🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_هشتم با چشمانی که دیگر توان پلک زد
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_نهم
که ناگاه مُهر لب هایم شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم:
»پست فطرت...« آنقدر صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام قلب در هم شکسته ام را میکشید، خیلی خوب حرفم را شنید و من که حالا با دیدن او جان تازه ای گرفته بودم، میان ناله های زیر لبم همچنان نجوا میکردم:
»دروغگو...
نامرد... ازت بدم میاد...«
و او همانطور که با قامتی شکسته به سمتم میآمد، اشکی را که تا زیر چانه اش رسیده بود، با سر انگشتش پا ک کرد و خواست دستان لرزانم را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم:
»برو گمشو!
ازت متنفرم!
برو، ازت بدم میاد! پست فطرت...
همانطور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب میکشیدم تا هر چه میتوانم از مجید فاصله بگیرم و در برابر چشمان حیرت زده همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه میزدم:
»مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم شفا میگیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت...
چرا اینهمه عذابم دادی؟!!!
لعیا که خیال میکرد زیر بار مصیبت مادر به هذیان گویی افتاده ام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی که حاال به قصد قتل قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم:
»ولم کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این قاتل رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید!
« اشک در چشمان محمد و عبدالله خشک شده،
فریادهای ابراهیم خاموش گشته و همه مانده بودند که من چه میگویم و در عوض، مجید که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همانطور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریه هایی مردانه، شانه هایش میلرزید.
از کوره خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونه هایم میسوخت.
چند لایه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سینه مجید کوبیدم و جیغ کشیدم:
»از اینجا برو بیرون! دیگه نمیخوام ببینمت! ازت متنفرم! برو بیرون!
« و اینبار هجوم ضجه و ناله هایم آنقدر بود که نفسهایم را به شماره انداخته و قلبم را به شدت میکوبید.
مجید بی آنکه به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش پایین بود، بیصدا گریه میکرد و نه فقط شانه هایش که تمام بدنش میلرزید.
به قلم #فاطمه_ولی_نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤