🔴 این دو شلوار را دشمن پاره کرده، یکی را در جنگ نرم (فرهنگی) و دیگری را در جنگ سخت (نظامی)
🔹 یکی قهرمان عزت و جوانمردی و دیگری قربانی ضعف و خودباختگی!!!
#حجاب #مدگرایی #شرف
نشر دهنده پست های ارزشی باشید📲
#جهاد_تبیین #لبیک_یا_خامنه_ای
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا از این زاویه به ماجرای فرزندآوری نگاه کردی؟👀
#فرزندآوری
نشر دهنده پست های ارزشی باشید📲
#جهاد_تبیین #لبیک_یا_خامنه_ای
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
8370368877668.mp3
17.34M
#تلنگری #وداع_با_رمضان ۱
#آقا_مجتبی_تهرانی
#استاد_شجاعی
دارند درها را میبندند،
و ما از کسانی نبودیم که حق این ماه را بجا آوردند.
✘ چگونه در همین فرصت باقیمانده،
میتوانیم تمام خیرات رمضان را جذب کنیم؟
نشر دهنده پست های ارزشی باشید📲
#جهاد_تبیین #لبیک_یا_خامنه_ای
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
4_333307037175775463.mp3
1.48M
🎶🎤📢
ربّنا با صدای زیبا وملکوتی قاری نوجوان سید علیرضا موسوی...
نشر دهنده پست های ارزشی باشید📲
#جهاد_تبیین #لبیک_یا_خامنه_ای
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
🌙 هلال ماه شوال رؤیت نشد؛ فردا آخرین روز #ماه_رمضان است
🔹 بنا بر اخبار واصله هلال ماه شوال در غروب روز پنجشنبه ۳۱ فروردین رؤیت نشد و فردا جمعه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۲ مطابق با ۳۰ رمضان المبارک ۱۴۴۴ هجری قمری است.
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
#دختر_شینا #پارت_بیست_و_دوم ✅ فصل_ششم ... اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عر
#دختر_شینا
#پارت_بیست_و_سوم
✅ فصل هفتم
... دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. میخواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: « قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است. » به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود میپیچید. دست و پایم را گم کردم. نمیدانستم چهکار کنم. گفتم: « یک نفر را بفرستید پی قابله. »
یادم آمد، سر زایمانهای خواهر و زنبرادرهایم شیرین جان چه کارهایی میکرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشهی اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر میشد، سفارشهایی میکرد؛ مثلاً لباسهای نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچهی بیکاره برای این روز کنار گذاشته بود. چندتا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پلههای حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره میدویدیم و چیزهایی را که لازم بود، میآوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم نمیآمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیلهاش را کم و زیاد میکنم یا نگاه میکنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و نالههای مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا میخواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریهی نوزادی توی اتاق پیچید.
همهی زنهایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچهی سفید پیچید و به زنها داد. همه خوشحال بودند و نفسهایی را که چند لحظه پیش توی سینهها حبس شده بود با شادی بیرون میدادند، اما من همچنان گوشهی اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: « قدم! آب جوش، این لگن را پر کن. »
خواهرشوهر کوچکترم به کمکم آمد و همانطور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: « قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.
لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود میپیچید. زنها بلندبلند حرف میزدند. قابله یکدفعه با تشر گفت: « چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که اینقدر حرف نمیزنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچهها به دنیا نمیآید. دوقلو هستند. »
دوباره نفسها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: « بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمیآید. »
دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پلهها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریدهبریده گفتم: «بچهها دوقلو هستند.یکیشان به دنیا نمیآید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید. »
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: « یا امام حسین. » و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: « میبریمش رزن. »
عدهای از زنها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظهی اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه میکرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمیدانستیم باید با این بچه چهکار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: « تو بچه را بگیر تا من آبقند درست کنم. » میترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: « نه بغل تو باشد، من آبقند درست میکنم. »
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبهقند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریهی نوزاد یک لحظه قطع نمیشد. سماور قلقل میکرد و بخارش به هوا میرفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجبتر بچه بود که داشت هلاک میشد.
🔰ادامه دارد....🔰
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
#دختر_شینا #پارت_بیست_و_سوم ✅ فصل هفتم ... دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شد
#دختر_شینا
#پارت_بیست_و_چهارم
✅ فصل هفتم
لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمیتوانست آن را بخورد. دهانش را باز میکرد تا سینهی مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لبهایش میخورد و او را آزار میداد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه میکرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمیتوانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر میخورد و قورتقورت میکرد. ما از روی خوشحالی اشک میریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همهی ما رنگ و روی تازهای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازیاش بود و یک هفته در میان به خانه میآمد. به همین خاطر بیشتر وقتها احساس تنهایی و دلتنگی میکردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانهی ما بیشتر شد و کارهایم آنقدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمانها پذیرایی میکردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف میشستم، حیاط جارو میکردم، و یا در حال آشپزی بودم. شبها خسته و بیحال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو میرفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. میگفت: « قدم! به جان خودم خیلی لاغر شدهای، نکند مریضی. » میخندیدم و میگفتم: « زحمت خواهر و برادر جدیدت است. » اما این را برای شوخی میگفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون میرفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف میرفتم تا برگردد. چشمم به در بود. میگفتم: « نمیشود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی. »
میگفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ میشد. میپرسید: « قدم! بگو چرا میخواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبان من بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ میشود.
سرم را پایین میانداختم وطفره میرفتم.
سعی میکرد بیشتر پیشم بماند.نمیتوانست توی کارها کمکم کند.میگفت:عیب است .خوبیت ندارد.پیش پدر ومادرم به زنم کمک کنم قول میدهم خانه ی خودمان که رفتیم همه کاری برایت انجام دهم.مینشست کنارم ومیگفت:تو کار کن وتعریف کن من بهت نگاه میکنم .میگفت:تو حرف بزن .میگفت:نه تو بگو من دوست دارم توحرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم به یاد تو و حرفهایت بیفتم وکمتر دلم برایت تنگ شود.
صمد میرفت ومی آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش وسر وسامان گرفتن زندگی مان سعی میکردم همه چیز را تحمل کنم.دوقلوها کم کم بزرگ میشدند هروقت از خانه بیرون میرفتیم یکی از دوقلوها سهم من بود اغلب حمید را بغل میگرفتم.
بیشتر به خاطر آن شبی آنقدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد احساس وعلاقه ی مادری نسبت به او داشتم .مردمی که مارا می دیدند با خنده واز سر شوخی میگفتند:مبارک است کی بچه دار شدید ما نفهمیدیم.
یک ماه بعد مادر شوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت صبح زود بلند میشد نان بپزد وظیفه ی من این بود قبل از او بیدار بشوم وبروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم.به همین خاطر دیگر سحر خیز شده بودم اما بعضی وقتها هم خواب می ماندم و مادر شوهرم زودتر از من بیدار میشد وخودش تنور را روشن میکرد ومشغول پختن نان میشد .
در این مواقع جرات رفتن به حیاط را نداشتم به همین خاطر هر صبح،تا از خواب بیدار میشدم قبل از هرچیزی گوشه ی پرده اتاقم را کنار میزدم .اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور میگذاشتم ،پای دیوار بود ،خوشحال میشدم و میفهمیدم هنوز مادر شوهرم بیدار نشده ،اما اگر دودکش روی تنور بود عزا میگرفتم و وامصیبتا بود...
🔰ادامه دارد.....🔰
#سلام_امام_زمانم❤️✋
دل عُشّـاق شمـا بـس نگران است بیا
این جہان بی گل رویت چو خزان است بیا
خون هر ڪشتہ ی مظلوم تو را می خواند
آخرین روز مـاہ رمضان است بیا
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
🍃🍃🍃🍃
سلام همراهان بزرگوار
صبح آدینه تون بخیر و طاعات تون قبول حق
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
دعایعهد۩اباذرحلواجی.mp3
5.18M
📜 دعای عهد امام زمان (عج)
🎙 با نوای اباذر حلواجی
💚سیزدهمین روز ختم؛ هدیه می کنیم خدمت حضرت علی اصغر سلام الله علیها💚
التماس دعا عزیزان ❤️
#بهکانال_سـَڵآمٌـعَڵْےآݪِیـٰاسـین_بپیوندید
🆔@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک «آه» در روزهای آخر رمضان
🔰#پناهیان
نشر دهنده پست های ارزشی باشید📲
#جهاد_تبیین #لبیک_یا_خامنه_ای
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬بر کسانی که فقیر هستند زکات فطره واجب نیست منظور از فقیر چه کسی هست؟
💠پاسخ حجت الاسلام وحید پور
📚 #احکام_دین 👇
نشر دهنده پست های ارزشی باشید📲
#جهاد_تبیین #لبیک_یا_خامنه_ای
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
4588033962.mp3
3.51M
#کتاب_صوتی_وظایف
#وظایف_منتظران
🔴 قسمت یازدهم وظایف منتظران
🔵 اتفاق و اجتماع بر نصرت امام
🎙️#ابراهیم_افشاری
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
🗓 در روز پایانی #ماه_مبارک_رمضان اعمالمان را به ولیمان هدیه کنیم.
✍ استاد سیدمحمّدمهدی میرباقری :
⬅️«در روز پایانی ماه رمضان همه اعمالمان را به دست ولیمان بسپاریم. بهتر است که این اعمال را به ایشان هدیه کنیم.📩
❎او که محتاج نیست و این هدیه معنایش این است که شما برای ما نگهداری کنید.
✍سیدبنطاوس در اعمال شب نیمهشعبان میگوید که آخر شب به اعمال خود معجب نشوید! هیچ چیز از خودتان ندارید و خود را دست خالی ببینید!
❌مبادا ما روز آخر ماه رمضان مُعجب شویم که ما روزه گرفتیم! اگر مُعجب شوید هیچ چیز از این ماه بیرون نمیبرید! بلکه بگویید که این اعمال از توفیقات خداوند است و آن را به دست امام زمان(ع) بسپارید تا آنرا حفظ کنند و به امام زمان(عج) بگویید شما این ناقابل را از طرف ما به خدا عرضه بدار...».
نشر دهنده پست های ارزشی باشید📲
#جهاد_تبیین #لبیک_یا_خامنه_ای
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 راز موفقیت یک مادر در تربیت فرزندان خود
🔻مادر عزیز! اگر میخواهی دخترت محجبه و باحیا باشد ...
🎙 حجتالاسلام عالی
نشر دهنده پست های ارزشی باشید📲
#جهاد_تبیین #لبیک_یا_خامنه_ای
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
🔴 تعدادی از خاطرات جالب و تاثیرگذار استاد قرائتی!
💥دستگیره ظرف غذا:
یک روز در منزل دیدم خانم دستگیره هایی دوخته که با آن ظروف داغ غذا را بر میدارند تا دست آدم نسوزد.
☘ آن ها برداشتم و به جلسه درس بردم وقتی خواستم به کسی جایزه بدهم به او گفتم یکی از این ۳ تا جایزه را انتخاب کن:
یک دوره تفسیر المیزان
۳ هزار تومان پول نقد
یا چیزی که که به آتش دنیا نسوزی.
گفت: مورد سوم را بدهید.
من هم دستگیره ها را به او دادم..!
💥درخت بدون میوه:
کنار خانه ما باغی بود، به پدرم گفتم: این همه درخت، یکی میوه نمیدهد! گفت: این همه آدم در این خانه زندگی میکنند یکی نماز شب نمیخواند!
💥برای قیامت:
🔰روزی از دوست مهندسم پرسیدم: برای قیامتت چه میکنی؟
گفت: هر پانزده روز یکمرتبه ماشینی کرایه میکنم و بچههای یتیم را به پارک بازی میبرم و برایشان بستنی میخرم و پس از تفریحی چند ساعته برمیگردیم،
من این کار را بهحساب قیامتم گذاشتهام...
💥خاطره حاج آقا از فرزندشان:
بچهام کوچولو بود، از من بیسکویت خواست. گفتم: امروز میخرم. وقتی به خانه برگشتم فراموش کرده بودم. بچه دوید جلو و پرسید: بابا بیسکویت کو؟ گفتم: یادم رفت. بچه تازه به زبان آمده بود، گفت: بابا بَده، بابا بَده.
🔷بچه را بغل کردم و گفتم: باباجان! دوستت دارم. گفت: بیسکویت کو؟
🌾دانستم که دوستی بدون عمل را بچه سهساله هم قبول ندارد! چگونه ما میگوییم خدا و رسول و اهلبیت او را دوست داریم، ولی در عمل کوتاهی میکنیم؟
💥اهمیت همبازی و همرازشدن با فرزند:
منزل یکی از محترمین تهران بودم، پسرش از منافقین فراری بود. پدر، عالمی وارسته و پسر، منافقی فراری!
درباره اینکه چطور شد پسرش اینگونه شد، گفت: به تربیت پسرم نرسیدم.
از صبح زود تا آخر شب اینجا و آنجا سخنرانی و برنامه های علمی و تحقیقی داشتم، ولی از فرزندم غافل شدم.
الآن چوبش را میخورم. همه اعضای خانواده در این غم میسوزیم که چرا باید جوانی از خانواده ما به این راه کشیده شود.
الآن میفهمم که حضرت علی علیهالسلام که فرمود: هرکس بچه ای دارد، باید بچه شود یعنی چه. یعنی پدرها باید در خانه ژِست پدری را کنار بگذارند و با بچه ها همبازی و همراز شوند.
#جهاد_تبیین #لبیک_یا_خامنه_ای
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
#اطلاعیه
👈🏼💥 ثبت نام دوره "همسرداری مومنانه" شروع شد
❤️ در این دوره زیباترین مطالب مربوط به رفتار با شوهر رو تقدیم میکنیم.
کسانی که شرکت میکنن واقعا میتونن یک زندگی زیبا و رویایی و لذت بخش رو برای خودشون درست کنند.
🌺🎁 خدا رو شکر استقبال خیلی خوب بوده. اخر فروردین ثبت نام تموم میشه. حتما تمام دوستانتون رو خبر کنید که در این کلاس فوق العاده عضو بشن.
❇️ با تدریس حجت الاسلام حسینی، مدیر موسسه تنهامسیرآرامش
🔶 برای ثبت نام کلمه "همسرداری" را در پیامرسان ایتا به آی دی زیر ارسال فرمایید:👇🏼👇🏼
@admin_hamsardari
شرایط ثبت نام خدمتتون تقدیم میشه.
💥ان شالله بتونیم یک جامعه مومنانه رو با هم بسازیم.
#رسانه_باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸پایان یک ماه بندگی
🎊یک ماه دلدادگی
🌸یک ماه نور و روشنایی
🎊یک ماه صفا و برکت
🌸بر همگان مبارک باد
🌸 امیدوارم امشب
🎊بهترین عیدی را از خداوند
🌸متعـال هـدیه بگیـرید
🌸طاعاتتون قبـول
و عیدتون مبارکــــــــ 🎊💐
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin