🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_پنجم . با خاطری که از سال پیش به
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_ششم
.
اشکم را پاک کردم و با سکوت پر شکوهم، اوج ایمانم به کرامت اولیای الهی را به نمایش
گذاشتم که مجید خرسند از دل صبور و روح آرامم، لبخندی زد و گفت:
»الهه! تو اولین کسی نیستی که داری این راهو میری، آخرین نفرم نیستی! خیلیها قبل از تو این راه رو تجربه کردن و بهش ایمان دارن! إنشاءالله مامان خوب میشه و دوباره بر میگرده خونه! من دلم گواهی میده که خیلی زود این اتفاق میافته!
من مطمئنم که تو همین شبهای قدر حاجتمون رو از خدا گرفتیم!
« و این از پاکی پیوند قلبهای عاشقمان بود که او همان حرفهایی را به زبان میآورد که حقیقت پنهان شده در دل من بود، هر چند حرفی گوشه دل من مانده بود که شاید دل او خبر هم نداشت که من هنوز با همین قلبی که این روزها فقط برای مادر میتپید، باز هم برای هدایت او به مذهب اهل تسنن دعا میکردم و همچنان منتظر هر فرصتی بودم که با اشارتی دل پا کش را متوجه حقانیت مذهبم کنم که لبخندی زدم و با مهربانی آغاز کردم:
مجید جان! من حرف تو رو قبول کردم و از ِته دلم امام علیه السلام رو صدا زدم. بخدا از ته دلم با امام حسین علیه السلام حرف زدم. ولی تو...
« و خوب فهمید در دلم چه میگذرد که لبخندی لبریز متانت روی صورتش نشست و با سکوت سرشار از آرامشش اجازه داد تا ادامه دهم:
خب منم دوست دارم تو هم به حرفایی که من میزنم توجه کنی، همونجوری که من به حرف تو گوش کردم.
« هر کلامی که میگفتم، صورتش بیشتر به خنده گشوده میشد و مهربانتر نگاهم میکرد تا هر چه روی دلم سنگینی میکند، بی هیچ پروایی به زبان بیاورم:
ُ مجید! من اومدم امامزاده، احیا گرفتم، هر روز دارم دعای توسل میخونم.
خب تو هم یه بار امتحان کن!« در جوابم نجابت به خرج داد و به رویم نیاورد که من همه این راهها را به آرزوی شفای مادرم رفتم و نپرسید که او به چه امیدی تن به مذهب اهل سنت دهد تا من هم قاطعانه پاسخ دهم به امید تقرب به خدا به مذهب عامه امت اسلامي بپیوندد و در عوض با لحنی لبریز محبت پرسید:
چی رو امتحان ُ کنم الهه جان؟
و من بیدرنگ جواب دادم: »خب تو هم مثل من وضو بگیر، مثل من نماز بخون...« و پیش از این که خطابهام به آخر برسد، با چشمان کشیده و پر
احساسش به رویم خندید و با کلماتی ساده پاسخم را داد:
الهه جان! من که از تو نخواستم شیعه بشی! من از تو نخواستم دست از عقاید خودت برداری! حتی ازت نخواستم برای یه بارم که شده درمورد عقایدی که من دارم، فکر کنی!
من فقط ازت خواستم دعا کنی، همین!
سپس به چشمانم خیره شد و با گلایه لطیفی که در انتهای صدایش پیدا بود، گفت:
ولی تو از من میخوای از عقایدم دست بکشم.
ُ خب قبول کن این کار سختیه!
« و پیش از آن که به من مجال هر پاسخی دهد، با لحنی عاشقانه ادامه داد:
»الهه جان! من و تو همینجوری با هم خوشبختیم! من همینطوری که هستی عاشقت هستم! الهه، تو همونی هستی که من میخواستم!
بخدا من کنار تو هیچی کم ندارم!« سپس چشمانش رنگ تمنا گرفت و با هاله لبخندی که لحظه ای از آسمان صورتش مخفی نمیشد، تقاضا کرد:
نمیشه تو هم همینجوری که هستم، قبولم داشته باشی؟« و خاطرش آنقدر عزیز بود که دیگر
هیچ نگویم و در عوض، تمام احساس قلبم را به چشمان منتظرش هدیه کرده و با کلام پُر مهرم خواسته دلش را برآورده سازم:
مجید جان! منم همینجوری که ِ هستی دوست دارم!« و همین جمله ساده و سرشار از محبتم کافی بود تا به مباحثه عقیدتی مان پایان داده شود...
ادامه دارد.....
به قلم #فاطمه_ولی_نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
🌷 #دختر_شینا #پارت_صد_و_پنجم ✅ فصل نوزدهم 💥 کمی بعد همسایهها یکییکی از راه رسیدند. با گریه بغ
🌷 #دختر_شینا
#پارت_صد_و_ششم
✅ فصل نوزدهم
💥 برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاجآقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم میخواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه میکردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمیتوانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچهها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: « سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه. »
💥 پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی میکردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغبهشت پیشش بنشینم. میخواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت میکرد و ما دنبالش.
💥 صمد جلوجلو میرفت، تند تند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور میشدیم. گمش میکردیم. یادم نمیآید راننده چه کسی بود. گفتم: « تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش. »
راننده، آمبولانس را گم کرد. لحظهی آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. میخواستم بعد از نه سال، حرفهای دلم را بزنم. میخواستم دلتنگیهایم را برایش بگویم. بگویم چه شبها و روزها از دوریاش اشک ریختم. میخواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
ادامه دارد...