🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_نوزدهم با دیدن چشمان نامحرم، پش
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_بیستم
ساعاتی به غروب آفتاب مانده بود که عبدالله به خانه بازگشت. چند عدد نانی را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و با نگاهی گذرا به صورت شکسته ام، از حالم با خبر شد که با ناراحتی پرسید:
»الهه! باز گریه میکردی؟
برای جمع کردن نانهای داغ، سفره را باز کردم و با سکوت سنگینم نشان دادم که دختر تنها و بیکسی مثل من، سهمی جز گریه ندارد که مقابلم و با مهربانی برادرانه اش پیشنهاد داد:
الهه جان! میای با هم بریم بیرون؟«
سفره را پیچیده و داخل کابینت گذاشتم و خوب فهمید حوصله گردش و تفریح ندارم که باز اصرار کرد:
»الهه جان! چند وقته از خونه بیرون نرفتی؟ اصالادوست دارم که یخورده با هم قدم بزنیم.
سپس به چشمان بیرنگم خیره شد و التماس کرد: »الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش میکنم بیا یه سر بریم ساحل.
« و حالت صدایش آنقدر پُر مهر و محبت بود که با همه بیحوصلگی ام ، پذیرفتم که همراهیاش کنم.
پیاده روی مسیر خانه تا ساحل، فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلی ام بدهد و نا گزیرم کند که برایش از دلتنگیهایم بگویم و به خیال خودش دلم را سبک کند و نمیدانست که حجم ِ سنگین غم مانده بر قلبم، به این سادگیها از بین نمیرود.
طول خیابان منتهی به ساحل را با قدمهایی کوتاه طی میکردیم و من برایش از خوابی که دیده بودم میگفتم که اشک در چشمانش نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت:
خوش بحالت! منم خیلی دلم میخواد خواب مامانو ببینم. ولی تا حاال ندیدم.
سپس به نیم رخ صورت غرق اندوهم، نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سؤالش را میدانست، پرسید:
دلت برای مامان خیلی تنگ شده؟
و بدون آنکه معطل جواب من شود، به افق بالای سر خلیج فارس چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
من که دلم خیلی براش تنگ شده!
از آهنگ آ کنده به اندوه صدایش، پرده چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفسهای خیسم به سمتم رو گرداند. با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی مکث کرد و بعد مثل اینکه نتواند احساس عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد:
پس میدونی دلتنگی چقدر سخته!« از اشاره مبهمش، جا خوردم که خودش با لحنی نرمتر
ً ادامه داد:
الهه! میدونی دل مجید چقدر برات تنگ شده؟ تو اصلا میدونی داری با مجید چی کار میکنی؟
و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بی توجهی این چند روزش در دلم جان گرفت و بی اعتنا به خبری که عبدالله از حالش میداد،
پوزخندی نشانش دادم و گفتم:
اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی
من میگرفت...
« که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد: الهه! تو که از هیچی خبر نداری، چرا قضاوت میکنی؟
گوشی ات که خاموشه، تلفن خونه رو که
جواب نمیدی، شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمیذاری، مبادا چشمت به چشم مجید بیفته!
بابا هم که جواب سلام مجید رو نمیده، چه برسه به اینکه اجازه بده بیاد تو خونه!
« و بعد مثل اینکه نگاه مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفته باشد، نفس بلندی کشید و گفت:
مجید هر روز با من تماس میگیره. هر روز اول
صبح زنگ میزنه و حال تو رو از من میپرسه. حتی چند بار اومده مدرسه و مفصل باهام حرف زده. و در برابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح عاشقی های مجید به وجد آمده بود، لبخندی زد و ادامه داد:
الهه! باور کن که مجید تو این مدت حتی یه لحظه هم فراموشت نکرده! هر شب آخر شب از همون طبقه بالا اس ام اس میده و ازم میپرسه که الهه چطوره؟ حالش بهتره؟ آروم شده؟ خوابش
برده؟
« سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته اعتراف کرد:
اگه من این چند روزه بهت چیزی نگفتم، بخاطر اینه که هر بار که اسم مجید رو میارم،ِ حالت بدتر میشه...
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤