فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بشارت بده بگو عازمم...
#شب_زیارتی
🌑 به افق شب جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_سی_و_هشتم با دستمال سفیدی که در د
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_سی_و_نهم
سپس به چشمانم خیره شد و پرسید:
تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟
نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده ام، کاسته شود و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید:
مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟
و در برابر نگاه عمیق من، با ناراحتی ادامه داد: دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون میکشید؟
سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید:
خودش بهت چیزی نگفت؟ سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجیدپیش چشمانم جان گرفته باشد، پاسخ دادم:
گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش میمونه و کاری به حرف کسی نداره.
و او بیدرنگ پرسید:پیرهن مشکی اش رو هم عوض نکرد؟
و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: نه!
سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم: »هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه.
تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم نیس، ولی خُب من میترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی میکنه!
« از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد: من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که جواب نداده بود، به خودش میاد!
خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه!
ولی انگار نه انگار! و من با باوری که از حاالت عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم:
عبدالله! مجید عاشقه!
که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم گریه میکرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان در سینه اش را برای امام حسین علیهالسلام بازگو میکرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کرده
باشم، گفتم: بگذریم، از خودت بگو!
در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به
خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزه اش نشست و پرسید:
تو ِ بگو! ته چشمات یه چیزی هست!
از هوشیاریاش خنده ام گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید:
الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟
پرتقال و سیب را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن بفرمایید! بشقاب را به دستش دادم که با شیطنت خندید و گفت:
خیلی بد جنسی خُب بگو چی شده!
و من از بیم بر ملا شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم:
هیچ خبری نیس! چقدر اذیت میکنی!
در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر میداشت، تهدیدم کرد:
حالا که رد گم میکنی! اینجوری من بدتر شک میکنم! الان زنگ میزنم از مجید میپرسم!
و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار از کار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود.
با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمیآمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهرامجید هم زیرِ بار نمیرفت که عبدالله همچنان اصرار میکرد و
ً میخواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید در برابر سماجتهای شیطنت آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده ای پر شد و با گفتن الحمدالله!
اوج شادی برادرانه اش را به نمایش گذاشت و منکه دیگر خجالت میکشیدم در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم.
یک دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهره ای شاداب و چشمانی که زیر پرده ای از حیا میخندید، به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند اسکناس نو را از جیبش در میآورد، گفت:
مبارک باشه الهه جان!
و اسکناسها را کف دستم گذاشت و با خندهای مهربان ادامه داد:
من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!
سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر حجب و حیا تشکر کردم که آهی کشید و حرفی که در دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد:
اگه الان مامان بود، چقدر ذوق میکرد!
و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم جوشیده در سینه اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن
مواظب خودت باش الهه جان بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود.
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_سی_و_نهم سپس به چشمانم خیره شد و
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_چهلم
نماز مغربم را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم نمیتوانستم سرپا بایستم، پای اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهیها را سرخ میکردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد.
شعله را کم کردم تا ماهیها نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش میکردم، به بالکن رفتم، بلکه
هوای تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته های عزاداری به مناسبت شب عاشورا، عبور میکردند که نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم میرسید و به قدری غمگین میخواندند که بی اختیار دلم شکست و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای پر سوز و گدازی دل از دست میدادم و سختتر اینکه این نوای اندوهبار مرا به عالم شبهای امامزاده میبُرد و قلبم را بیشتر آتش میزد.
شبهایی که فریب وعده های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه ها ضجه میزدم و چه ساده مادرم از دستم رفت.
چشم به سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه های عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره های طبقه پایین، خلوتم را به هم زد.
کسی پنجره های مشرف به حیاط را به ضرب بست و بلافاصله صدای نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که وهابی ها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین علیهالسلام واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند.
کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانه رفتم که درِ خانه باز شد و مجید آمد.
با رویی خوش سالم کرد و بنا به عادت این روزها که به خانه آمده در یک دستش یک آناناس بزرگ و با دست دیگرش پا کت میوههای پاییزی را حمل میکرد.
پا کتهای میوه را کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه میخواست چشمانش را از من پنهان کند، ولی ردِ بارش چشمهایش حسابی خیس خورده واشک به خوبی روی صورتش پیدا بود که تمام
راه به پای روضه های امام حسین علیهالسلام گریه کرده است.
دستهایش را شست که با مهربانی صدایش کردم: مجید جان! شام حاضره.
دیس سبزی پلو و ظرف پایه دار قطعه ماهیهای سرخ شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی ُ را هم از رطب تازه پر کردم که مجید قدم به آشپزخانه گذاشت و مثل همیشه هنوز نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد:
به! به چی کار کردی الهه جان!
و من با لبخندی شیرین پاسخ دادم:
قابل تو رو نداره!
چقدر دلم برای این شبهای شیرین زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید عزیزم سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی نوش جان کنیم.
پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید:
از دخترم چه خبر؟
به آرامی خندیدم و با شیطنت پاسخ دادم:
از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!
که هنوز دو ماه از شروع بارداریام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذشته که من پسر میخواستم و دل او با دختر بود و به بهانه همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم.
امشب هم سعی میکرد بخندد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس میکردم حال دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر میخندید، ولی دلش جای دیگری بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم:
مجید! دلت میخواست اآلن یه زن شیعه داشتی و با هم میرفتید هیئت؟
و همچنانکه نگاهم به رومیزی شیشه ای میز غذاخوری بود، با صدایی آهسته ادامه دادم:
حتماً پارسال که من تو زندگی ات نبودم، همچین شبی رفته بودی عزاداری و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری میخوردی!
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
✍جمعه،
عاشق ترین روز هفته است!
آنقدر که؛
رنگ قریب انتظارش را
بر قلب همه اهل زمین، می پاشد!
💓 #سلام یوسف فاطمه
هفته به وقت دلتنگی رسیده است؛
يک جرعه نگاهت،
درمان تمام بی قراری ماست!
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
یه ســــــلام صمیمانه خدمت شما دوستان گلم✋🌸
صبح آدینه تون قــرین مــ؏ــطر بیاد خدا☺️
☀️ #روز_از_نو 🌺
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
10.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زیارت_آل_یاسین
پیشکش به محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف❣
🔴 رفاقت با #امام_زمان(؏َ)
🌼 آیت الله کشمیری(ره):
🦋 روزی یک ساعت با حضرت خلوت کنید. متوجه حضرت بشوید.«زیارت آل یاسین» را بخوانید،سپس بگویید یا صاحب الزمان ادرکنی توسل بکنید به ایشان، یک خرده یک خرده رفاقت پیدا میشود.
•|🕊🥀 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
ترجمهزیارتآلیاسین۩یاسردعاگو.mp3
3.84M
🕌 ترجمه فارسی زیارت آل یاسین
🎙 با صدای یاسر دعاگو
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 در خانه ای که سگ نگه داری میشه چگونه نماز بخونیم؟
💢 آموزش احکام به روشی ساده و آسان
📎#احکام_نگهداری_سگ
📎 #احکام_حیوانات
📎#کلیپ_آموزشی
📎#کلیپ_احکام
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
بسم رب المهدی عج یادکنیم آقایی را که همیشه به یاد ماست.... 👇 🔴 زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه
یاد کنیم از آقایی که همیشه بیاد ماست☘️☘️☘️☘️
زیارت روز جمعه متعلق به وجود نازنین آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ان شاءالله
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رهبرانه
❤️•|میثاق خمینی را
با خامنه اےبستیم
😍•|تا لحظه جان دادن
با خامنه اے هستیم
💚•|هیهات از این موضع
کوتاه نمی آییم
✊•|با قوم ولی نشناس
ما راه نمی آییم
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•