⭕️ به حضور زنان بیروسری در معابر بیتفاوت نباشیم
با ورود به آدرس زیر از این کمپین حمایت فرمایید
👇👇
https://www.farsnews.ir/my/c/168294
#حجاب
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پدر نسرین قادری: دخترم بر اثر بیماری از دنیا رفت
🔹احمد قادری: دخترم بر اثر بیماری زمینهای و تشدید آن به واسطه ابتلا به آنفلوآنزا از دنیا رفته و شایعات درباره مرگ دخترم صحت ندارد.
🔸نسرین قادری ۳۵ ساله و اهل مریوان بود که در شهریار تهران سکونت داشت و ۱۳ آبان به گفته پدرش بهدلیل بیماری فوت کرد. ضدانقلاب در راستای پروژه کشتهسازی سعی داشت مرگ قادری را به اغتشاشات اخیر ربط دهد.
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🔶مهدوی بودن یعنی....
مهدوی بودن یعنی تو دقیقاً موانع ظهور حضرت را هدف قرار بدهی و آنها را از بین ببری. بزرگترین مانع ظهور حضرت مانع فرهنگی است، نه مانع نظامی، سیاسی و ...
♦️یعنی فرهنگ مردم طوری شود که امام زمان را بخواهند و بطلبند و دوستش داشته باشند و آماده کمک به او باشند.
♦️می شود آدم عارف باشد، قرآن بخواند، نماز شب خوان باشد، آدم خیری باشد، ولی مهدوی نباشد. اصلا احساس نیاز به امام زمان ارواحنافداه و رفع غربتش نداشته باشد.
زمینه سازی ظهور هدف بزرگ تمام منتظران راستین حضرت است.
این هدف احتیاج به کار فرهنگی دارد
♦️احتیاج دارد به برطرف کردن موانع ظهور در وجود خودمان و وجود دیگران. ابتدا باید در خودم این شجاعت، عشق و رغبت ایجاد شود که به چادر حضرت بروم و به لشکر حضرت ملحق شوم و در لشکر حضرت ثبت نام کنم
و بعد تلاش کنم تا بقیهی ایتام آل پیغمبر صلی الله علیه و آله و ایتام امام زمان ارواحنافداه بیایند و با امام زمان آشتی کنند و وارد چادر حضرت شوند.
♦️بزرگترین کار مهدوی مشارکت در پیوند دادن و آشتی دادن شیعیان با امام زمان و شناساندن حضرت و ملحق شدن به حضرت است.
ما باید آن قدر فعالیت کنیم تا همگی امام زمان ما را بشناسند و عاشقش شوند و خودشان را برای ظهور حضرت آماده کنند..
هر روز این سوال را با خود زمزمه کنیم:
♦️چه اقدام عملی برای اینکه زندگیم مهدوی شود برداشته ام؟؟
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
M ar shalamche.mp3
4.2M
قدمگاه شهیدان است اینجا... 😭
نمیدونم تا به حال شلمچه، طلائیه و مناطق دوران دفاع مقدس رفتید یا نه...
این مناجات دقیقا دل آدم رو میبره همونجا... 😍😭
گوش کن، حالت خوب میشه...
برای دوستانت هم بفرست و دلشون رو شهدایی کن
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
4_5978660068772545571.mp3
1.58M
✅آقا #بهجت (ره) :
🔺میخواهید صورت امام زمانتون رو ببینید؟
🏝أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🏝
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
1.84M
✅ پاسخ به شبهه
🔻چرا با کشوری که (ایران) این همه منابع دارد باید فقیر داشته باشد؟!
🔻 این منابع خرج چه مواردی میشود؟!
🔻 آیا ارزانی و رفاه مردم به منابع کشور بستگی دارد؟
🎙 سید احمد رضوی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#تماشایی👌
🔰 بزرگترین شعار دینی
⁉️ چرا با یک متر روسری و پارچه اینقدر دارند مبارزه میکنند؟🤔
⬅️حجه الاسلام والمسلمین استاد عالی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی از #سیدنا که در ۲۴ساعت گذشته توسط لیدرهای براندازی، گلشیفته،سوگند ،مدگل و …
به طور گسترده پخش شده و مسخره اش کردند
چرا؟ چون این کلیپ دستشون و رو کرده
حتما ببینید و توی ثواب انتشارش سهیم باشین
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❥✺﷽ ✺❥
منم یک آرشامم، منم علیاصغر
نماهنگ جدید حاج ابوذر روحی برای شهدای شاهچراغ(ع)
#پایان_مماشات
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان_صوتی 9⃣
#شهیده_حجاب #زینب_کمایی
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان_صوتی 0⃣1⃣
#شهیده_حجاب #زینب_کمایی
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
ارسالی از مخاطبین عزیزمون...
یکی از دهه هشتادی های کانالمون عکسی پرافتخار برامون ارسال کردن
براشون آرزوی عاقبت بخیری و سربازی امام زمان علیه السلام را داریم🤲
برای سلامتیشان صلوات📿
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار خودشونه...!😂
#کلیپ طنز کوتاه از سیدکاظم روحبخش
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🔴حق الناس فقط زدن جیب مردم نیست!! حق الناس فقط کلاهبرداری و اختلاس نیست!!
حق الناس یعنی با بی حجابی تو دل کسی زلزله ۱۰ ریشتری به پا کنی ولی آوار برداریش بیفته گردن همسر بیگناهش!
💢گرفتن آرامش روان، از بین بردن پاکی چشم و قلب مردان، گرفتن آرامش خاطر زنان، نابودی تعهد و عشق بین همسران، سرد شدن گرمای خانه ها، تنوع طلب کردن مردان، افزایش نرخ طلاق و... همه حق الناس هایی است که به واسطه بی حجابی و دلبری های خیابانی بر گردنِ خانم های بدحجاب و بیحجاب است!!
❗️فراموش نکنیم! خداوند هرگز حق الناس را نمی بخشد!
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🍁کسی که هر شب سوره یاسین را قبل خواب بخواند وثواب قرائت آن سوره ی شریفه را هدیه بدهد به روح حجه الله علی الحجج حضرت صدیقه طاهره زهرای مرضیه (س) و هر روز بعد از نماز صبح دعای عهد بخواند و هدیه بدهد به روح مادر مکرمه امام زمان(روحی له الفداء) خانم نرجس خاتون (س)؛ اینجایش را خیلی بلند فرمودند:
🍃قطعا عاقبت بخیر خواهد شد چه بخواهد و چه نخواهد.🍃
دوستان این مسئله مجربه و بسیار تاثیر گذاره حتما اهتمام به این دو نکته داشته باشید.🍁
آیت الله وحید خراسانی
═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
#اللّٰھُمَعجلاْلِّوَلیڪَالفࢪَج
💎@salamalaaleyasiin💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آسیب شناسی دختران
🤔 چرا دخترا زود جذب میشن⁉️
❣ ببین دختر گلم هیچ کسی جز پدر دلسوز تو نیست حتی اگه بداخلاق ترین فرد روی کره زمین باشه‼️
#خانواده
#تربیت_فرزند
#پایان_مماشات
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
حضرت آقا :
من امیدم و نگاهم نسبت به آینده ی این کشور خیلی روشنه.
بنده 👈 می دانم👉 که خداوند متعال اراده فرموده است که این ملت را به متعالی ترین درجات برساند .
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | بعد از شنیدن خبرهای ناگوار، این دو دقیقه حال تون رو خوب میکنه...
✅ کپسول #امید در هیاهوهای اخیر کشور
⁉️ چرا #رهبری اینقدر به آینده نظام امیدوارند؟!
❇️ اگر خسته یا مایوس شدین، این کلیپ حال خوب کن رو ببینید...
‼️ #اختلاس_مالی یا اهتمام کاری!
‼️ لاکچری بازی آقازادهها یا جانبازی آزادهها
‼️ کمیت دشمنان یا کیفیت دوستان!
‼️ آقازادههای ژنتیک یا خمینیزادههای ایدئولوژیک
___________________
🔶 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_چهل_و_چهارم در بستر نرم احساسات پ
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_چهل_و_پنجم
حالا با این صمیمیت مشمئزکننده، نه تنها مرا اذیت که خون غیرت مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به صورت استخوانی مرد جوان خیره شده و پلکی هم نمیزند که دیگر نتوانستم حضور سنگینشان را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد و ساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم.
با همه کمردردی که تا ساق پاهایم رعشه میکشید، به زحمت از پله ها بالا میرفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال آشفته لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که تازه میفهمیدم این جماعت چه موزیانه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، میخواستند راهی به خانه ما باز کنند.
نمیفهمیدم در خانواده ما دنبال چه هستند که بر سر تجارت با پدر، قصه دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به عقد پدر پیر من درآورده اند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق افکار نابسامانم بیرون کشید
مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونه هایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و غضب پُر شده بود که حتی وضعیت مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر ناتوان روی کاناپه افتاده ام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و با
صدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید:
این پسره تو رو کجا دیده؟
مبالغه نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را اینهمه عصبی ندیده بودم و به غیرت مردانه اش حق میدادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که سکوتم طولانی شد و صورتش را برافروخته تر کرد:
الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟
نیمخیز شدم تا خودم را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم:
یه بار اومده بودن درِ خونه...« و نگذاشت حرفم تمام شود که دوباره پرسید: »خب تو رو کجا
دیدن؟
لبخندی کمرنگ نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر اضطراب خودم غلبه کنم و با صدایی آهسته جواب دادم:
من رفته بودم در رو باز کنم...
که دوباره با عصبانیت به میان حرفم آمد:
مگه نوریه خودش نمیتونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟
در برابر پرسشهای مکرر و قاطعا آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیه ام را به پشتی کاناپه دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم میلرزید، جواب دادم:
اون روز هنوز بابا با نوریه ازدواج نکرده بود...
و گفتن همین کلام کوتاه کافی بود تا سرانجام
شیشه تَرک خورده صبرش بشکند و عقده ای را که در سینه پنهان کرده بود، بر سرم فریاد بکشد:
پس اینا اینجا چه غلطی میکردن؟!!!
نگاهش از خشم آتش گرفته و به انتظار پاسخ من، به صورتم خیره مانده بود که لب های خشک از ترسم را تکانی دادم و گفتم:
همون هفته های اولی بود که مامان فوت کرده بود...
اومده بودن به بابا تسلیت بگن... همین...
و نمیدانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین
جگرش را آتش میزند که مردمک چشمان زیبایش زیر فشار خاطرات تلخش لرزید و با نفسهایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد:
اون روزهایی که من حق نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مشت مرد غریبه میاومدن با ناموس من حرف میزدن؟...
در مقابل بارش باران احساس عاشقانه اش، پرده چشم من هم پاره شد.
قطرات اشکی که برای ریختن بیتابی میکردند، روی صورتم جاری شدند و همانطور که از زیر شیشه خیس چشمانم، نگاهش میکردم، مظلومانه پرسیدم:
تو به من شک داری مجید؟
و با این سؤال معصومانه من، مثل اینکه صحنه
نگاه گناه آلود و چشمان ناپا ک برادر نوریه،برایش تکرار شده باشد، بار دیگر خون غیرت در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست:
من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بیحیا...
و شاید شرمش آمد حرکت شیطانی برادر نوریه را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش سنگینی میکرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده ام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گامهای بلندش به سمت آشپزخانه رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان شربت قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی کاناپه نشست.
با محبت همیشگی اش، لیوان خنک شربت را
به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان لرزانم را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد.
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_چهل_و_پنجم حالا با این صمیمیت مشم
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_چهل_و_ششم
همچنان که چیزی نمیگفت، اما از حرارت حضورش، گرمای محبت را حس میکردم که بالاخره سکوتش را شکست و درگوشم نجوا کرد: ببخشید الهه جان! نمیخواستم اذیتت کنم، ببخشید سرت داد زدم!
و حالا نوبت بغض قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بیقراری ام را باز کند:
مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من منتظر تو بودم!
فکر کردم تو آمدی دمِ در تا منو ببینی!
من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم...
و چند سرفه خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم بغض خالی شده و با چشمانی که همچنان بی دریغ میبارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم:
ولی تو پشت در نبودی! مجید! نمیدونی اون روز چقدر دلم میخواست پیشم بودی!
اون روز حالم خیلی بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم میخواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!
حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و غضب به زیر
آمده و میان دشت عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها نگاهم میکرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که بیرحمانه او را از خودم طرد میکردم و چقدر محتاج حضورش بودم!
من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بیپروا میگفتم از آنچه آن روز بر دل تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بیقراری های آن روز برایش روشن شده و می فهمید چرا به یکباره بی تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالايشگاه رها کرده و از
عبدالله خواسته بود تا مرا به ساحل بیاورد. من هم که از زلال دلم آرزوی دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش سرریز شده و با بی قراری شکایت کند:
پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟
اشک را از روی گونه ام پا ک کردم و باز هم در مقابل آیینه نگاه بی ریایش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به زبان بیاورم و
شاید غرور زنانه ام مانع میشد و به جای من، او چه خوب میتوانست زخمهای دلش را برایم باز کند که بیآنکه قطرات بیقرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:
الهه! نمیدونی چقدر دلم میخواست فقط یه لحظه صداتو! نمیدونی با چه حالی از پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات حرف بزنم!
اصلا نمیدونستم باید بهت چی بگم، فقط میخواستم باهات حرف بزنم...
و بعد آه عجیبی کشید که حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد:
ولی نشد...
که قفل قلب من هم شکست و با طعم گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم مانده بود، لب به گلایه گشودم:
مجید! خیلی از دستت رنجیده بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمیتونستم کارهایی که با من کرده بودی رو فراموش کنم...
و حالا طعم تلخ بی مادری هم به جام غصه هایم اضافه شده و با سیلالب اشکی که به یاد مادر جاری شده بود، همچنان میگفتم:
آخه من باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمیکردم مامانم بمیره...
لیوان شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده
بودم، روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا ضجه های مصیبت مرگ مادرم را از بیگانه هایی که بیخبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال میکردند، پنهان کنم.
میشنیدم که مجید پریشان حال من و زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداری ام میداد و من بی ِ اعتنا به دردی که دیگر کمرم را سر کرده بود، به یاد مادر مظلوم و مهربانم گریه میکردم که های و هوی خنده هایی سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و نگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد. صدای خنده آنچنان در طبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان مجید را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی غمگین زیر لب تکرار کرد:
خدا لعنتتون کنه!
مانده بودم چه میگوید و چه کسی ِ را اینطور از ته دل نفرین میکند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند تلخی طعنه زد:
چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه ویراژ میدادن؟ اینم ادامه جشنه!
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤