فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا تو این کلیپ چقدر احساس میشه ضرورت حجاب
کجان اون دانشجویان نفهمی که شعار برهنگی میدادند که یک جوان با غیرت مملکت رو غریبانه ازمون گرفتند
متنفرم از دنیای شما
•••✾•┈🍃💐🍃┈•✾•••
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔️@salamalaaleyasiin
.
#شبهه 👈
ای بااااباااا‼️‼️😤
آنقدر درگیر مسائل خانوادگی، اشتغال فرزندانمان و مسائل اقتصادی هستیم که دیگر فرصت امر به معروف ونهی از منکر نداریم ...🤦🏻♂
این روزها این حرفـو زیاد میشنویم، درسته🙃
#پاسخ:
همیشه برای کار نکردن بهانه هست 😉
آدم وقتی بخواهد یک کاری را انجام ندهد الی ماشاءالله میتواند بهانه بتراشد...
که الان این مانع هست😩
الان این مشکل هست😫
الان به این دلیل😣
وووو...
ولی واقعیت این است که ما اگر برای یک کاری اهمیت قائل بشویم، #ضرورت_جایگاه_واهمیت آن را درک کنیم، علیرغم همه بهانه ها میشود کار را انجام داد. 🤗
در #وسائل_الشیعه_جلد_شانزده، هست که امام باقر علیه السلام میفرمایند :
که در آخرالزمان، یک عده افراد نمازخوانی می آیند، افراد روزه بگیری می آیند، که اینها امر به معروف و نهی از منکر را #واجب_نمیدانند😳
بعد یک تعبیر خیلی قشنگی دارند، حضرت میفرمایند که اینها👇👇👇
❌یَطلُبونَ لِاَنفُسِهِمُ الرُّخَصَ و المَعاذیر
اینها دائم دنبال #عذروبهانه هستند که یک جوری از زیر بارانجام امر به معروف شانه خالی کنند🤷🏻♂
از #مسئولیت_پذیری💝
از #دلسوزی_نسبت_به_دیگران💞
خودمانیاش این میشود که همه اش دنبال به من چه و به تو چه هستند❌❌❌
و همین باعث میشود که بسیاری از مشکلات برای آنها ایجاد میشود، مثل مشکلات اقتصادی، مشکلات فرهنگی، مشکلات خانوادگی ...
حالا هی بگید مشکلات مشکلات😩😩😩
به یکی از دوستان که همیشه از مشکلات اقتصادی گلایه میکرد گفتم که پدر و مادرت چطورند؟ بهشون سر میزنی؟ یا نه؟🧐
گفت: ای آقااااا آنقدر مشکلات اقتصادی
دارم، آنقدر گرفتاریها دارم، که اصلا به پدر و مادرم نمیرسم؛ وقت نمیکنم🤧
گفتم شاید برعکس است سوال و جواب😏
بگو آنقدر به پدر و مادرم سر نمیزنم، اهمیت نمیدهم که مشکلات اقتصادیام زیاد شده است، دعای خیر اونها پشت سرم نیست و ...
حالا جریان ما و فریضهی واجب امر به معروفم، دقیقا مثلِ همینه😢
اونقدر که امر به معروف و نهی از منکر نمیکنیم #احساس_مسئولیت_همگانی نمیکنیم🤫🤐
که مشکلاتمون زیاد میشه...
برکات از زندگیامون میره...
دعاهامون مستجاب نمیشه...
به انواع و اقسام بلاها دچار میشیم...
✍سخنان دکتر علی تقوی
4_5861459422106093841.mp3
4.77M
🎧#صوت_مهدوی
🎙حجتالاسلام رفیعی
🔸نعمت توسل به #امام_زمان عجل الله...
👌بسیار شنیدنی و تأثیرگذار
👈حتما بشنوید و نشر دهید.
#امام_زمان
✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁
🆔️@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
#دختر_شینا #پارت_چهل_و_هفتم ✅ فصل چهاردهم 💥 فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیل
#دختر_شینا
#پارت_چهل_و_هشتم
✅ فصل چهاردهم
💥 صدای در که آمد، بچهها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه. یک کیسهی نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: « این را بگیر دستم خسته شد. »
تند و تند بچهها را میبوسید و قربان صدقهشان میرفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: « بگذارش روی کابینت. »
گفت: « نه، نمیشود باید از دستم بگیری. »
💥 با اکراه کیسهی نایلون را گرفتم. یکی روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بتهجقههای درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یکدفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه میگفت: « مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی. حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود. » بیاختیار گفتم: « چرا زحمت کشیدی. اینها گران است. »
💥 روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: « چقدر بهت میآید. چقدر قشنگ شدی. »
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: « آمادهای برویم؟! »
گفتم: « کجا؟! »
گفت: « پارک دیگر. »
گفتم: « الان! زحمت کشیدی. دارد شب میشود. »
گفت: « قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی میشودها! فردا که بروم، دلت میسوزد. »
💥 دیگر چیزی نگفتم. کتلتها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباسهایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست میگفت، روسری خیلی بهم میآمد.
گفتم: « دستت درد نکند. چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است. »
داشت لباسهای بچهها را میپوشاند. گفت: « عمداً اینطور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی میگیرد. »
💥 قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آنها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آنها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا میرفت. چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچهدار نمیشدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود.
💥 پاییز بود و برگهای خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد میوزید و شاخههای درختان را تکان میداد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچهها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یکدفعه برق رفت و همه جا تاریک شد.
صمد گفت: « بسماللّه. فکر کنم وضعیت قرمز شد. »
💥 توی آن تاریکی، چشم چشم را نمیدید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی میآمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز.
صمد چراغقوهاش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چایها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود. باد لای درختها افتاده بود. زوزه میکشید و برگهای باقیمانده را به اطراف میبرد. صدای خشخش برگهایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت میانداخت. آهسته به صمد گفتم: « بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان. »
صمد گفت: « از این حرفها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت میکشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچهها بازی میکند. مثلاً تو بچهی کوه و کمری. »
💥 دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمیزد. گاهی صدای زوزهی سگ یا شغالی از دور میآمد. باد میوزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمیدیدیم. کورمالکورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما میلرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا میکردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرامآرام برای من تعریف میکرد.
💥 هر کاری میکردم، نمیتوانستم حواسم را جمع کنم. فکر میکردم الان از پشت درختها سگ یا گرگی بیرون میآید و به ما حمله میکند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز میشد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندانهایم بههم میخورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آنموقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم.
🔰ادامه دارد....🔰
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
#دختر_شینا #پارت_چهل_و_هشتم ✅ فصل چهاردهم 💥 صدای در که آمد، بچهها از خواب بیدار شدند و دویدند
#دختر_شینا
#پارت_چهل_و_نهم
✅ فصل چهاردهم
💥 به خانه که رسیدیم، بچهها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباسهایشان را عوض کردم. صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرفها را شست. دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: « خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟! » خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سروقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم میلرزید.
💥 فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچهها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از این که به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالیام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشتبام را به عهدهی صاحبخانه گذاشته بود.
💥 توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید که میخواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چارهای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوتتر بود. با این حال ده دقیقهای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: « خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم. ».
💥 تا خانه برسم چند بار روی برفها لیز خوردم و افتادم. نان را گذاشتم توی سفره. مهمانها بیدار شده بودند. چایی را دم کردم و پنیر را هم گذاشتم بیرون از یخچال و دوباره دویدم طرف نانوایی. وقتی رسیدم، دیدم زن نیست. ناراحت شدم. به چند نفر که توی صف ایستاده بودند، گفتم: « من اینجا نوبت گرفتهام همین ده دقیقه پیش آمدم، دو تا نان گرفتم و رفتم. » زنها فکر کردند میخواهم بینوبت نان بگیرم. چند نفری شروع کردند به بد و بیراه گفتن و دعوا کردن. یکی از زنها با دست محکم هلم داد؛ اگر دستم را به دیوار نگرفته بودم، به زمین میافتادم. یکدفعه همان زن را دیدم. زنبیل قرمزی دستش بود. با خوشحالی گفتم: « خانم... خانم... مگر من پشت سر شما نبودم؟! » زن لبخندی زد و با دست اشاره کرد جلو بروم. انگار تمام دنیا را به من داده بودند. زنها که این وضع را دیدند، با اکراه راه را باز کردند تا جلو بروم. هنوز هم وقتی زنبیل قرمزی را میبینم، یاد آن زن و خاطرهی آن روز میافتم.
💥 هوا روز به روز سردتر میشد. برفهای روی زمین یخ بسته بودند. جادههای روستایی کم رفت و آمد شده بودند و به همین خاطر دیگر کسی از قایش به همدان نمیآمد. در این بین، صاحبخانه خیلی هوایم را داشت. گاهی که برای خودشان چیزی میخرید، مقداری هم برای ما میآورد؛ اما من یا قبول نمیکردم، یا هر طور بود پولش را میدادم. دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار میکشیدم.
💥 سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانهها نبود. برای این که بچهها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان میکردم.
💥 یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچهها خوابیده بودند. پیتهای بیستلیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانهی ما فاصلهی زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیتهای نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جابهجا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیمساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشتهای پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندانهایم به هم میخورد.
دیدم اینطور نمیشود. برگشتم خانه و تا میتوانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم.
بچهها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود. تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آنوقتها توی شعبههای نفت چرخیهایی بودند که پیتهای نفت مردم را تا در خانهها میآوردند. شانس من هیچکدام از چرخیها نبودند. یکی از پیتها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هنکنان راه افتادم طرف خانه.
اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین میگذاشتم و نفس تازه میکردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم میایستادم. انگشتهایم که بیحس شده بود را ماساژ میدادم و دستم را کاسه میکردم جلوی دهانم. ها میکردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پلههای طبقه اول گذاشتم.
🔰ادامه دارد...🔰
#سلام_مولاجانم ♥️
درقید غمم ، خاطرِ آزاد کجایی؟
تنگ است دلم ، قوّت فریاد کجایی؟
کو هم نفسی ، تا نفسی، شاد برآرم؟
ای آن که نرفتی ، دمی از یاد کجایی؟
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#روزتون_مهدوی 🌼🍃
💠🌿
سلام یاران و همراهان همیشگی🍃
صبحتون به طراوت گل های بهاری🌸
دلتون شاد و روزتون پربرکت✨
#باماهمراهباشید
✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁
🆔️@salamalaaleyasiin
دعایعهد۩اباذرحلواجی.mp3
5.18M
📜 دعای عهد امام زمان (عج)
🎙 با نوای اباذر حلواجی
💚بیست و سومین روز ختم؛ هدیه می کنیم خدمت حضرت قاسم علیه السلام 💚
التماس دعا عزیزان ❤️
#بهکانال_سـَڵآمٌـعَڵْےآݪِیـٰاسـین_بپیوندید
🆔@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 ظهور امام زمان یعنی...
استاد شجاعی
#امام_زمان
#معرفت_امام
#حکومت_مهدوی
🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🌤
#امام_زمان_عجل_الله_فرجه_الشریف
#آخرالزمان
#ظهور
✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁
🆔️@salamalaaleyasiin
Moghadam-13940424[02].mp3
13M
مناجات با امام زمان عجل الله
_جواد مقدم
مثل کبوتر....🕊
ببین که نیمه جونم ، آقای مهربونم
میخوام یاد قدیما بازم برات بخونم
بی تو ای صاحب زمان ، بیقرارم هر زمان
😔💔
#دلتنگی
#امام_زمان
🆔️@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎬 کلیپ/مصلحت یا...
✘ اینکارو نکن!
این حرف و نزن!
این لباس و نپوش... به صلاحت نیست!
✘آخه دوست دارم!
آخه خوشم میاد!
چی میشه آدما از چیزی که به صلاحشون نیست، اینقدر خوششون میاد؟
🎙 استاد شجاعی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
🆔️@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
🎥 مجتمع تجاری اپال در تهران بعد از پلمب بهعلت کشف حجاب بازگشایی شد اما دو واحد تجاری گرندکیدز و مکاستور در این مجتمع که با درج استوری و ارائه تخفیف مشتریان را تحریک به حضور در محل بدون #حجاب شرعی میکردند پلمب مجدد و ارجاع به دادگاه شدند.#غیرت
#حجاب_مصونیت_است
╭🌺🍂🍃
🆔️@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
🎥شهید غیرت
تقدیم به ارواح طیبه شهدا به ویژه شهدای مدافع امنیت و شهدای چند روز اخیر
#شهید_غیرت
╭🌺🍂🍃
🆔️@salamalaaleyasiin
🌠☫﷽☫🌠
خبر خوب
🔴آزمایش موفق موتور ایرانی هواپیما با حضور آیتالله دکتر #رئیسی
🔹با حضور رئیس جمهور در شرکت مپنا موتور کاملا ایرانی هواپیما ساخته شده در گروه صنعتی مپنا با موفقیت آزمایش شد.
#ایران_قوی کشور #امام_زمان
🆔️@salamalaaleyasiin
🕊🕊🕊
#حجاب
✅بانو
وقتی دلت میگیرد از پوزخندها و طعنه ها و...
قرآن رابازکن وسوره"مطففین"
آیات۲۹تا۳۴رانظاره کن.
✅"آنان که امروزبه تو میخندند، فردا گریانند و تو خندان"
پس سرت را بالا بگیر و با افتخاربه راهت ادامه بده.
🆔️@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا الان شنیده اید مقام معظم رهبری بگوید خدا از فلانی نخواهد گذشت ؟!؟
پس مساله خیلی مهمه که آقا اینجوری صحبت میکنند. ✅✅
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔️@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #با_عشق_ببینید | تصاویری از غیرت حیدری مدافع حریم عفت و حیا
غیرت حیدریش ظلمت شب را بشکست
این حرم، محترم از غرش «الداغی» هاست
گرچه مظلوم در این دار مکافات حیا...
سینه ها زخمی از خنجر این یاغیهاست
🔸شهید حمیدرضا الداغی، در دفاع از دختر جوان در سبزوار، ناجوانمردانه با سلاح سرد مورد اصابت چاقو قرار گرفت. ضاربان دستگیر شدن
#حمیدرضا_الداغی
#شهید_غیرت
🆔️@salamalaaleyasiin
🌻🌿
🌿
❇️ راهکار برای خرید خانه و رزق و ازدواج و ...
📚 روح و ریحان صفحه ۹۳
#امام_زمان
🆔️@salamalaaleyasiin
سلام شهید غیرت.mp3
787.1K
_سلام شهیدغیرت!💔😭
کارت نداره قیمت
🆔️@salamalaaleyasiin
رتبه ۴ ڪنڪور شد، پزشڪی شیراز .
از دانشگاههای فرانسه و ڪانادا هم دعوت نامه داشت . میتونست بره دنبال تحصیل و بعدش هم درآمد بالا و یڪ زندگی راحت . حتی میتونست یه رنگ و لعاب مذهبی هم به ڪارش بده و توجیه ڪنه ڪه میرم پزشک میشم و بعدش هم خدمت به مردم !
اما به همه اینا پشت پا زد و برای حفظ ڪشور موند .
#شهید_مهدی_زین_الدین
🆔️@salamalaaleyasiin
💥داستان عجیب شیخ رجب علی خیاط و زنی آتشین🔥
✍️فرزند شیخ رجبعلی خیاط میگوید پدرم چیزهایی می دید که دیگران نمی دیدند. یکی ازدوستان پدرم نقل میکرد.
یک روز با جناب شیخ به جایی میرفتیم که دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لبـاس شیـکی داشـت نگـاه میکند
😳 از ذهنم گـذشت که شیـخ به ما می گوید چشمتان رااز نامحرم برگردانید و خود ایشان اینطور نگاه میکند! نگاهی به من کرد و فرمـود:
توهم میخواهی ببینی من چی میبینم؟
👈 ببین! نگاه کردم دیـدم همینطور از بـدن آن زن مثل سُرب گـداخته، آتش و سرب مذاب به زمین میریزد و آتش او به کسانی که چشم هایشان به دنبـال اوست سـرایت میکند.
💥شیخ رجبعلی فرمـود این زن راه میـرود و روحـش یقـه مـرا گـرفته او راه میـرود و مردم را همینطور با خـودش به آتش جهنـم می بَرَد.
📖 بوستان حجاب، ص 10
🆔️@salamalaaleyasiin