🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_سیصد_و_هشتاد_و_هفتم و به قدری آهسته گفت
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_هشتم
با همان نگاه سر به زیر و لحن مهربانش ادامه داد:
خُب پارسال همین موقع پسر و عروسم اینجا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا شما جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی، امسال با هم راهی بشیم.
مجید مستقیم نگاهش میکرد و مثل من
نمیدانست خیال مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک همسرش آمد:
حدود بیست روز تا اربعین مونده، باید کم کم آماده بشیم!
و من و مجید همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر اینهمه تحیرِ ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد:
به لطف خدا و کرم امام حسین ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی اربعین شرکت میکنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم کربلا!
نگاه مجید از هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت خندان مامان خدیجه بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیرهام را داد:
ِ عزیزم! تو یه دختر سنی هستی! عزیز مایی، روی سر ما جا داری!
خب شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی!
ِ علاقهاي که به شما داشتیم، گفتیم بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم همسفر بشیم! با ما بیای یا نیای، عزیزِ دل من میمونی!
و دیگر هر دو سا کت شدند و حالا نوبت من و مجید بود تا حرفی بزنیم و من هنوز از بهت مصیبت پدرم خارج نشده و نمیتوانستم بفهمم از من چه میخواهند که تنها نگاهشان میکردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربال به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد:
نمیدونم چی بگم...
و دلش پیش همسر اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض چشمانش را به سوی من گشود تا ببیند در دلم چه میگذرد و من محو دعوت نامه ناخواستهای شده بودم که امام حسین برایم فرستاده و در جواب جنایات پدر و برادرم در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فرا خوانده بود که پیش از مجید به
ِ شوق و اشتیاق، به ندای پسر پیامبر صلیاللهعلیهوآله لبیک گفتم:
سمت حرمش پَر زدم و از سر شوق گفتم
حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم...
و دیدم چشمان مجید پیش پا کبازی عاشقانهام به زمین افتاد و پاسخ دل مشتاقم را مامان خدیجه با روی خوش داد:
همین فردا برید دنبال گذرنامههاتون تا انشاءالله زودتر آماده شه.
فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمیخواد. همه چی اونجا هست.«
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤