eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
3هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴میگن سپاه بخور بخوابه... 🔸آره گلوله میخورن و آرام در آغوش خاک میخوابند... ✔️تا ما در امنیت بمانیم... #سپاه_پاسدار_انقلاب_است. @SALAMbarEbrahimm
﷽ ازشناسایی آمدوخوابید بچه هاچون میدونستن خستس بیدارش نکردن بیدارکه شدباناراحتی گفت مگرنگفتم نمازشب بیدارم کنید؟ آهی کشید وگفت افسوس که آخرین نماز شبم قضاشد فردایش مهدی شهیدشد.😔 @SALAMbarEbrahimm
این اعتراف شوخی نیست... 🍃همسر امام خمینی : من شصت سال با امام زندگی کردم و در این مدت یک مرتبه هم ندیدم که ایشان یک غیبت از کسی کنند یا یک دروغ بگویند. @salambarebrahimm
خاطرات جبهه🌷 #١٨_سال_بعد.... 🌷تیر یا مرداد سال ٦٠ در جبهه جنوب بودیم. بچه‌ های گروه ما در روستای بردیه یا ده ماویه مستقر بودند و هوا هم به شدت گرم!! به خصوص پشه ها که دائم نیش می زدند و امان را از ما بریده بودند. در آن زمان یکی از برادران اعزامی به نام فتاحیان بما ملحق شده بود. در یکی از روزهای گرم دم غروب بود که من و شهید نجم السادات دیدیم فتاحیان یک هندوانه تقریباً ده کیلویی را داخل تانکر آب در حیاط گذاشت و آجری هم رویش قرار داد که ته تانکر بماند و صبح که خنک شد بخورد. 🌷ناگفته نماند ما شبها از بس پشه ها نیش می زدند بیدار می ماندیم و روزها در گرمای آفتاب می خوابیدیم. تقریبا نزدیک اذان صبح که همه خواب بودند، هوس کردیم شیطنتی بکنیم که یادگار بماند. من و نجم السادات به سراغ هندوانه رفتیم و دستی به سر و رویش کشیدیم. هندوانه خنک شده بود و نمی شد ازش گذشت. آن را به دو قسمت مساوی تقسیم كردیم تا عدالت را هم رعایت کرده باشیم. مظلومانه و در تنهایی آن را خوردیم و به همان صورت قبل در تانکر قرار دادیم. 🌷فتاحیان برای نماز صبح بیدار شد و بعد از خواندن نماز با سرعت به طرف تانکر آب رفت و با عجله هندوانه را در آورد که آب تمام هیکلش را خیس کرد. آنقدر عصبانی شده بود که ژ٣ را برداشت و شروع به تیراندازی هوایی کرد تا عصبانیتش فروکش کند. همه وحشت زده از خواب پریدند و فکر می کردند عراقی ها حمله کرده اند. فتاحیان تا دو هفته پیگیر قضیه بود و ما هم وقتی او را می دیدیم جرأت اعتراف پیدا نمی کردیم. 🌷هیجده سال بعد، یعنی در سال ٧٨ در سالن غذاخوری نیروی زمینی ناهار می خوردم که دیدم یک چهره آشنا توی صف ایستاده، او را شناختم. همان فتاحیان بود. جلو رفتم و برای باز کردن سر صحبت گفتم: شما فلانی نیستی؟ نگاهی به من کرد و گفت: بله خودمم و بعد در آغوش گرفتم و کنار هم نشستیم. بعد از احوالپرسی گفتم: یادت هست ١٨ سال پیش در سوسنگرد هندونه تو را خوردند و دم برنیاوردند. 🌷....گفت راستش را بخواهی هنوز هم تو فکرم که چه کسی آن را خورد؟! سر و سینه را بالا گرفته و نفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفسی که کسب کردم، گفتم، راستش من بودم و شهید نجم السادات که این کار را کردیم. ابتدا کمی نگاهم کرد و در حالی که منتظر هر عکس العملی بودم بلند بلند زد زیر خنده و گفت: حلالتون، حلالتون. نفس راحتی کشیدم و بعد از ١٨ سال آن شب به خواب راحتی رفتم.
وقتی این شهیدبزرگواررادرقبرگذاشته بودندمادرش بالای قبرایستاده بود.گفت:خدایاچشمای علی اکبرمن شب دامادی خیلی قشنگ شده بود،😭میخوام برای آخرین بارببینمشون.گفت:خدایاتوروبه علی اکبرامام حسین قسم میدم که یکباردیگه چشمای علی اکبرم روببینم.😞 چشمای این شهیدبزرگواربرای لحظاتی بازشدودوباره بسته شدند😭💚 @SALAMbarEbrahimm 🌸
زمانے معناے"ارباً اربا" را دانستم ڪه مادرت، تڪہ استخوانهایت را، ڪنار هم میگذاشت تا تو را درست ڪند، گاهے هم کم مے آمد... سر دست پـا و آرام زیرلب میخواند: "امـان ازدل زینب😔 @SALAMbarEbrahimm
🌷 🌷ما در اردوگاه آب خنک نداشتیم. یک روز عراقیها آمدند و گفتند: می‌ خواهیم برایتان آب سردکن بیاوریم. بسیار خوشحال شدیم. در ذهنمان آب خوردن از آب سردکن را تصور می‌ کردیم تا اینکه روز موعود فرا رسید و بعد از آن دیدیم یک کوزه سفالی برایمان به آسایشگاه آوردند و گفتند: این آب سردکن است!! 🌷همه ما متوجه شدیم، البته همین هم غنیمت بود. آن را زیر باد پنکه قرار می‌ دادیم و آب کمی سرد می‌ شد. یک شب یکی از بچه ‌ها در حال راه رفتن بود که ناگهان با این کوزه برخورد کرد و شکست. روز بعد آن را با وسایلی که داشتیم ترمیم کردیم.... 🌷....و بعد اسمش را «صاروخ ١٠» گذاشتیم چرا که در آن زمان صدام موشک‌ هایی با این اسم را تولید می‌ کرد. عراقیها متوجه این نامگذاری شدند و به این بهانه که آنها را مسخره کرده‌ ایم ما را تنبیه کردند. راوى: آزاده سرافراز مسعود سفيدگر @salambarebrahimm
هدایت شده از 💢 بصیرت سایبری 💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️فیلم کامل از لحظات حساس و نفس‌گیر ♦️این فیلم برای اولین بار منتشر می شود 🚫لطفا افراد حساس نبینند🚫 @BASIRAT_CYBERI
تا حالا سگ دنبالت کرده ؟🙄 نکرده؟ خب خداروشکر که تجربشو نداری...😔 اما بزار برات بگم... وقتی سگ دنبالت میکنه... مخصوصا اگه شکاری باشه...😨 خیلیا میگن نباید فرار کنی ازش ...🏃 اما نمیشه... 😶 یه ترسی ورت میداره ک فقط باید بدویی...😰😥 امـا... خدا واست نیاره اگه پات درد کنه...😖 یا یه جا گیر کنی...😣 یا... کربلای چهار بود... وقتی منافقین لعنتی عملیاتو لو دادن...😏 مجبور شدیم عقب نشینی کنیم... نتونستیم زخمیا رو بیاریم...😞 بچه های زخمیه غواص تو نیزارهای ام الرصاص جاموندن...😔🙇🏻 چون نه زمان داشتیم و نه شرایط نیزار ها میذاشت برشونگردونیم...❗️ هنوز خیلی دور نشده بودیم از نیزارا که یهو صدای ناله ی زخمیا بلند و بلند تر شد...😦😰 آخ ... نمیدونم چنتا بودن... سگای شکاری ...🐾 ریخته بودن تو نیزار...🐕 بعثیا به سگ های شکاریشون یه چیزی تزریق کرده بودن که سگا رو هار کرده بود ...😡 هنوز صدای ناله های بچه ها تو گوشمه...😞 زنده زنده رفیقامو که دیگه پای فرار کردن نداشتن رو...😭 داشتن تیکه تیکـ ....😭😭 کاری از دست ما بر نمیومد ... . شنیدی رفیق؟ انقد راحت پا روی خونشون نزاریم... امنیتی که الان داریم فقط به خاطره خون شهداست معذرت بابت تلخی روایت... علقمه. یادمان کربلای ۴ 😔 @SALAMbarEbrahimm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت غواصان دست بسته😔 غواصان کربلای۴ چگونه شهید شدند ؟! #پیشنهاددانلود 😔 @SALAMbarEbrahimm
💢پرسيدند؟ 🔸آيا آدم گناهکار هم می تواند امام زمانش را ببيند؟ 🔹جواب دادند : 🔸شمر هم امام زمانش را ديد! 🔹اما نشناخت... ♨️اللهم عرفنی حجتک ....
چندروزی است که تا می‌شنوم حرفش‌را اربعین... کرب‌وبلا... این دل‌ من می‌ریزد!😔
کانال کمیل
#واحد 😔عمریه دلم میخواد شهید بشم تا پیش فاطمه رو سفید بشم.. #سید_رضا_نریمانی @SALAMbarEbrahimm
چگونه جان ندهد عاشقی که دلتنگ است؟ کسی که با غم دوری مدام در جنگ است . چگونه دق نکند عاشقی که می داند مسیر رفتن تا "او" هزار فرسنگ است . خبر دهید به لیلا جنون مجنون را که نبض عاشق بیچاره ناهماهنگ است . خبر دهید به شیرین که مُرد فرهادش خبر دهید که عاشق، در جنگ است . چگونه زنده بماند؟چگونه دق نکند؟ چگونه جان ندهد عاشقی که است 😔
👇... ۱۸ سالم بود ... که اومد خاستگاری ...💕 اون جلسه... قرار بود همو ببینیم ....💕 حجب و حیامون مانع میشد ...🙈 راحت نگاه هم کنیم ...😬 شبی رو تعیین کردن واسه صحبت کردن ... خجالت میکشیدم... واسه همین ... از مادرم خواستم جام صحبت کنه... مادرم از طرف من .... تموم حرفامو دقیق بهش میگفت .... آخرای صحبتاشون بود ... که مادرم خواست از اتاق بره بیرون ....! تو سالن،یهو یادم اومد.... مسئله ای رو نگفتم ...😢 در زدم و رفتم تو اتاق ... با صحنه ی عجیبی روبرو شدم .... سید سجاد داشت اشک میریخت...😢 پرسیدم:"چی شده ؟..." مادرم گفت : "چیزی نیست ،کاری داشتی ....؟!" گفتم: "مسئله ای رو فراموش کردم مطرح کنم .." جوابمو که گرفتم ... از اتاق اومدم بیرون ... دل تو دلم نبود ... که چرا داشت اونطوری اشک میریخت ....؟!🤔 بیرون که اومدم پرسیدم و مادرم جواب داد .... "یه واقعیت مهم زندگیتو بهش گفتم ... گفتم که جگر گوشه من ...❤️ نه پدر داره نه برادر ...😢 مسئولیتت خیلی سخته ... از این به بعد باید ... هم همسرش باشی ....💕 هم پدرش .... هم برادرش... میشی همه کس و کارش .... از حرفم گریش گرفته بود و ,...😭 قول داد که قطعا همینطوره و ... جز این هم نمیشه ....❤️ همسر عزیزتر از جانم ....💕 بعد از ۱۱ سال زندگی ...💕 یکباره با رفتنت .... پدرم .... برادرم ... بهترین دوستم و همسرم ...💕 رو از دست دادم ...💔 تکیه گاه امن من ....💕 تو خیلی بیشتر از قولت ... جاهای خالی زندگیمو.... با حضورت پر کرده بودی ....❤️ از خدا میخوام .... تو فردوس برینش ... بهترین نعمتاشو نصیبت کنه ....☺️😔 ان شاءالله ..... همسر شهید ،سید سجاد حسینی 🌸 @SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
🌾« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌾 ✫⇠ #خاطرات_شهیده_نسرین_افضل ✫⇠قسمت :2⃣ چی
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✍به روایت خانواده ✫⇠قسمت :3⃣ نسرین دیر کرده بود از صبح زود رفته بود جهاد و حالا دیر وقت بود. پدر در اتاق راه می‌رفت، مادر دلشوره داشت. همه نگران بودند، پدر با تندی گفت: نه آمدنش معلومه و نه رفتنش، این که نشد وضع. 24 ساعت سر خدمت باشه، سر کار باشه. بالاخره استراحت می‌خواد یا نه؟ مادر گفت نمی‌دونم والله تلفن زد، گفت: احمد، قدری خوراک و پول براش ببره، من هم نفهمیدم آدرس را به احمد گفت، یقین نزدیکای شیراز بوده توی راه یه خونواده جنگ زده را می‌بینه که بچشون مریضه، می‌خواست اونو به بیمارستان برسونه. پدر گفت: خب به بیمارستان تلفن زدی؟ مادر گفت: مریض که نیست بگم صداش کنند مریض برده، اونجا که اسم همراه بیمار را یادداشت نمی‌کنند، بیمارستان فقیهی به اون بزرگی کی به کی است کی به کیه! پدر گفت: این دختره چکاره است؟ همه جا سر می‌زنه، به داد همه باید، بچه من برسه؟ توی مسجد هیچ کس غیر از نسرین من نیست؟ توی جهاد هیچ کس مسئول نیست؟ تازه‌ این خوابگاه عشایر رفتنش هم برنامه تازه اش شده، چند شب پیش هم رفته بود پیش بچه‌های عشایر یا اونها را می‌یاره خونه و مثل پروانه دورشون می‌چرخه و غذاهای رنگین جلوشون می‌گذاره، یا خودش می‌ره اونجا. مگه نباید خودش هم زندگی کنه، صبح نسرین کجاست؟ مسجد، ظهر نسرین کجاست؟ مسجد، شب نصف شب نسرین کجاست؟ مسجد. مادر گفت: اینها را که می‌آورد خانه، ثواب دارد غریبند، از خانه شان دورند، آمده‌اند اینجا درس بخوانند، فردا کاره‌ای شوند. از من غذا پختن و آماده کردن خانه و شستن برای آنها، اما اصلاً آرام و قرار ندارد. هر جا کار باشد، نسرین همان جاست، دنبال کار می‌دود. کریم گفت: کار یک جا بند شدن هم بهم دادن. توی جهاد هیچ کس بهتر، تمیزتر، دقیق تر از نسرین، کتاب خلاصه نمی‌کنه. همه کتاب‌های استاد مطهری را به خاطر پشتکاری که داره، نسرین خلاصه نویسی می‌کنه. خواهرجون از همه بهتر این کار را انجام می‌ده چون استاد مطهری را خیلی دوست داره و هم اینکه خیلی خوب کار می‌کنه. اما از بس دل رحم و مهربونه یکجا بند نمی‌شه، انگار که کار را بو می‌کشه. رفته توی دهات «دشمن زیادی» زن‌ها را برده توی حمامی که جهاد براشون درست کرده، کلاس آموزش احکام و بهداشت گذاشته! اصلاً یک کارهای عجیب و غریبی می‌کنه. عروسی هم که کرده هیچ فرقی نکرده یک هفته بعد از ازدواجش برگشت مهاباد. همین طور که بیرون مثل فرفره کار می‌کنه، از وقتی هم که می‌رسه خونه می‌شوره، می‌پزه، و تمیز می‌کنه. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @SALAMbarEbrahimm
💚 زندگےبہ سبـڪ شهـــــدا💚 ... جفتمون اهل رشت بودیم... پاسدار بود که اومد خواستگاریم...💕 صحبتامون تا اخر شب طول کشید... سال ۸۶ عقد کردیم...💕 همه همّ و غم مون این بود... که نکنه خدای‌ نکرده... گناهی تو عروسیمون اتفاق بیفته... به لطف خدا عروسیمون...💕 امام زمان(عج)پسند شد... تموم دغدغه‌های ذهنی‌ و... حرفایی که میخواست بهم بگه رو... تو دفترچه‌ای یادداشت میکرد... همیشه همراش بود... نوشته‌هاشو که مرور میکنم... میبینم صفحه‌ای نیست... که توش... بهم ابراز علاقه نکرده باشه...❤ دو سال پیگیر رفتن به سوریه بود... اعتقادم اینه... وقتی کسی رو دوسش داری...❤ علایق و سلایقشم باس دوس داشته باشی...❤ به همین دلیل راضی شدم به رفتنش... لحظات آخر... با اشکام تموم شد... هیچ حرفی نمیتونستم بزنم... اصرار داشت که بیتابی نکنم... تا با خیالی آسوده راهی سفر شه... ولی اشکام بند نمی اومد... . تو همین اولین اعزام شهید شد... تا وقتی پیکرشو ندیده بودم... خیلی بیقراری میکردم... ولی... چِشَم كه به پیکرش افتاد... دلم آروم گرفت... انگار دستی رو قلبم خورده بود... اونقد آروم شدم... که هر كی حالمو میپرسید میگفتم... "تا حالا اینقد خوب نبودم...!" مدتی تنها پایین پاش نشستم... دست روی صورتش میکشیدم و...❤ نجوا میکردم... . ... ... . ساکت بود... ولی انگار جوابمو میگرفتم... ازش قول گرفتم منتظرم بمونه...💕 عاشق خونواده ش بود... اونقد که تو وصیتنامشم... این ابراز احساس و علاقه دیده میشه...❤ خوابشو دیده بودن... حامد گفته بود... "شماها چرا اینقده ناراحتین...؟! بابا ما زنده‌ایم..." اینم مرهمی شد واسه دلتنگیام... (همسر شهید،حامد کوچک زاده) @SALAMbarEbrahimm
همسر شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع: برگه مأموریتش را امضا نکرد تا نگویند مدافعان حرم برای پول می‌روند. شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات @SALAMbarEbrahimm
به تمام شـب بخیر هایی که می شنوم مشکوکم! این شـب ها برای بخیر شدن تو را کم دارد😔 آقا سیدمحمد دردانه شهید مدافع حرم 🌷سیدرضا طاهر🌷 صبوری دل همسران شهدا صلوات🌹 شبـتون شهـدایی🌺
هدایت شده از کانال کمیل
4_134438278865617940.mp3
7.45M
من یه نوکر در به درم چندساله همش منتظرم اسمم دربیاد برم حرم... حسین من هنوز جوونم ... من ... اربعین... حرم ...!؟😔 @SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
همسر شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع: برگه مأموریتش را امضا نکرد تا نگویند مدافعان حرم برای پول می‌ر
تنها یہ آرزو تو دنیا داشت و... واسہ رسیدݧ بهش خیلے تلاش میڪرد... قبل عقد..💍 بهم گفت: "حاجتے دارم ڪہ لحظہ جارے شدن خطبه… برام از خدا بخواہ..."💫 روز عقد...💐 با فاصلہ از هم نشستیم... اون لحظہ تموم دغدغه‌ م این بود... ڪہ با این فاصلہ...😕 چطور بهش بگم ڪہ چہ دعایے باس براش بڪنم...⁉️ حتمـاً اونم نمیتونست با صداے بلند خواسته‌ شو بہ گوشم برسونہ... چیزے بہ جارے شدن خطبہ عقد...💕 نموندہ بود ڪہ... خواهرش اومد و... یہ دستمال ڪاغذے تاشدہ داد دستم و گفت... "اینو داداش فرستادہ...😊" دستمالو ڪہ وا ڪردم… دیدم... روش برام خواستہ شو نوشتہ بود... "دعا ڪݧ ڪہ مݧ شهید شم..."😔 یادمہ قرآݧ دستم بود... از تہ دل دعا ڪردم ڪہ خدا...✨ شهادتو نصیبش ڪنہ و... عاقبتش ختم بہ شهادت شہ...🙂 اما... واقعاً تصور نمیڪردم این خواستہ قلبے من... بہ این سرعت بہ اجابت برسہ...🙏🏻 . ... . من گفتہ بودم عاقبتش... ڪہ بہ حساب ذهن خودم... تا این عاقبت... سالهاے سال فرصت داشتم... فڪرشم نمیڪردم ڪہ بہ این زودیا... داشتنش بہ آخر برسہ...💚😔 🌺 @SALAMbarEbrahimm
....! 🌷....سريع به ناصر گفتم: ناصر جان تو شريانش را ببند تا من يك فلاسك آب پيدا كنم. ناصر با تعجب نگاهم كرد: رضا مگر نمى دانى مجروح نبايد آب بخورد؟!‌ فلاسك آب را مى خواهى چكار؟! جوابش را ندادم. دست قطع شده آن بسيجى را گرفتم و دويدم وسط جاده. اولين كاميون با ديدن دست قطع شده كه در هوا تكانش مى دادم، نگه داشت. پرسيدم: برادر! فلاسك تو ماشين دارى؟ راننده با بهت به من و آن دست نگاه مى ‌كرد. 🌷....دوباره با صداى بلند پرسيدم. راننده بدون معطلى از زير صندلى شاگرد يك فلاسك آب بيرون كشيد و به طرفم دراز كرد. فورى گرفتم، آب فلاسك را خالى كردم. خوب بود كه پر از يخ بود. راننده با لهجه آذرى پرسيد: چه كار مى ‌كنى برادر؟! جوابش را داده و نداده، دست قطع شده را لاى يخ ها فرو كردم و در فلاسك را بستم به راننده هم گفتم: اين جورى دست سالم مى ‌ماند قارداش! 🌷دويدم به طرف ناصر و آن بسيجى يك دست. پيشانى بسيجى هم تركش كوچكى خورده بود و خطى روى آن انداخته بود ناصر شريان‌ ها و پيشانى او را بسته بود راننده كاميون رفته بود. هر سه نفر آمديم روى جاده، يك تويوتا لندكروز پيدايش شد و نگه داشت. بسيجى را سوار كرديم. فلاسك را هم به راننده سپردم و گفتم بدهد به دكترهاى اورژانس، چون دست قطع شده اين بنده خدا [داخل] فلاسك است. راننده مثل اين كه چيزهايى مى دانست، سر گاز را گرفت و مثل برق رفت. 🌷من و ناصر تنها روى جاده مانديم و كوچك شدن تويوتا را تماشا كرديم. ولى چند كلمه آن بسيجى را مدام با خودم تکرار مى كردم: "برادر جان! فكر مى ‌كنى اين كارى كه كردى درست است؟ دست سالم مى ‌ماند؟! " 🌷جنگ تمام شد و ما مانديم زير تلنبارى از اين خاطرات. حالا اين خاطرات را با خودم به اين طرف و آن طرف مى ‌كشم. بعضى وقت ها هم اگر حال و مزاج شيميايى ‌ام اجازه بدهد، تكه پاره اى از اين خاطرات را مى ‌نويسم. بيشتر خاطراتى را مى ‌نويسم كه حادثه ‌هاى آن انجامى يافته است. مثل همين خاطره‌ اى كه خوانديد. ادامه‌ اش هم خواندنى است.... 🌷همين چند وقت پيش بود كه از ميدان ولى عصر به طرف پايين سرازير بودم. تو صف سينماى قدس جوانى را ديدم كه پسر بچه‌ كوچكى بغلش بود و همسرش هم كنارش. زود شناختمش، از خط زخمى كه روى پيشانيش بود، همان خطى كه در آن تابستان داغ فاو از پوست پيشانى ‌اش عبور كرده بود. جلو رفتم بدون مقدمه گفتم: ديدى درست مى ‌شود برادر! با تعجب نگاهم كرد و گفت: متوجه نمى شوم چه مى ‌گوييد؟ 🌷....جواب دادم: فاو يادت هست؟ دستت قطع شده بود و من آن را تو فلاسك آب يخ گذاشتم. وسط‌ هاى حرفم بود كه بچه را داد بغل همسرش و همديگر را در آغوش كشيديم. هى زير لب مى گفت: خدا خيرت دهد. عجب روزهايى بود! بعد مرا به همسرش معرفى كرد. او هم بعد از تشكر گفت: حاجى هميشه از فلاسك آب مى ‌خورد. شايد سه چهار تا فلاسك در خانه داشته باشيم. صف سينما حركت كرد، من هم تنهايشان گذاشتم تا بروند فيلم "آژانس شيشه ‌اى " را تماشا كنند.... راوى: رزمنده جانباز شيميايى رضا برجى
اولین پنجشنبه پاییز رسید برای شادی روح درگذشتگان هدیه با ارزش فاتحه وصلوات را بدرقه راهشان کنیم خدایا درگذشتگان ما را مورد رحمتت قرار ده روحشان شاد
شهیدگمنام کہ میگوئیم ذهن میرود تا یک مزار شهید بے نام ونشان امااروند کہ میگوئیم یعنے صداے موجهائے کہ خروشانیش نشانہ ے حضور شهداے گمنام است اروندآرام باش آرام مامیدانیم حال دلت را😔 @SALAMbarEbrahimm
رســول بین بچه هاے گردان از همه آرام تر بود.☺️در این مدتے که با هم بودیم ،اکثر اوقات به جاے دیگران هم نگهبانے مے داد و در انجام مسائل شرعے بے نظیر بود.👌🏻😇 دو روز قبل از شهادتش هم مے شد او را یک شهید دید، چون رفتار و اعمال او خـــاص شده بود،😔با دوستان مهربان تر و سرتاسر وجودش مهربانے و صداقت بود،همه را در بغل مے گرفت و مے بوسید.😊💚 🌸 @SALMbarEbrahimm
به تصويرتان مينگرم... مگر بدون شما تعريفي هم دارد⁉️ اصلا غيرت يعني ... نام آوران مست و دین و میهن ... نام و يادتان جاودانه باد. @SALAMbarEbrahimm