فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••تومھمۍ❗️
رفقا سر سوزنی ته دلتون خالی نشه!
ما برای همین روزا آمده ایم...👊🏻✨
- حاجمھدۍرسولے🎤
#حجاب
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
قابل تأمل 🤔
الحمدلله و صد شکر
به وجود چنین شیر زنانی🤲
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
هدایت شده از محتاج تشکر از فاطمه الزهراء
تاریخ وقوع جرم.mp3
4.5M
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_شصتم خسته از این همه اضطراب روی مبل
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_شصت_و_یکم
همانطور که نگاهش میکردم و در دلم تنها خدا را میخواندم که این مهلکه هم به خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که بالاخره رهایم کرد و رفت.
با رفتن پدر، بغضم ترکید و سیلالب اشکم جاری شد که روزی دختر نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش میکردم و حالا در این روزهای حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم اینطور تنم را میلرزاند.
لعیا مقابلم زانو زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده، به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای دیشب را برایش گفتم، جگرش
برای من و مجید بیشتر آتش گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم:
لعیا، یه وقت به مجید چیزی نگی!
اگه بفهمه بابا میخواسته به خاطر نوریه کتکم بزنه...
که لعیا با چشمانی که از اشک پر شده و پیدا بود که دلش میخواهد پیش از مجید، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد:
خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، قربونت برم، گریه نکن!
و بعد با سر انگشتان خواهرانه اش، صورتم را نوازش کرد و با مهربانی ادامه داد:
قربونت برم عزیزم، گریه نکن!
الان که داری غصه میخوری، اون بچه هم داره
ِغصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، بخاطر مامان، آروم باش عزیزدلم!
و من همین که نام مادرم را شنیدم، سینه ام از غصه شکافت و ناله بیمادری ام بلند شد. خودم را در آغوش لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش ضجه میزدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه،خیال
اینکه مجید هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید.
لعیا همانطور که یک دستش دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی سفید رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و منتظرم، همان خبری را داد که دلم میخواست:
آقا مجیده! میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس!
و من در این لحظات تلخ، دوایی شیرینتر از صدای مجید سراغ نداشتم که گریه ام را فرو و با صدایی که از شدت بغض خیس خورده بود، گفتم:
اگه جواب ندم، بیشتر دلش شور میافته.
و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست لعیا گرفتم.
تمام سعی ام را کردم که صدایم بوی غم ندهد و با رویی خوش سالم کردم که نشد و پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، با نگرانی پرسید:
چی شده الهه؟ حالت خوبه؟
در برابر غمخوار همه غمهایم نتوانستم مقاومت کنم که طنین گریه هایم در گوشی شکست و دلواپسی اش را بیشتر کرد:
الهه! چی شده؟
و حالا که دلش پیش دل من بود، چه با کی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم ِ و گفتم:
چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!
و حالا دل او قرار نمیگرفت و مدام سؤال می ِ کرد تا از حالم مطمئن شود و دست آخر، لعیا گوشی را از دستم گرفت و با کلام قاطعانه اش، خیال مجید را راحت کرد:
آقا مجید! من پیشش هستم، نگران نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!
و آنقدر به لعیا سفارش الهه اش را کرد تا بالاخره قدری قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام عشق و محبت، جانم را سیراب کند و تنها خدا میداند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر مهربانی که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد...
ادامه دارد....
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_شصت_و_یکم همانطور که نگاهش میکردم و
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_شصت_و_دوم
چشمانمان آبی زیبای دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسه های ساحل، و سرانگشت نرم و با طراوت باران بر سرمان دست میکشید تا ایمان
بیاوریم که پروردگارمان برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است.
حالا ساعتی بودیم که نازنین که نه، برکت تازه ای را در زندگیمان شنیده میشد مژدگانی خفته در وجودم، همانطور که مجید دلش میخواست، دختری پر ناز و کرشمه بود و مجید چه ذوقی میکرد و چقدر قربان صدقه اش میرفت و من که بازنده شرط بندی بر سر پسرم شده بودم، سرمست حضور دخترم، شادتر از هر برنده ای، صورت ظریفش را پیش چشمانم تصور میکردم که در خیالم از هر فرشته ای زیباتر بود.
از وقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه باران میبارید، به خانه نرفته و به قدم زدن در امتداد خط بیکران ساحل دریا، آن هم درخنکای لطیف اواخر دی ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به میهمانی خلیج فارس آمده بودیم.
موهای مجید خیس شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پرده ای از رطوبت باران همچنان از شادی میدرخشید. هر چه اصرار میکردم تا چتر را بالای سر خودش هم بگیرد، قبول نمیکرد و چتر بزرگ و مشکی رنگش را طوری بالای سرم گرفته بود که کاملا ً از بارش باران محفوظ باشم و تنها از رایحه مطبوعش لذت ببرم که میترسید سرما بخورم و دخترکمان اذیت شود.
به خاطر بارش به نسبت شدید باران، ساحل خلوت بود و حالا که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چند نفری هم که روی نیمکتها به تماشای دریا نشسته بودند، کم کم پراکنده
میشدند و ما همچنان به تفرج ساحلیمان ادامه میدادیم که اگر تمام دنیا هم زیر و رو میشد، نمیتوانست حال خوش ما را به هم بزند چه رسد به این باد و باران رؤیایی!
صدای دانه های درشت باران که حالا زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانه میزد، در غرش غلطیدن امواج طوفانی روی سینه ماسه ها میپیچید و احساس میکردم زمین و آسمان هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن پُ ر سر و صدایی به راه انداختهاند.
مجید همانطور که دسته چتر را محکم گرفته بود تا در باد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل هیاهوی ساحل طوفانی خلیج فارس گم میشد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد:
الهه جان! یخ نکنی! اگه سردت شده، برگردیم.
و من حسابی سرِ ذوق آمده بودم که با صدای بلند خندیدم و میان خنده پاسخ دادم:
نه مجید جان! سردم نیس! خیلی هم عالیه!
ولی حریف کمردردم نمیشدم که به همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمیتوانستم ادامه دهم که از حرکت ایستادم و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود، نگاهم کرد و با نگرانی پرسید:
کمرت درد میکنه الهه جان؟
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و همانطور که با هر دو دست کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتی برای نشستن به اطرافم نگاه میکردم که تمام صفحه کمرم خشک شده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم.
ادامه دارد ...
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
✨✨بسم الله الرحمن الرحیم✨✨
🌺 اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُستَقِيم
خدایا بہ راہ راسٺ هدایٺمان کن
🦋 روزے ڪہ بہ چشمان تو،
ﭼﺸﻤﻢ بشود باز
اے جان دﻟﻢ،
صبح من آن روز ﺑﻪ خیر است
🌺🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌺
سلام همراهان گرامی ☺️ ایام به کام 🌱
آرزوي بهترین ها را برای شما عزیزان داریم🤲
#صبحتون_مھدوے
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
هدایت شده از 🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
10.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زیارت_آل_یاسین
پیشکش به محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف❣
🔴 رفاقت با #امام_زمان(؏َ)
🌼 آیت الله کشمیری(ره):
🦋 روزی یک ساعت با حضرت خلوت کنید. متوجه حضرت بشوید.«زیارت آل یاسین» را بخوانید،سپس بگویید یا صاحب الزمان ادرکنی توسل بکنید به ایشان، یک خرده یک خرده رفاقت پیدا میشود.
•|🕊🥀 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
هدایت شده از 🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
ترجمهزیارتآلیاسین۩یاسردعاگو.mp3
3.84M
🕌 ترجمه فارسی زیارت آل یاسین
🎙 با صدای یاسر دعاگو
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤