🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_سیصد_و_شصت_و_پنجم نمار مغربم را خوانده
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_سیصد_و_شصت_و_ششم
که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد:
الهه جان! اگه حال نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره.
برای همین هم مامان خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمیخواسته تو رودرواسی بمونی.
نگاهش کردم و او همانطور که به لبه بشقاب خرما انگشت میکشید، ادامه داد:
اتفاقا الان کهداشتم از مسجد میاومدم خونه، آسید احمد تأ کید کرد که تو رو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت دوست داری بگیری.
حالا هر جور خودت راحتی الهه جان!
و ً تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن سردی پاسخ دادم: نه، من نمیام. توبرو.
و دلم نمیخواست در برابر نگاه منتظر و مشتاقش اینهمه خشک و بیروح باشم که خودم ناراحتتر از او، از سرِ سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز عشاء را بخوانم.
نمازم که تمام شد، صدای جمع کردن ظرفهای افطاری را از آشپزخانه میشنیدم که جانمازم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم.
مجید در سکوتی ساده، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بشقابها بود که پرسیدم:
من کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟
با صدای من تازه متوجه حضورم شد که به
سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد:
نه الهه جان! تو حق داری هر کاری دوست ِ داری انجام بدی!
به چهارچوب در تکیه زدم و دلم می ِ خواست با همسرم درد دل کنم که زیر لب شکایت کردم:
آخه من پارسال هم اومدم، ولی حاجتم رو نگرفتم.
تازه همه چی بدتر شد!
و او همانطور که نگاهم میکرد، با لحنی قاطعانه پرسید:
فکر میکنی اگه نمیاومدی، بهتر میشد؟
برای یک لحظه نفهمیدم چه میگوید
که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد:
منظورم اینه که از کجا میدونی سرنوشت چی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا بدتر شده یا بهتر؟
سپس در برابر نگاه پر از علامت سؤالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت تکیه داد و با لحنی ملایم آغاز کرد:
ببین الهه جان! من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی!
میدونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاقهای خیلی بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از ِ زندگیمون رفع شه
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤