرف بزن ببینم چی می‌خواهی ؟ + بابا از همان ‌ها که سفیده ! – هه هه! نکنه ترب می‌خوای !!😂 + بی‌مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره😅 – ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس می‌خوای!!😂 کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد ، هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی‌سیم گفتم.....😂 📕 رفاقت به سبک تانک 🇮🇷🍃♥️🍃@salam_bar_shahid
😂اینطوری لو رفت...!😂 ⭕️دو تا از بچه‌هاے گردان، غولـے را همراه خودشان آورده بودند و ‌هاے هاے مـے‌خندیدند. گفتم: «این ڪیـھ؟» ↭😳 گفتنـد: «عـراقـے» ↫😁 گفتـم: «چطورے اسیرش ڪردید؟» ⇤😎 مـے‌خندیدنـد ⇜ 😂 . گفتنـد: «از شبــ🌙 عملیاتــ پنهـان شـده بـود. تشنگـےفشار آورده بـا لبـاس بسیجـے‌هـا آمـده ایستگـاه صلواتـے شربتــ گرفتـھ بـود.╉😎😂╉ پـول داده بـود!» اینطورے لـو رفتـه بـود┿😎😁┿ بچـھ هـا هنـوز مـے‌خندیدند.┆⭕️┆ 🌹 @salam_bar_shahid 🌹
4.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این دیگه چه دعاییه؟؟؟😳 الهی نه آمین 😂🤣😂😂😂 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم🌹 🔳@salam_bar_shahid
🌸روبوسی🌸 روبوسی شب عملیات، و خداحافظی آن، طبیعتاً باید با سایر جدایی‌ها تفاوت می‌داشت. کسی چه می‌دانست، شاید آن لحظه، همه‌ی دنیا و عمر باقیمانده‌ی خودش یا دوست عزیزش بود و از آن پس واقعاً دیدارها به قیامت می‌افتاد. چیزی بیش از بوسیدن، ‌بوییدن و حس کردن بود. به هم پناه می‌بردند. بعضی‌ها برای این‌که این‌جو را به ‌هم بزنند و ستون را حرکت بدهند، می‌گفتند: «پیشانی، برادران فقط پیشانی را ببوسید، بقیه حق‌النسا است، حوری‌ها را بیش از این منتظر نگذارید».😂😂🙈 @salam_bar_shahid
🌸کد آب🌸 برای اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم.کد رمز آب هم 256 بود.من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256 بفرستید.اما خبری نشد .بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد .تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند . تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی . اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت. 🎙راوی:آقای شالباف @salam_bar_shahid
«فرمانده» عملیاتی که از حدود بیست روز پیش شروع شده به جای سخت و نفس گیر خودش رسیده, اکثر تیپ ها خود را به دروازه های خرمشهر نزدیک می کنند. یکی دو روز مانده بود به فتح خرمشهر. در آن گیرو باگیر چشمم افتاد به رزمنده ای که آر پی جی به دوش می رفت. از هیبت و راه رفتنش خوشم آمد. بلند  فریاد زدم خدا قوت برادر... چرخید به سمتم. صورتش پوشیده از گرد و غبار بود. لباس سبزش از عرق و خاک به سیاهی می زد... تا مرا دید خندید و گفت سلام برادر اسدی... لبخند زیبایش، دندان های سفیدش که تنها جایی بود که از خستگی در امان مانده بود. شناختمش، سید محمد کدخدا بود... ساعتی بعد که حاج نبی را دیدم غر زدم، پیر شده، مگه سید محمد فرمانده نیست؟! چرا آرپی جی دستشه! حاج نبی، دستش را به قنداق ژ س اش زد و گفت:ای برادر، تو این گیرو واگیر کی سرجاشه که سید محمد سر جاش باشه... @salam_bar_shahid