🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_دویست_و_نود_و_ششم حالا این فضای تنگ و
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_دویست_و_نود_و_هفتم
و خواست به سراغ مسئول مسافرخانه برود که مانع شدم و گفتم ول کن، فایده نداره! اگه الانم برق اضطراری رو وصل کنه، دوباره خاموش
میکنه.
وارد اتاق شد و از چشمانش میخواندم دلش به حالم آتش گرفته که اوج دلسوزیاش را به زبان آورد:
اگه این هم خونهام زودتر بر میگشت شهرشون، شما رو میبُردم خونه خودم، ولی حالا اینم این ترم پایان نامه داره و به این زودیها بر نمی ِ گرده.
هر چند مثل گذشته حوصله ابراز مهر خواهری نداشتم، ولی باز هم دلم نمیخواست بیش از این غصه حال و روزم را بخورد که با لبخند کمرنگی جواب دادم:
عیب نداره! خدا بزرگه...
و به قدری عصبی بود که اجازه نداد حرفم را تمام کنم و همانطور که روی صندلی کنار اتاق مینشست، جواب صبوریام را با عصبانیت داد:
خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده!
مقابلش لب تخت نشستم و هنوز باورم نمیشد با این لحن تلخ، توبیخم کرده باشد که با دلخوری
سؤال کردم:
من چی کار کردم که بیعقلی بوده؟
به همین چند لحظه حضور در اتاق، صورتش از گرما خیس عرق شده بود که با کف دستش پیشانیاش را خشک کرد و با صدایی گرفته جواب داد: تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه مرد باید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت!
و نمیدانم دیدن این وضعیت چقدر خونش را به جوش آورده بود که مجیدم را به بیخردی متهم میکرد و فرصت نداد حرفی بزنم که با حالتی مدعیانه ادامه داد:
اگه همون روز که بابا براش خط و نشون
میکشید و تو التماسش میکردی که مذهب اهل سنت رو قبول کنه، حرف تو رو گوش میکرد و سنی میشد، بر میگشت خونه و همه چی تموم میشد!
نه بچهتون از بین میرفت، نه انقدر عذاب میکشیدین! تو میدونی من هیچ مشکلی با
مذهب مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه میاومد!
خیره نگاهش کردم و با ناراحتی پرسیدم:
مگه همون روزها تو به من نمیگفتی که چرا زودتر نمیرم پیش مجید؟
مگه باهام دعوا نمیکردی که چرا تقاضای طالق
دادم؟ مگه زیر گوشم نمیخوندی که مجید منتظره و من باید زودتر برم پیشش؟
پس چرا حالا اینجوری میگی؟
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤