🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_دویست_و_نود_و_یکم . مجید که دیگر نمیتوا
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_دویست_و_نود_و_دوم
مجید دیگر توانش تمام شده که سرش را بالا نمیآورد و قفسه سینهاش از نفسهای بُریدهاش به شدت بالا و پایین میرفت که وحشتزده به میان حرف پرستار آمدم:
تو رو خدا به دادش برسید! داره از حال میره! پرستار هنوز دلخور بود که با اکراه قدم پیش گذاشت و با صدایی گرفته رو به مجید کرد:
آقا بلند شو برو درمانگاه! طبقه اوله، برو اونجا پانسمانت رو عوض کنن!
که نگاهش به حجم خونی که کف اتاق ریخته بود و هنوز هم از لای انگشتان مجید چکه میکرد، خیره ماند و با لحنی قاطعانه تذکر داد:
آقا بلند شود برو! جای بخیههات خونریزی کرده! بلند شو برو!
و مجید دیگر حالی برای بلند شدن نداشت که همانطور که سرش پایین بود، زیر لب جواب داد: میرم...
به گمانم پهلویش از شدت درد بیحس شده بود که دیگر پایش را تکان نمیداد و پرستار هم
لابد فهمیده بود که مجید با پای خودش نمیتواند به درمانگاه برود که با عجله از اتاق بیرون رفت تا شاید کمکی بیاورد.
نفسم از ترس به شماره افتاده و از بوی خون
حالت تهوع گرفته بودم که معده خالیام به هم خورد و سرم گیج رفت.
دستم را مقابل دهانم گرفته بودم و با صدای بلند عق میزدم که مجید سرش را بالا آورد.
صورتش به سفیدی مهتاب شده و بین سفیدی لب و صورتش تفاوتی نبود و باز دلش برای من پر میزد که با صدای ضعیفش کمک خواست:
کسی اینجا نیس؟ حال زنم بد شده...
و با چشمان خودم دیدم که رنگ زندگی از چشمانش پرید، دست غرق به خونش از روی پهلویش پایین افتاد و از حال رفت که از روی
صندلی سقوط کرد و با صورت به روی زمین افتاد.
دیگر نه از شدت حالت تهوع ّ جیغ میکشیدم که از ترس، جانم به لب رسیده و با حالتی مضطر کمک
میخواستم.
چند پرستار با هم به داخل اتاق دویدند، عبدالله هم بالاخره رسید و از دیدن مجید که روی زمین افتاده بود، چه حالی شد که با صدای بلند تکرار میکرد:
چقدر بهش گفتم نیا...
پرستاران میدانستند نباید به دست آتل بندی شدهاش تکانی بدهند که با احتیاط بدنش را روی برانکارد قرار داده و هر کدام به تشخیص
خود نظری میدادند.
عبدالله هم میدید دیگر فاصلهای تا بیهوشی ندارم که را رها کرده و برای آرام کردن من هر کاری میکرد و من چشمانم به دنبال مجیدم بود که روی برانکارد از اتاق بیرون رفت.
دست عبدالله را گرفته و میان گریه التماسش میکردم:
نو رو خدا برو دنبالشون، برو ببین چی شده...
و آنقدر اصرار کردم که بالاخره رهایم کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت. نمیدانم لحظات سخت
بیخبری از محبوب دلم چقدر طول کشید تا بالاخره عبدالله خبر آورد که پزشکان خونریزی زخمش را بند آورده و دوباره به هوش آمده است تا به همین خبر خوش، دل بیقرارم قدری قرار گرفت.
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤