🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_سیصدم عبدالله شانه بالا انداخت و با بی
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_سیصد_و_یکم
زندگیاش رو نابود کردیُ، بچهاش از بین رفت، خودش داره از ضعیفی جون میده ! اینهمه عذابش دادی، بس نیس؟!!!
حاال میخوای اینجا زنده به گورش کنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول کرایه اینجا رو هم نداشتی میخوای چی کار کنی؟!!!
زیر تازیانه هاي تند و تیز عبدالله، از پا در آمدم که نفسهایم به شماره افتاد و در اوج ناتوانی لب تخت نشستم.
صورت زرد مجید از عرق پوشیده شده و نمیدانستم از شدت درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعمههای عبدالله، غرق عرق شده که بالاخره لب از لب باز کرد:
لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه!
لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش انقدر عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه این نیس...
و آتشفشان خشم عبدالله خاموش نمیشد که باز میان حرف مجید تازید:
پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی! سرم به شدت درد گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور شعله میکشد که دلم برای او هم میسوخت.
مجید مستقیم به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی ساده پاسخ داد:
آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، میتونم سلامتیاش رو بهش برگردونم؟
میتونم زندگیاش رو براش درست کنم؟ میتونم خانوادهاش رو بهش برگردونم؟
و دیدم صدایش در بغضی مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد:
میتونم حوریه رو برگردونم؟
و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا صدایم به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه ای دیگر دراز کند:
الان نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرانکردی؟!!!
چرا قبول نکردی سنی شی و برگردی سرِ خونه زندگیات؟!!!
میتونستی قبول کنی فقط اسم اهل سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!
میدیدم از شدت ضعف ساق پایش میلرزد و باز میخواست سرپا بایستد
که به چشمان غضبنا ک عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق اعتقاداتش قدرت میگرفت، سؤال کرد:
واقعاً فکر میکنی اگه من سنی شده بودم، همه چی تموم میشد؟
مگه الهه سنی نبود؟ پس چرا من جنازهاش رو از اون خونه اوردم بیرون؟
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤