🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_سی_و_نهم سپس به چشمانم خیره شد و
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_چهلم
نماز مغربم را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم نمیتوانستم سرپا بایستم، پای اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهیها را سرخ میکردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد.
شعله را کم کردم تا ماهیها نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش میکردم، به بالکن رفتم، بلکه
هوای تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته های عزاداری به مناسبت شب عاشورا، عبور میکردند که نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم میرسید و به قدری غمگین میخواندند که بی اختیار دلم شکست و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای پر سوز و گدازی دل از دست میدادم و سختتر اینکه این نوای اندوهبار مرا به عالم شبهای امامزاده میبُرد و قلبم را بیشتر آتش میزد.
شبهایی که فریب وعده های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه ها ضجه میزدم و چه ساده مادرم از دستم رفت.
چشم به سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه های عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره های طبقه پایین، خلوتم را به هم زد.
کسی پنجره های مشرف به حیاط را به ضرب بست و بلافاصله صدای نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که وهابی ها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین علیهالسلام واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند.
کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانه رفتم که درِ خانه باز شد و مجید آمد.
با رویی خوش سالم کرد و بنا به عادت این روزها که به خانه آمده در یک دستش یک آناناس بزرگ و با دست دیگرش پا کت میوههای پاییزی را حمل میکرد.
پا کتهای میوه را کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه میخواست چشمانش را از من پنهان کند، ولی ردِ بارش چشمهایش حسابی خیس خورده واشک به خوبی روی صورتش پیدا بود که تمام
راه به پای روضه های امام حسین علیهالسلام گریه کرده است.
دستهایش را شست که با مهربانی صدایش کردم: مجید جان! شام حاضره.
دیس سبزی پلو و ظرف پایه دار قطعه ماهیهای سرخ شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی ُ را هم از رطب تازه پر کردم که مجید قدم به آشپزخانه گذاشت و مثل همیشه هنوز نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد:
به! به چی کار کردی الهه جان!
و من با لبخندی شیرین پاسخ دادم:
قابل تو رو نداره!
چقدر دلم برای این شبهای شیرین زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید عزیزم سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی نوش جان کنیم.
پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید:
از دخترم چه خبر؟
به آرامی خندیدم و با شیطنت پاسخ دادم:
از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!
که هنوز دو ماه از شروع بارداریام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذشته که من پسر میخواستم و دل او با دختر بود و به بهانه همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم.
امشب هم سعی میکرد بخندد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس میکردم حال دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر میخندید، ولی دلش جای دیگری بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم:
مجید! دلت میخواست اآلن یه زن شیعه داشتی و با هم میرفتید هیئت؟
و همچنانکه نگاهم به رومیزی شیشه ای میز غذاخوری بود، با صدایی آهسته ادامه دادم:
حتماً پارسال که من تو زندگی ات نبودم، همچین شبی رفته بودی عزاداری و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری میخوردی!
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤