eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5931446360871011117.mp3
2.54M
@salambarebrahimm 🌴تو دلمه حرفی که خیلی ساله با کسی نگفته بودم 🌴اگه امام رضا نبود هنوزم کربلا نرفته بودم...
....!! 🌷پسر فوق‌العاده بامزه و دوست داشتنى بود. بهش مى گفتند: «آدم آهنى» يك جاى سالم در بدن نداشت. يك آبكش به تمام معنا بود. آنقدر طى اين چند سال جنگ تير و تركش خورده بود كه كلكسيون تير و تركش شده بود. دست به هر كجاى بدنش مى گذاشتى جاى زخم و جراحت كهنه و تازه بود. 🌷اگر كسى نمى دانست و جاى زخمش را محكم فشار مى داد و دردش مى آمد، نمى گفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) يا ( درد آمد فشار نده) بلكه با يك ملاحت خاصى، عملياتى را به زبان مى آورد كه آن زخم و جراحت را آنجا داشت. 🌷....مثلاً كتف راستش را اگر كسى محكم مى گرفت مى گفت: «آخ بيت‌ المقدس» و اگر كمى پايين‌ تر را دست مى زد، مى گفت: «آخ والفجر مقدماتى» و همينطور «آخ فتح‌ المبين»، «آخ كربلاى پنج و...» 🌷....تا آخر بچه ‌ها هم عمداً اذيتش مى كردند و صدايش را به اصطلاح در مى آوردند تا شايد تقويم عمليات‌ ها را مرور كرده باشند.... 📚 كتاب فرهنگ جبهه (شوخى طبعى ها)، صفحه ٤٨
یک آرزو دارم که آن هم اربعین سجده شکری کنم پای ستون آخرین السلام علیک یا اباعبدلله ع 😔
کانال کمیل
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 #شهید_مهدی_قاضی_خانی 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 2
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 3 وقتی می‌دیدم چطور با خانواده‌ام در مورد ازدواج صحبت می‌کند حالت مردانه‌اش خیلی به دلم نشست. زمانی هم که قرار شد با هم صحبت کنیم گفت: حجاب شما از هر چیزی برایم مهم تر است، دوست ندارم کسی صدای ما را بشنود قبول کردم و از او خواستم اجازه دهد تحصیلاتم را ادامه دهم که مهدی هم قبول کرد. ★★★★★★★★★★ سال 85 که رفتیم عقد کنیم یک دستخطی نوشت و خواست آن را امضا کنم. داخل کاغذ نوشته بود دلم نمی‌خواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند. من هم امضا کردم. مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت این پسر خیلی سخت گیر است اما من ناراحت نشدم چون فهمیدم می‌خواهد زندگی کند. و واقعا هم زندگی با او به من مزه می داد. ★★★★★★★★★★ تا قبل از شروع زندگی مشترک دانشگاه رفته بودم، بیرون می رفتم و می خواستم تحصیلاتم را هم ادامه بدهم اما وقتی با مهدی ازدواج کردم و بچه دار هم شدیم آن قدر در خانه خوش بودم که دلم نمی خواست جایی بروم. تا جایی که همه می گفتند: تو چی از خونه می خوایی که چسبیدی به کنجش؟! آنقدر جو خانه‌مان را دوست داشتم که دلم نمی‌خواست رهایش کنم. ماندن در این چاردیواری برایم لذت داشت آنقدر که حتی تصمیم گرفتم جای ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خانه بمانم داخل بیشتر مادر و همسر باشم. ادامه دارد منبع: 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
می پرسم « درد داری ؟ » می گوید « نه زیاد.» - می خوای مسکن بهت بدم؟ - نه. می گیم « هرطور راحتی.» لجم گرفته. با خودم می گویم « این دیگه کیه ؟ دستش قطع شده، صداش در نمی آد.» #سردارشهیدحاج_حسین_خرازی @SALAMbarEbrahimm
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سلام بر ابراهیم... 🔹ابراهیم هادی و کسانی که تحت تاثیر قرار داد.. @SALAMbarEbrahimm
4_5778320722250171482.mp3
993.9K
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست❤️
💫آرامش بعد نـــمـاز . . . 🌻یه روز که خسته از محل کار به خونه بر می گشتم دیدم بچه ها دعواشون شده و صداشون تا دم در میاد. 🌼عباس که نمازش تموم شد، با عصبانیت گفتم: شما خونه ای و بچه ها آنقدر شلوغ می کنن؟ 🌺با مظلومیت خاصی معذرت خواهی کرد، بعد که آروم شدم فهمیدم بچه ها از نماز خوندن عباس سوء استفاده کرده بودن و سرو صدا به راه انداخته بودن. 🌾به روایت همسر شهید عباس بابایی 📚راز و نیاز شهدا ص ۶۸  @SALAMbarEbrahimm
🌺 این بچہ خطا نمے ڪنہ ✍ زودتر از هر روز آمد خانہ، ناراحت و دمق. می گفت دیگر بر نمی گردد سر ڪار، بہ آن میوه فروشی. آخَر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسید و آهستہ صداش ڪرد. ابراهیم بیدار شد ، نشست. اوستا آمده بود هر طور شده، ناراحتی آن روز را از دل او در آورد و بَرش گرداند سرڪار. اوستا می گفت‹‹صد بار این بچہ را امتحان ڪردم. پول زیر شیشہ ی میز گذاشتم ، توی دخل دم دست گذاشتم، ولی یہ بار ندیدم این بچہ خطا ڪنہ. ›› 🕊 @SALAMbarEbrahimm
!! 🌷در یکی از عملیات ها که بر عليه منافقین بود، قرار شد منطقه ای را با موشک هدف قرار بدهیم. من موشک ها را آماده کرده بودم، سوخت زده با سیستم برنامه ریزی شده؛ موشک ها هم از آن موشک های مدرن نقطه زنی بود. 🌷ایشان (شهيد احمد كاظمى) از عمق عراق تماس گرفت که: مقدم آماده ای؟ گفتم: بله. گفت: موشک ها چقدر می ارزد؟ گفتم مگر می خواهی بخری؟! گفت: بگو چقدر می ارزد. گفتم: مثلاً شش هزار دلار. گفت: مقدم نزن اینها اینقدر نمی ارزند. 🌷خیلی بعید است، شما فرمانده ای وسط عملیات گیر بیاوری که اینقدر با حساب و مدبرانه عمل کند. هر كـسى دوست دارد اگر کارش تمام است، تیر خلاص را بزند و بیاید با این موفقیت عکس بگیرد.... 🌷....ولی سردار کاظمی در کوران عملیات، بیت المال و رضای خدا را در نظر داشت. می دانید چرا؟ چون مولایش امیر المومنین(ع) بود که وقتی می خواست کار دشمن را تمام کند، کمی صبر کرد نکند هوای نفس، حتی کمی غالب باشد و بعد برای رضای خدا قربتاً الی الله دشمن را نابود کرد. راوى: شهيد سردار حسن تهرانى مقدم.
📚برشی از کتاب شرح زندگی 📝شبی که می‌خواست برود از چهره اش فهمیدم که دیگر برگشتنی نیست. من این چهره ها را توی جبهه زیاد دیده بودم. 📝قیافه هایی که می دانستی بار است نگاهشان می‌کنی. خداحافظی آخر محسن هم آب پاکی را روی دست ما ریخت. زیاد بغلش نکردم. وقتی را بوسید سریع جدایش کردم. فاصله را حفظ کردم. همه برای بدرقه اش رفتند ترمینال ولی من نرفتم. وقتی زنگ می‌زد باهاش حرف نمی‌زدم. وقتی هم شد دعانکردم که برگردد. توی باجه بودم که پدرخانمش زنگ زد گفتم توی بانکم. طاقت نیاورد. آمد پیشم و گفت:این بچه رو گرفتن از آمدند خانه‌مان. گفتند:چون عکسش رو پخش کردن احتمال هست. گفتم:خودتون رو خرج نکنید. ما راضی نیستیم. می دانستم محسن آمدنی نیست. نبود که بالاجبار ببرندش. کسی که دنیـا را دوست ندارد نمی‌توانی به زور نگهش داری. دعاکردم شود. مادر و خواهرهایش بی‌قراری می‌کردند. همان شب خبر آمد. وقتی گفتند پیکرش قرار است بیاید رفتیم . من و خانم و پدرخانمش. بود. منتظر بودیم. گفتند که امروز نمی آید. امشب توی برایش مراسم می‌گیرند. گفتم:اگه می‌شه رو ببرید سوریه حتی اگه شده با هواپیمای باربری . قبول کردند.وقتی رفتیم خبری ازش نبود. فهمیدیم برای اینکه دل ما نشکند این‌طور گفته‌اند. گفتند باید آزمایش انجام بدهیم. شاید تکه‌هایی که به ما تحویل داده‌اند مال یک بدن نباشد و گفته باشند.بعد از آن هم چندبار شایعه شد که آورندش؛ ولی حاج قاسم گفته بود به کسی اعتماد نکنید تا خودم زنگ بزنم. حاج‌قاسم زنگ زد و گفت:وقت آمدنه. چی صلاح می‌دونید گفتم:اگه میشه ببریمش برای طواف. چون اذن شهادتش رو از گرفته. مشهد که رفتیم قضیه لو رفت و مراسم باشکوهی برایش گرفتند. روز بعد در حسینیه امام خمینی به تابوتش و بعد هم آن تشییع‌های باشکوه. می‌دانستم محسن می‌شود؛ اما این اتفاقات را پیش بینی نمی‌کردم.‌ فیلم اسارتش را که دیدم توقع نداشتم آن‌طوری ظاهر بشود. اگرچه محسن خودش نبود. داشت از جایی هدایت می‌شد. هدفی داشت و داشت می‌رفت . حتی به اطرافش نگاه نمی‌کرد. هیچ‌وقت برای شهادتش حسرت نخوردم فقط حسرت این را خوردم که چرا نشناختمش و خوبی هایش را بعد از از این و آن شنیدم. (به روایت پدر)
راوی_همسر_شهید : کمیل خط زیبایی داشت به هرمناسبتی بود شعر عاشقانه ای پیدا می کرد و برام می نوشت بعدهم تزئینش می کرد و بهم هدیه می داد. یه روز که به اتاقش رفتم. دست نوشته هایی از کمیل دیدم 📝 همه ی اون ابیات و شعر هارو به امام زمان (روحی لک الفداه) تقدیم کرده بود ... ❤️ به این همه عشق کمیل نسبت به امام زمان غبطه میخوردم. 🌷 @SALAMbarEbrahimm