🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_نود_و_هشتم دقایقی به اذان مغرب مانده ب
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_نود_و_نهم
تردید داشتم که آیا راهی که میروم مرا به آنچه میخواهم میرساند یا بیشتر دلم را معطل بیراهه های بی نتیجه میکند! میترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمیتوانستم نگاه مالمت بارش را تحمل کنم!
میترسیدم پدر بفهمد و با لحن تلخ و تندش، مرا به باد سرزنش های پر غیظ و غضبش بگیرد!
ولی... ولی اگر آن سوی این همه ترس پُلی بود که مرا به حاجت دلم میرساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز میگرداند، چه دلیلی داشت که با اما و اگرهای محتاطانه، از بازگشت خنده به
صورت مادرم دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشیها را به جان بخرم و به سمت بالکن بدوم.
فقط دعا میکردم دیر نشده و مجید نرفته باشد
و هنوز قدم به بالکن نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این توسل عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گامهایی
بلند، از پله ها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم.
از در که خارج شدم، سایه مجید را دیدم که زیر نور زرد چراغهای کوچه میرفت و هر لحظه از من دورتر میشد، ولی نه آنقدر که صدایم را نشنود.
همچنانکه به سمتش میدویدم، چند بار صدایش کردم تا به سمتم چرخید و با دیدن من میان
کوچه خشکش زد. نزدیکش که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم که حیرت زده پرسید:
»چی شده الهه؟
« نمیدانستم در جوابش چه بگویم و چگونه بگویم که میخواهم با تو بیایم و چون تو دعا بخوانم و مثل تو حاجت بگیرم.
در تاریکی شب به چراغ چشمان زیبایش پناه بردم و با لحنی معصومانه پرسیدم:
»میشه منم باهات بیام؟«
نگاه متعجبش به چشمان منتظر و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم:
منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم...« از احساسی که در دلم میجوشید، چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی مژگانم نشست و با صدایی که تارهایش اشتیاق به لرزه افتاده بود، زمزمه کردم:
»مجید! میخوام امشب شفای مامانم رو از حضرت علی علیه السلام بگیرم!
« در چشمانش دریای حیرت به تلاطم افتاده بود و بی آنکه کلامی بگوید، محو حال شیدایی ام شده و من با صدایی که میان گریه
دست و پا میزد، همچنان ناله می ِ زدم:
»مگه نگفتی از ته دل صداشون کنم؟
مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمیزنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا آبرو دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو مستجاب می کنه؟
« و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشکهای صادقانه ام اعتراف کردم: »خُب منم میخوام امشب بیام از ته دلم صداشون کنم!
« ناباورانه به رویم خندید و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: »مطمئنم حضرت علی علیه السلام امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای مامانو میده!
« و با امیدی که در قلبهای مان جوانه زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم. احساس میکردم
قدمهایم از هم پیشی میگیرند تا زودتر به شفاخانه ای که او پیش چشمانم تصویر
کرده بود، برسم.
به نیمرخ صورتش که از شادی میدرخشید، نگاه کردم و پرسیدم:
»مجید جان! برای احیاء کجا میری؟« لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد: »امام زاده سیدمظفر ».با شنیدن نام امامزاده سیدمظفرکه مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم.
مجید نفس بلندی کشید و گفت: »من تو این یه سالی که تو این شهر بودم، چند بار رفتم اونجا.
به خصوص اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم میگرفت،
میرفتم اونجا!
« سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید: »الهه! چی شد که یه دفعه اومدی؟« و این بار اشکم را از روی گونه هایم پا ک نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکسته ام باشد و جواب
دادم:
»مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو آماده میکرد تا دیگه ازش دل بُبرم!«
سپس با نگاه منتظر معجزه ام به چشمان خیسش خیره شدم و با گریه گفتم: »ولی تو گفتی که خیلیها تو این هیئتها حاجت گرفتن!
ادامه دارد...
به قلم #فاطمه_ولی_نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
🌷 #دختر_شینا #پارت_نود_و_هشتم ✅ فصل هجدهم 💥 صمد چایش را برداشت. بدون اینکه شیرین کند، سر کشید و
🌷 #دختر_شینا
#پارت_نود_و_نهم
✅ فصل هجدهم
💥 همینکه صمد بچهها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانهاش را بخورد و آماده شود.
صمد برگشت. گفتم: « اگر میخواهی بروی، تا بچهها خواباند برو. الان بچهها بلند میشوند و بهانه میگیرند. »
صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچهها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آنقدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق، اسباببازیهایش را ریخت جلویش. همینکه سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید.
💥 پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: « برو بابا را صدا کن، بیاید تو. »
پدرشوهرم آمد و روی پلهها نشست. حوصلهاش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر میزد و صمد را صدا میکرد.
صمد چهارپایهای آورد. گفت: « کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجرهها. دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است. »
💥 سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند. انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمیرود. صمد، طوری که بچهها نفهمند، به بهانهی بردن چهارپایه به زیر راهپله، خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چهاش شده.
در را که باز کردم، دیدم پشت در است. پرسیدم: « چی شده؟! »
گفت: « دستهکلیدم را جا گذاشتم. »
رفتم برایش آوردم. توی راهپله یک لحظه تنها ماندیم. صورتش را جلو آورد و پیشانیام را بوسید و گفت: « قدم! حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم. »
تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پلهها و رفتم توی فکر.
ادامه دارد...