🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_دویست_و_چهلم در برابر شوخی هام صورتش که
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_دویست_و_چهل_و_یکم
با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربانترش به دلداری دل تنگم آمد:
الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی؟ چرا همهاش خودت رو میدونی عزیزم؟
تو زن منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم.
و دریای متلاطم نگاهش به ساحل عشقم رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد:
شیعه یا سنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی انتخاب میکنم!
حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی
ُ داره عزیزم؟
و مگر میشد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پر شد و با بغضی که گلوگیرم شده بود، جواب دادم:
معلومه که به من ربط داره! اگه تو به جای من با یه دختر شیعه ازدواج کرده بودی، الان داشتی زندگیات رو میکردی!
نه کتک میخوردی، نه آواره میشدی، نه همه سرمایهات رو از دست میدادی!
و نمیدانستم با این کلمات آتشینم نه تنها تقصیر این همه مصیبت را به گردن نمیگیرم که بیشتر دلش را میلرزانم که مستقیم نگاهم کرد و بیپرده پرسید:
به در میگی که دیوار بشنوه؟!!!
و در برابر نگاه متحیرم، با حالتی دل شکسته بازخواستم کرد:
پشیمونی از اینکه به یه مرد شیعه بله گفتی؟ از اینکه داری به خاطر من اینهمه سختی میکشی، خسته شدی؟
خیال میکنی اگه با یه مرد سنی ازدواج کرده بودی، الان زندگیات بهتر بود؟
و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم دفاع
کنم که از روی تأسف سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گناه نکرده اش را خواست:
میدونم خیلی اذیتت کردم! میدونم بخاطر من خیلی اذیت شدی و هنوزم داری عذاب میکشی! ولی یه چیز دیگه رو هم میدونم.
اونم اینه که برای اینا شیعه و سنی خیلی فرق نمیکنه! حالا من شیعه بودم و برام شمشیر رو از رو بستن، ولی با تو هم به همین راحتی کنار نمیاومدن!
همونطور که بابا رو وهابی کردن، تو هم تا وهابی نمیشدی، راحتت نمیذاشتن!
اول برات کتاب و سی دی میاُوردن تا فکرت رو شستشو بدن، اگه بازم مقاومت میکردی، برای تو هم شمشیر رو از رو میبستن.
مگه تو همین سوریه غیر از اینه؟ اول شیعهها رو میکشتن، حالا امام جماعت مسجد اهل سنت رو هم ترور میکنن، چون با عقاید تکفیریها مخالفت
میکرد!
پس اگه تو با یه سنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی نوریه کوتاه نمیامدی، بازم حال و روزت همین بود!
الان اینهمه زن و شوهر شیعه و سنی دارن تو همین شهر با هم زندگی میکنن. مگه با هم مشکلی دارن؟
مگه از خونه زندگیشون آواره شدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو میکردیم. اگه سر و کله این دختره وهابی پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم.
سپس دست سرِ زانویش گذاشت و همانطور که از جایش بلند میشد، زیر لب زمزمه کرد:
یا علی!
و دیگر منتظر پاسخم نشد و به سمت آشپزخانه رفت. در سکوت سنگینش، پودر و لگن را برداشت و به سراغ لباس چرکهای کنار اتاق رفت.
دستم را به دیوار گرفتم و با همه دردی که در کمرم میپیچید، از جا بلند شدم.
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤