🌿
🌺 شادی هدفدار 🌺
✍حاج آقا قرائتی
از امام کاظم علیه السلام پرسیدند: «حسن خلق چیست؟» فرمود: «حسن خلق این نیست که بلند بخندى. همین که برخوردت با مردم نرم باشد حسن خلق است.»
قرآن مىفرماید:
«ذلِکمْ بِما کُنْتُمْ تَفْرَحُونَ فِى الأرْضِ بِغَیرِ الْحَقِّ وَ بِما کُنْتُمْ تَمْرَحُونَ»؛
اين (عذاب) به خاطر آن است كه در زمين به ناحقّ شادى مى كرديد و در ناز و سرمستى به سر مى برديد.
📚 سوره غافر-75
گاهى بى خودى خوش هستید. آقا ما خوش هستیم، بیا ببینم دردى را دوا کردى؟ اختراعى کردى؟ کسى را نجات دادى؟ امروز روز خوشى است. آقا امروز ظهر جایت خالى بود، چه کبابى خوردیم؛ یعنى همین که به شکمش مى رسد، مىگوید: خوش گذشت!
📚 کتاب خنده و گریه اثر استاد قرائتی
#امام_زمان
#غیرت
⚜@salamalaaleyasiin
🕊 شکرگزاری
🌟 امیرالمؤمنین عليه السلام:
سبب زياد شدن نعمت، شكرگزارى است 🌾
سَبَبُ المَزِيدِ الشُّكرُ
غررالحكم حدیث ۵۵۴۴
#شکرگزاری
⚜@salamalaaleyasiin
🌕
🔹 انوار در قیامت
از رسول الله ( ص) روایت شده است که فرمودند :
« هر که یک مرتبه بر من صلوات فرستد ،حق تعالی در روز قیامت ، نوری در سر او ،نوری در طرف چپ او،نوری در بالا ی او ،و نوری در جمیع اعضای او خلق میکند .»
📚 ( جامع الخبار ،ص ۲۵۲ )
🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
اللهمعجللولیڪالفرج
#امام_زمان
⚜@salamalaaleyasiin
برکت
لقمان:
فرزندم، من طعم گیاه تلخ صبر(نام گیاهى است زرد رنگ) را چشیدم و چیزى تلختر ازفقر نیافتم. پس اگر روزى فقیر شدى، به مردم اظهار نکن که تو را کوچک و پست مى شمارند و نفعى نیز به تو نمى رسانند. به سوى کسى بازگرد که تو را به فقر مبتلا ساخته و مورد آزمایش قرار داده است، زیرا او تواناتر است که در کارت گشایش حاصل کند.
کافى/ج4/ص22
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
⚜@salamalaaleyasiin
🌠☫﷽☫🌠
📩 آموزش از راه دور و مجازی در قضیه #کرونا به کار آموزش کشور ضربه زد/سعی باید بشود که دانشآموز در مدرسه حضور پیدا بکند/مدرسه موضوعیّت دارد
✏️ رهبر انقلاب، صبح امروز در دیدار معلمان: این قضیهی کرونا و این آموزش مجازی و #آموزش از راه دور ضربه زد واقعاً؛ یعنی اختلال ایجاد کرد در کار آموزش کشور. ممکن است که ما بگوییم با فضای مجازی و ارتباط ویدئویی و امثال اینها میشود درس را تعلیم داد اما شاگرد، دانشآموز غیر از یادگیری و شنیدن درس احتیاج به حضور در فضای آموزشی دارد. احتیاج دارد به اینکه بین همسالان خود، همسانان خود حضور داشته باشد این همافزایی ایجاد میکند، این خیلی مهم است.
سعی باید بشود که دانشآموز در مدرسه حضور پیدا بکند. مدرسه موضوعیّت دارد. ۱۴۰۲/۲/۱۲ #روز_معلم
╭🌺🍂🍃
⚜@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥امروز رهبر انقلاب در دیدار معلمان: باید هویت ایرانی و اسلامی و شخصیت ملی را در کودکان کشور زنده کنیم.
🔹مساله زبان، ملیت و پرچم از مسائل اساسی و مهم است.
🔹دانش آموز باید به ایرانی بودن خود افتخار کند که افتخار هم دارد.
🆔️@salamalaaleyasiin
اینکه روز معلم را در سالگرد شهادت شهید مطهری قرار دادند، یک معنای نمادین و پرمغز و پرمضمونی دارد؛ چون حقاً و انصافاً مرحوم شهید مطهری یک انسان بزرگ و برجسته بود. زندگی او، تلاش مخلصانه و مؤمنانه و عالمانه، همراه با احساس درد، همراه با یک بصیرت کامل در میدان علم و معرفت و فرهنگ بود.
📝 امام خامنه ای (مدظله العالی)
🌷 یاد و خاطره قافله سالار معلمان شهید؛ فیلسوف فرزانه آیت الله مرتضی مطهری(ره) و روز معلم بر همگان، علی الخصوص بر اساتید و معلمان زحمتکش گرامی و جاودانه باد.
🆔️@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: تقویت مدارس دولتی مهم است
🔹نباید جوری باشد در کشور که وقتی گفته میشود مدرسۀ دولتی اولین چیزی که مقابل انسان نقش میبندد، ضعف مدرسه است.
🔹وقتی به مدرسۀ دولتی کماعتنایی کنیم، معنایش این است که اگر کسی بنیه مالیاش آنقدر نبود که بتواند در مدرسهای که شهریه میگیرد ثبتنام کند، ناچار است که تن به ضعف بدهد؛ یعنی کسی که بنیۀ مالی ندارد، بنیه علمی هم نداشته باشد. این بیعدالتی محض است و به هیچوجه قابل قبول نیست
🆔️@salamalaaleyasiin
سپاسگزاریِ رهبر انقلاب از مجاهدت جامعه معلمان
🔹اولین مطلبی که در باب معلم باید امروز عرض بکنم، سپاس از جامعهی معلمان است؛ این سربازان گمنام نظام اسلامی و اسلام و مسلمین که در اطراف کشور در دورترین نقاط کشور بیسروصدا مشغول کارند، مشغول مجاهدتند.
🔹با سختیها، با مشکلات فراوان دارند کار میکنند. درواقع فرزندان ملّت را این جامعهی معلّمان تربیت میکنند و آنها را برای آیندهی روشنی آماده میکنند.
🔹معلّم در واقع معمار آیندۀ کشور است. امروز شما دارید فردای کشور را میسازید.
🆔️@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
#دختر_شینا #پارت_چهل_و_نهم ✅ فصل چهاردهم 💥 به خانه که رسیدیم، بچهها خوابشان برده بود. جایشان ر
🌷 #دختر_شینا
#پارت_پنجاهم
✅ فصل چهاردهم
وقتی میخواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ میزدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه میرساندم. از یک طرف حواسم پیش بچهها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم.
مکافات بعدی بالا بردن پیتهای نفت بود. دلم نمیخواست صاحبخانه متوجه شود و بیاید کمکم.به همین خاطر آرامآرام و بیصدا پیت اولی را از پلهها بالا بردم و نیمساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش میرفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا میرفتند؛ اما آنقدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد میکرد، که نمیتوانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا میکردم بچهها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچهها گرسنه بودند و باید بلند میشدم، شام درست میکردم.
تقریباً هر روز وضعیت قرمز میشد.دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشههای خیلی از خانهها و مغازهها شکست. همین که وضعیت قرمز میشد و صدای آژیر میآمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم میدویدند و توی بغلم قایم میشدند.
تپه مصلّی روبهروی خانهی ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند. پدافندهای هوایی که شروع به کار میکردند،خانهی ما میلرزید.گلولهها که شلیک میشد، از آتشش خانه روشن میشد.صاحبخانه اصرار میکرد موقع وضعیت قرمز بچهها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود.
آن شب همینکه دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند.اینبار آنقدر صدای گلولههایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه، وحشتزده شروع به جیغ و داد و گریهزاری کردند.مانده بودم چهکار کنم. هر کاری میکردم، ساکت نمیشدند. از سر و صدا و گریهی بچهها زن صاحبخانه آمد بالا.دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه و آتش پدافندهای هوایی را دید،گفت:«قدم خانم! شما نمیترسید؟!»
گفتم:«چهکار کنم.»
معلوم بود خودش ترسیده. گفت:«واللّه، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دندهی شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچهها.»
گفتم:«آخر مزاحم میشویم.»
بندهی خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین.آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچهها آرام شدند.
روزهای دوشنبه و چهارشنبهی هر هفته شهید میآوردند. تمام دلخوشیام این بود که هفتهای یکبار در تشییع جنازهی شهدا شرکت کنم.خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را میگرفت و ریزریز دنبالم میآمد. معصومه را بغل میگرفتم. توی جمعیت که میافتادم، ناخودآگاه میزدم زیر گریه. انگار تمام سختیها و غصههای یک هفته را میبردم پشت سر تابوت شهدا تا با آنها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه میکردم. وقتی به خانه برمیگشتم، سبک شده بودم و انرژی تازهای پیدا کرده بودم.
دیگر نیمههای اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمینها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زنها مشغول خانهتکانی و رُفتوروب و شستوشوی خانهها بودند. اما هر کاری میکردم، دست و دلم به کار نمیرفت. آن روز تازه از تشییع جنازهی چند شهید برگشته بودم، بچهها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه میآمدم و به آنها سر میزدم.
بار آخری که به خانه آمدم،سر پلهها که رسیدم، خشکم زد. صدای خندهی بچهها میآمد. یک نفر خانهمان بود و داشت با آنها بازی میکرد. پلهها را دویدم. پوتینهای درب و داغان و کهنهای پشت در بود. با خودم گفتم:«حتماً آقا شمساللّه یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد. » در را که باز کردم، سر جایم میخکوب شدم. صمد بود. بچهها را گرفته بود بغل و دور اتاق میچرخید و برایشان شعر میخواند. بچهها هم کیف میکردند و میخندیدند.
یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیهای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را میدیدیم.اشک توی چشمهایم جمع شد.باز هم او اول سلام داد و همانطور که صدایش را بچهگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر میخواند گفت:«کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟! »
از سر شوق گلولهگلوله اشک میریختم و با پر چادر اشکهایم را پاک میکردم. همانطور که بچهها بغلش بودند، روبهرویم ایستاد و گفت:«گریه میکنی؟!»بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچهگانه گفت: « آها، فهمیدم.دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری.خیلی خیلی زیاد!»
🔰ادامه دارد...🔰
🆔️@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
🌷 #دختر_شینا #پارت_پنجاهم ✅ فصل چهاردهم وقتی میخواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت
#دختر_شینا
#پارت_پنجاه_و_یکم
✅ فصل چهاردهم
💥 هر چه او بیشتر حرف میزد، گریهام بیشتر میشد. بچهها را آورد جلوی صورتم و گفت: « مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید. » بچهها با دستهای کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند. پرسید: « کجا رفته بودی؟! »
با گریه گفتم: « رفته بودم نان بخرم. »
پرسید: « خریدی؟! »
گفتم: « نه، نگران بچهها بودم. آمدم سری بزنم و بروم. »
گفت: « خوب، حالا تو بمان پیش بچهها، من میروم. »
💥 اشکهایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: « نه، نمیخواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم میروم. » بچهها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: « تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهدهی من. »
گفتم: « آخر باید بروی ته صف. »
گفت: « میروم، حقم است. دندهام نرم. اگر میخواهم نان بخورم، باید بروم ته صف. »
بعد خندید. داشت پوتینهایش را میپوشید. گفتم: « پس اقّلاً بیا لباسهایت را عوض کن. بگذار کفشهایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر. »
خندید و گفت: « تا بیست بشمری، برگشتهام. »
خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچهها را شستم. لباسهایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان میخندید.
💥 فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج.
گفتم: « یعنی میخواهی به این زودی برگردی؟! »
گفت: « به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه. »
💥 بعد همانطور که کیسهها را میآورد و توی آشپزخانه میگذاشت، گفت: « دیروز که آمدم و دیدم رفتهای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد. »
کیسهها را از دستش گرفتم و گفتم: « یعنی به من اطمینان نداری! »
دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: « نه... نه...، منظورم این نبود. منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتیات شدم. اگر تو با من ازدواج نمیکردی، الان برای خودت خانهی مامانت راحت و آسوده بودی، میخوردی و میخوابیدی. »
خندیدم و گفتم: « چقدر بخورو بخواب.
💥 برنجها را توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: « خودم همهاش را پاک میکنم. تو به کارهایت برس. »
گفتم: « بهترین کار این است که اینجا بنشینم. »
خندید و گفت: « نه... مثل اینکه راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین اینجا کنار خودم. بیا با هم پاک کنیم.. »
💥 توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم.
بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: « میخواهم بروم سپاه. زود برمیگردم. »
گفتم: « عصر برویم بیرون؟! »
با تعجب پرسید: « کجا؟! »
گفتم: « نزدیک عید است. میخواهم برای بچهها لباس نو بخرم. » یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لبهایش سفید شد. گفت: « چی! لباس عید؟! »
من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: « حرف بدی زدم! »
گفت: « یعنی من دست بچههایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آنوقت جواب بچههای شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچههای شهدا خجالت نمیکشم؟! »
گفتم: « حالا مگر بچههای شهدا ایستادهاند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آنها که نمیفهمند ما کجا میرویم. »
💥 نشست وسط اتاق و گفت: « ای داد بیداد. ای داد بیداد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گلهایی جلوی چشم ما پرپر میشوند. خیلیهایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آنها لباس نو میخرد؟ »
نشستم روبهرویش و با لج گفتم: « اصلاً من غلط کردم. بچههای من لباس عید نمیخواهند. »
گفت: « ناراحت شدی؟! »
گفتم: « خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچههایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچههای شهدا نداریم. »
💥 عصبانی شد. گفت: « این حرف را نزن. همهی ما هر کاری میکنیم، وظیفهمان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما همدرد خانوادهی شهداییم. »
بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: « من که گفتم قبول. معذرت میخواهم. اشتباه کردم.»بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت.
🔰ادامه دارد...🔰
🆔️@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
#دختر_شینا #پارت_پنجاه_و_یکم ✅ فصل چهاردهم 💥 هر چه او بیشتر حرف میزد، گریهام بیشتر میشد. بچهه
#دختر_شینا
#پارت_پنجاه_و_دوم
✅ فصل چهاردهم
💥 تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. نه حال و حوصلهی بچهها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم.کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا میآمد و نه پایین میرفت.
💥 هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: « دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت. » از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. میترسیدم قهر کرده و رفته باشد. دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: « خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان. »
💥 توی دلم غوغایی بود. یکدفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچهها که بلند شد، فهمیدم صمد برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم میزد: « قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟! »
دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچهها را بغل کرده. آهسته سلام دادم. خندید و گفت: « سلام به خانم خودم. چطوری قدم خانم؟! »
به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم. اما ته دلم قند آب میشد. گفت: « ببین چی برایتان خریدهام. خدا کند خوشت بیاید. » و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی.
💥 رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود. برای بچهها لباس خریده بود و داشت تنشان میکرد. یکدفعه دیدم بچهها با لباسهای نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباسها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق. تا مرا دید، گفت: « یک استکان چای که به ما نمیدهی، اقلاً بیا ببین از لباسهایی که برایت خریدهام خوشت میآید؟! »
💥 دید به این راحتی به حرف نمیآیم. خندید و گفت: « جان صمد بخند. » خندهام گرفت. گفت: « حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند میشوم و میروم. چند نفری از بچهها دارند امشب می روند منطقه. »
دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباسها را پوشید
💥 سلیقهاش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولکدوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه میکردم که یکدفعه سر رسید و گفت: « بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شدهای. چقدر به تو میآید. »
خجالت کشیدم و گفتم: « ممنون. میروی بیرون. میخواهم لباسم را عوض کنم. »
دستم را گرفت و گفت: « چی! میخواهم لباسم را عوض کنم! نمیشود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو میخندی، عید است. »
گفتم: « آخر حیف است این لباس مهمانی است. »
خندید و گفت: « من هم مهمانت هستم. یعنی نمیشود برای من این لباس را بپوشی؟! »
تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: « بنشین. »
💥 بچهها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همانطور که دستم را گرفته بود گفت: « به خاطر ظهر معذرت میخواهم. من تقصیر کارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. میدانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت میدانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچکس را توی این دنیا اندازهی تو دوست نداشتهام. گاهی فکر میکنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر میکنم، میبینم من با عشق تو به خدا نزدیکتر میشوم.
💥 روزی صد هزار مرتبه خدا را شکر میکنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ و گرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زنها و کودکان ما میآورد. اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را میدیدی، به من حق میدادی.
💥 قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ( توضیح: در همدان خیابانی به نام شهید کاشانی وجود دارد که در دو طرف خیابان آپارتمانهایی توسط بانک مسکن ساخته شده است. تعدادی از این آپارتمانها در اختیار مردم جنگزدهی شهرهای جنوبی قرار گرفته بود. هنوز هم تعداد زیادی از آنها در این آپارتمانها زندگی میکنند. ) ببین این مردم جنگزده با چه سختی زندگی میکنند. مگر آنها خانه و زندگی نداشتهاند؟! آنها هم دلشان میخواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگیشان و درست و حسابی زندگی کنند. »
💥 به خودم آمدم. گفتم: « تو راست میگویی. حق با توست. معذرت میخواهم. »
نفس راحتی کشید و گفت: « الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. »
🔰ادامه دارد...🔰
🆔️@salamalaaleyasiin
#السلام_علیک_یا-صاحب_الزمان 💚
اے آفتاب زهرا، عجل علی ظهورک
تنهای شهر و صحرا، عجل علی ظهورک
گم گشته وجودی، هم غیب و هم شهودی
در دیده و دل ما، عجل علی ظهورک
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹ای سبط نبی خون خدا، سلام بر تو
🌹ای تشنه لب دشتِ بلا، سلام بر تو
🌹جانانِ علی و فاطمه، هستیِ زینب
🌹ای بی کفنِ آل عبا، سلام بر تو
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
💚صبحتون حسینی
🌹اللهم ارزقنا کربلا...
💚اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبدِالله الْحُسَيْن (ع)
🍃🍃🍃🍃
همراهان گرامی، سلام و صبح بخیر 🌸
با آرزوی بهترین ها برای شما عزیزان
#باماهمراهباشید
@salamalaaleyasiin
دعایعهد۩اباذرحلواجی.mp3
5.18M
📜 دعای عهد امام زمان (عج)
🎙 با نوای اباذر حلواجی
💚بیست و چهارمین روز ختم؛ هدیه می کنیم خدمت حضرت حر علیه السلام 💚
التماس دعا عزیزان ❤️
#بهکانال_سـَڵآمٌـعَڵْےآݪِیـٰاسـین_بپیوندید
🆔@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #ڪلیپ «آواره طرد شده»
👤 استاد #شجاعی
🔸 امام زمان خیلے میسوزه بخاطر ماها
همه ائمه رفتن و یه امام زمان تنها مونده
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج💚:)
🆔@salamalaaleyasiin
🍀راه وصل شدن به #امام_زمان
🔸راه وصل به آقا امام زمان علیهالسّلام را باید آن طوری که خودِ آقا تعریف میکنند و خودِ حضرت در نظرشان هست؛ ما دنبال کنیم
🔸آنچه ما در نظرمان هست، ایناست که مثلاً به آقا توسل کنیم، آقا را ببینیم و اگر یک مقدار فکرمان بالاتر باشد، مثلاً حضرت ما را از بدیها نجات دهند، پاکسازی کنند و از انسانهای کامل، از اولیای خدا شویم.
بهطوری کلّی اینها در نظرمان هست.
🔸ولی آنطوری که آقا امام زمان، طبق روایات و آیات شریفه قرآن که کلام حضرت، همان کلام قرآن و روایات است و کلامهایی که از خودِ آقا امام زمان ارواحنافداه نقل شده، ایشان راه وصلِ خودشان را در این کلامشان بیان فرمودهاند:"فَلیَعمَل کُلُّ أمْرِءِ مِنکُم بِما یَقرُبُ بِهِ مِن مُحبَّتِنَا و یَتَجَنَّبُ عَمّا یُدنِیهِ مِنْ کِرَاهَتِنَا و سَخَطِنَا، فَاِنَّ أَمْرِنَا بَغْتَةً، فُجَأةً"
👈این کلام در نامه شیخ مفید هست، در توقیعات آقا امام زمان، در کمالالدّین صدوق هست، در بحارالانوار و در احتجاج طبرسی هست و ترجمهاش این است:
"هریک از شما باید کارهایی را انجام بدهید که به محبت ما نزدیک شوید".
"فَلیَعمَل": یعنی باید عمل کنید".
"کُلّ امرِءِ مِنکُم؛ هر یک از شما"
"بِما؛ به آنچه که"
"یَقرُبُ"؛ نزدیک بشود"
"بِهِ": بهوسیله آن اعمال"
"مِن مُحَبّتِنا"؛ به محبت ما نزدیک شود"
"وَ یَتَجَنَّب"؛ و پرهیز کند، دوری کند"
"عَمّا یّدنِیهِ مِن کِراهَتِنَا و سَخَطِنَا"؛از آنچه که به کراهت و خشم ما او را نزدیک میکند از آنها پرهیز کند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬نمازهای قضا را چطور حساب و کتاب کنیم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ #وقت_سلام
پریشانم خودت بگذار آقاجان
در آغوش ضریحت جا کنم خود را...
کنار چای خوشعطر حرم باید
رها از تلخی دنیا کنم خود را...
💚💚💚💚
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#مشهد
#دلتنگ_حرم
#امام_رضای_دلم
⚜@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 عاقبت افرادی که برای #امام_زمان ارواحنا فداه کار می کنند ؟
🎙حجتالاسلام و المسلمین جعفر_ناصری
⚜@salamalaaleyasiin