🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_چهل_و_هشتم یلدای امسال، حال و هو
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_چهل_و_نهم
خب باید یکی مراقبت باشه! بگه چی بخور، چی
نخور! یکی باید بهت بگه چی کار کن! چجوری بشین، چجوری بخواب...
که با این حرفهایش من خجالت میکشیدم!
با لحن معصومانه ای گفتم:
خب خجالت میکشیدم! ...
از لحن معصومانه ام خنده اش گرفت و گفت:
از چی خجالت میکشیدی الهه جان؟
من مثل خواهرت میمونم.
« و شاید همچون من به یاد مادر افتاد که باز اشک در چشمانش جمع شد و با حسرتی که در آهنگ صدایش پیدا بود، ادامه داد:
الهه جان! من که نمیتونم جای خالی مامان رو براتُ پر کنم، ولی حداقل میتونم راهنماییت کنم که چی کار کنی!
سپس دستش را روی میز پیش آورد و مشت
بسته دستم را که زیر بار غم از دست دادن مادر، به لرزه افتاده بود، میان انگشتانش گرفت و در برابر چشمان خیس از اشکم، احساس خواهرانه اش را به نمایش گذاشت:
الهه جان! هر زنی تو یه همچین وضعیتی احتیاج به مراقبت داره!
باید ُ یکی باشه که هواشو داشته باشه! خب حالا که خدا اینجوری خواست و مامان رفت، ولی من که هستم!
با سرانگشتم، اشکم را پا ک کردم و پاسخ دلسوزیهایُ صادقانهاش را زیر لب دادم:
خب مجید هست...
که بلافاصله جواب داد :
َ الهه جان! آقا مجید که مرده! نمیدونه یه زن وقتی حاملهاس، چه حالی داره و باید چی کار کنه!
سپس چین به پیشانی انداخت و با نگرانی ادامه داد:
تازه آقا مجید که صبح میره پالایشگاه و شب بر میگرده. تو این همه ساعت تو خونه تنهایی، حتی اگه خبرش کنی، تا بخواد خودش رو برسونه خونه، کلی طول میکشه.
لبخندی زدم و خواستم جواب این همه مهربانی اش را بدهم که غیبت طولانی مان، عطیه را به شک انداخت و به سمت اُپن آشپزخانه کشاند. آنطرف اُپن ایستاد و با شیطنت صدایمان کرد:
چه خبره شماها از آشپزخونه بیرون نمیاید؟
که من لب به دندان گزیدم و لعیا با اشاره دست، عطیه را به داخل آشپزخانه کشاند.
حالا نوبت عطیه بود که از شنیدن این خبر به هیجان آمده و نتواند احساسش را کنترل کند که فریاد شادیاش را زیر دستانی که مقابل دهانش
ُ پر کرده بود که زد و رو به عطیه کرد:
من گفتم امشب آقا مجید یه جور دیگه دور و بر
می چرخه ها!
که عطیه خندید و به شوخی طعنه زد:
ما که هر وقت دیدیم، آقا مجید همینجوری هوای الهه رو داشت!
و برای اینکه شیطنت سرشار از شادی اش را کامل کند، پشت چشم نازک کرد و میان خنده ادامه داد: »خدا شانس بده!
و باز فضای کوچک آشپزخانه ازصدای خنده هایمان پُر شد که از ترس بر ملا شدن حضور این تازه وارد نازنین، خندههایمان را فرو خوردیم و سعی کردیم با حالتی به ظاهر طبیعی به اتاق پذیرایی بازگردیم. از چشمان پوشیده از شرم مجید و خنده های زیر لب عبدالله پیدا بود که متوجه قضیه شده و ابراهیم و محمد بیخبر از همه جا، فقط نگاهمان میکردند که محمد با شرارت همیشگی ِ اش پرسید:
چه خبره رفتید تو آشپزخونه هی میخندید؟
خب بیاییدبیرون بلند تعریف کنید، منم بخندم!
که عطیه همانطور که یوسف را از روی تشکچه کوچکش بلند میکرد، جواب شوهرش را با حالتی رندانه داد:
حتماواجب نیس شما بدونید، وگرنه به شما هم میگفتیم!
مجید که از چشمانم فهمیده بود ِ صحبت را به دست گرفت و با تعریف حادثه رانندگی که دیروز در جاده اسکله شهید رجایی دیده بود، با زیرکی
تعریف کرد...
در عین اینکه بحث را عوض کرد و نمیدانست که نام خودروی شاسی بلندی که در حین شرح
ماجرا به زبان میآورد، داغ دل ابراهیم را تازه میکند که چشمانش را گرد کرد و به میان حرف مجید آمد:
این عربها به بابا یکی از همین لکسوسها رو دادن، که سرش گرم باشه!
که محمد با صدای بلند خندید و همانطور که پوست تخمههایی را که خورده بود، در پیش دستیاش میریخت، پشت حرف ابراهیم را
گرفت:
فقط لکسوس که نیس! یه خانم جوون هم بهش دادن که دیگه حسابی سرش گرم باشه!« که عطیه غیرت زنانه اش گل کرد و با حالتی معترضانه جواب محمد را داد:
حالا تو چرا ذوق میکنی؟!!!
محمد به پشتی مبل تکیه زد و با ُ خونسردی جواب داد:
خب ذوق کردنم داره!
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤