𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_دویست_و_شصت_و_یکم
از تارهای سفیدی که دوباره روی شقیقه موهای مشکیاش میدرخشید، میتوانستم بفهمم
که فشارهای عصبی این مدت، کوه صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم:
آخه تو همیشه خیلی آروم و صبور بودی!
که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت محبت انگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گالیه ام را با چه طمأنینه شیرینی داد:
الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش داشته باشی! ولی اگه یه زمانی احساس کنم آرامش تو داره به هم میخوره، دیگه نمیتونم آروم باشم!
و من هنوز کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ
تلفن مشکوکش را گرفتم:
پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر ناراحت شدی؟
مگه اونم به من ربطی داشت؟
و او بلافاصله جواب داد:
یه چیزی ازم خواستن ک براشون انجام میدادم، باید آرامش تو رو به هم میزدم.
منم گفتم نه!
ولی من با این جملات مبهم قانع نمیشدم و خواستم پاپیچش شوم که دستان دلواپسم
را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و عاجزانه تمنا کرد:
الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئلهاي بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه فراموشش کن!
که دیگر نتوانستم حرفی بزنم، ولی احساس
بدی داشتم که نگران همسرم شده و میترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمیآورد و همین دلواپسی زنانه و کابوس حماقت پدرم کافی بود که تا نیمههای شب خواب به چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم،
ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم آرامش میدادم که چند بار آیتالکرسی خواندم تا بالاخره خوابم برد
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤