eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
3هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴اربعینی ها اولین سپاهیان عصر ظهور از آنجا که سپاه حضرت حجت(عج) فراملیتی خواهد بود،باید افراد آن اعم از عرب و عجم و ترک و لاتین و...بطور طبیعی یکدیگر را درک کنند و با هم احساس غریبی نکنند اینها شرائط طبیعی و قهری شکل‌گیری سپاه حضرت حجت (عج) باشند که با تحقق آنها فقط باید منتظر ظهور فرمانده بود.
4_5931446360871011117.mp3
2.54M
@salambarebrahimm 🌴تو دلمه حرفی که خیلی ساله با کسی نگفته بودم 🌴اگه امام رضا نبود هنوزم کربلا نرفته بودم...
....!! 🌷پسر فوق‌العاده بامزه و دوست داشتنى بود. بهش مى گفتند: «آدم آهنى» يك جاى سالم در بدن نداشت. يك آبكش به تمام معنا بود. آنقدر طى اين چند سال جنگ تير و تركش خورده بود كه كلكسيون تير و تركش شده بود. دست به هر كجاى بدنش مى گذاشتى جاى زخم و جراحت كهنه و تازه بود. 🌷اگر كسى نمى دانست و جاى زخمش را محكم فشار مى داد و دردش مى آمد، نمى گفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) يا ( درد آمد فشار نده) بلكه با يك ملاحت خاصى، عملياتى را به زبان مى آورد كه آن زخم و جراحت را آنجا داشت. 🌷....مثلاً كتف راستش را اگر كسى محكم مى گرفت مى گفت: «آخ بيت‌ المقدس» و اگر كمى پايين‌ تر را دست مى زد، مى گفت: «آخ والفجر مقدماتى» و همينطور «آخ فتح‌ المبين»، «آخ كربلاى پنج و...» 🌷....تا آخر بچه ‌ها هم عمداً اذيتش مى كردند و صدايش را به اصطلاح در مى آوردند تا شايد تقويم عمليات‌ ها را مرور كرده باشند.... 📚 كتاب فرهنگ جبهه (شوخى طبعى ها)، صفحه ٤٨
یک آرزو دارم که آن هم اربعین سجده شکری کنم پای ستون آخرین السلام علیک یا اباعبدلله ع 😔
کانال کمیل
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 #شهید_مهدی_قاضی_خانی 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 2
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 3 وقتی می‌دیدم چطور با خانواده‌ام در مورد ازدواج صحبت می‌کند حالت مردانه‌اش خیلی به دلم نشست. زمانی هم که قرار شد با هم صحبت کنیم گفت: حجاب شما از هر چیزی برایم مهم تر است، دوست ندارم کسی صدای ما را بشنود قبول کردم و از او خواستم اجازه دهد تحصیلاتم را ادامه دهم که مهدی هم قبول کرد. ★★★★★★★★★★ سال 85 که رفتیم عقد کنیم یک دستخطی نوشت و خواست آن را امضا کنم. داخل کاغذ نوشته بود دلم نمی‌خواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند. من هم امضا کردم. مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت این پسر خیلی سخت گیر است اما من ناراحت نشدم چون فهمیدم می‌خواهد زندگی کند. و واقعا هم زندگی با او به من مزه می داد. ★★★★★★★★★★ تا قبل از شروع زندگی مشترک دانشگاه رفته بودم، بیرون می رفتم و می خواستم تحصیلاتم را هم ادامه بدهم اما وقتی با مهدی ازدواج کردم و بچه دار هم شدیم آن قدر در خانه خوش بودم که دلم نمی خواست جایی بروم. تا جایی که همه می گفتند: تو چی از خونه می خوایی که چسبیدی به کنجش؟! آنقدر جو خانه‌مان را دوست داشتم که دلم نمی‌خواست رهایش کنم. ماندن در این چاردیواری برایم لذت داشت آنقدر که حتی تصمیم گرفتم جای ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خانه بمانم داخل بیشتر مادر و همسر باشم. ادامه دارد منبع: 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
می پرسم « درد داری ؟ » می گوید « نه زیاد.» - می خوای مسکن بهت بدم؟ - نه. می گیم « هرطور راحتی.» لجم گرفته. با خودم می گویم « این دیگه کیه ؟ دستش قطع شده، صداش در نمی آد.» #سردارشهیدحاج_حسین_خرازی @SALAMbarEbrahimm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سلام بر ابراهیم... 🔹ابراهیم هادی و کسانی که تحت تاثیر قرار داد.. @SALAMbarEbrahimm
4_5778320722250171482.mp3
993.9K
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست❤️
💫آرامش بعد نـــمـاز . . . 🌻یه روز که خسته از محل کار به خونه بر می گشتم دیدم بچه ها دعواشون شده و صداشون تا دم در میاد. 🌼عباس که نمازش تموم شد، با عصبانیت گفتم: شما خونه ای و بچه ها آنقدر شلوغ می کنن؟ 🌺با مظلومیت خاصی معذرت خواهی کرد، بعد که آروم شدم فهمیدم بچه ها از نماز خوندن عباس سوء استفاده کرده بودن و سرو صدا به راه انداخته بودن. 🌾به روایت همسر شهید عباس بابایی 📚راز و نیاز شهدا ص ۶۸  @SALAMbarEbrahimm
🌺 این بچہ خطا نمے ڪنہ ✍ زودتر از هر روز آمد خانہ، ناراحت و دمق. می گفت دیگر بر نمی گردد سر ڪار، بہ آن میوه فروشی. آخَر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسید و آهستہ صداش ڪرد. ابراهیم بیدار شد ، نشست. اوستا آمده بود هر طور شده، ناراحتی آن روز را از دل او در آورد و بَرش گرداند سرڪار. اوستا می گفت‹‹صد بار این بچہ را امتحان ڪردم. پول زیر شیشہ ی میز گذاشتم ، توی دخل دم دست گذاشتم، ولی یہ بار ندیدم این بچہ خطا ڪنہ. ›› 🕊 @SALAMbarEbrahimm
!! 🌷در یکی از عملیات ها که بر عليه منافقین بود، قرار شد منطقه ای را با موشک هدف قرار بدهیم. من موشک ها را آماده کرده بودم، سوخت زده با سیستم برنامه ریزی شده؛ موشک ها هم از آن موشک های مدرن نقطه زنی بود. 🌷ایشان (شهيد احمد كاظمى) از عمق عراق تماس گرفت که: مقدم آماده ای؟ گفتم: بله. گفت: موشک ها چقدر می ارزد؟ گفتم مگر می خواهی بخری؟! گفت: بگو چقدر می ارزد. گفتم: مثلاً شش هزار دلار. گفت: مقدم نزن اینها اینقدر نمی ارزند. 🌷خیلی بعید است، شما فرمانده ای وسط عملیات گیر بیاوری که اینقدر با حساب و مدبرانه عمل کند. هر كـسى دوست دارد اگر کارش تمام است، تیر خلاص را بزند و بیاید با این موفقیت عکس بگیرد.... 🌷....ولی سردار کاظمی در کوران عملیات، بیت المال و رضای خدا را در نظر داشت. می دانید چرا؟ چون مولایش امیر المومنین(ع) بود که وقتی می خواست کار دشمن را تمام کند، کمی صبر کرد نکند هوای نفس، حتی کمی غالب باشد و بعد برای رضای خدا قربتاً الی الله دشمن را نابود کرد. راوى: شهيد سردار حسن تهرانى مقدم.
📚برشی از کتاب شرح زندگی 📝شبی که می‌خواست برود از چهره اش فهمیدم که دیگر برگشتنی نیست. من این چهره ها را توی جبهه زیاد دیده بودم. 📝قیافه هایی که می دانستی بار است نگاهشان می‌کنی. خداحافظی آخر محسن هم آب پاکی را روی دست ما ریخت. زیاد بغلش نکردم. وقتی را بوسید سریع جدایش کردم. فاصله را حفظ کردم. همه برای بدرقه اش رفتند ترمینال ولی من نرفتم. وقتی زنگ می‌زد باهاش حرف نمی‌زدم. وقتی هم شد دعانکردم که برگردد. توی باجه بودم که پدرخانمش زنگ زد گفتم توی بانکم. طاقت نیاورد. آمد پیشم و گفت:این بچه رو گرفتن از آمدند خانه‌مان. گفتند:چون عکسش رو پخش کردن احتمال هست. گفتم:خودتون رو خرج نکنید. ما راضی نیستیم. می دانستم محسن آمدنی نیست. نبود که بالاجبار ببرندش. کسی که دنیـا را دوست ندارد نمی‌توانی به زور نگهش داری. دعاکردم شود. مادر و خواهرهایش بی‌قراری می‌کردند. همان شب خبر آمد. وقتی گفتند پیکرش قرار است بیاید رفتیم . من و خانم و پدرخانمش. بود. منتظر بودیم. گفتند که امروز نمی آید. امشب توی برایش مراسم می‌گیرند. گفتم:اگه می‌شه رو ببرید سوریه حتی اگه شده با هواپیمای باربری . قبول کردند.وقتی رفتیم خبری ازش نبود. فهمیدیم برای اینکه دل ما نشکند این‌طور گفته‌اند. گفتند باید آزمایش انجام بدهیم. شاید تکه‌هایی که به ما تحویل داده‌اند مال یک بدن نباشد و گفته باشند.بعد از آن هم چندبار شایعه شد که آورندش؛ ولی حاج قاسم گفته بود به کسی اعتماد نکنید تا خودم زنگ بزنم. حاج‌قاسم زنگ زد و گفت:وقت آمدنه. چی صلاح می‌دونید گفتم:اگه میشه ببریمش برای طواف. چون اذن شهادتش رو از گرفته. مشهد که رفتیم قضیه لو رفت و مراسم باشکوهی برایش گرفتند. روز بعد در حسینیه امام خمینی به تابوتش و بعد هم آن تشییع‌های باشکوه. می‌دانستم محسن می‌شود؛ اما این اتفاقات را پیش بینی نمی‌کردم.‌ فیلم اسارتش را که دیدم توقع نداشتم آن‌طوری ظاهر بشود. اگرچه محسن خودش نبود. داشت از جایی هدایت می‌شد. هدفی داشت و داشت می‌رفت . حتی به اطرافش نگاه نمی‌کرد. هیچ‌وقت برای شهادتش حسرت نخوردم فقط حسرت این را خوردم که چرا نشناختمش و خوبی هایش را بعد از از این و آن شنیدم. (به روایت پدر)
راوی_همسر_شهید : کمیل خط زیبایی داشت به هرمناسبتی بود شعر عاشقانه ای پیدا می کرد و برام می نوشت بعدهم تزئینش می کرد و بهم هدیه می داد. یه روز که به اتاقش رفتم. دست نوشته هایی از کمیل دیدم 📝 همه ی اون ابیات و شعر هارو به امام زمان (روحی لک الفداه) تقدیم کرده بود ... ❤️ به این همه عشق کمیل نسبت به امام زمان غبطه میخوردم. 🌷 @SALAMbarEbrahimm
4_168269993954247340.mp3
2.23M
📚کتاب صوتی سلام برابراهیم کانالی که اعضایش جان ‌دادن اما لفت ندادن😔 @SALAMbarEbrahimm
از به شما : الو.........📞 صدامونو میشنوید!؟؟؟...📢 قرارمون این نبود....😔 قرارمون نبود... نبود.... قرار شد بعد از ماها « » رو ادامه بدید...💔 اما دارید « راحت » ادامه میدید... چفیه هامون شد 😭 تا خاکی نشه... عکس ماها رو میبینید... ولی❌ عکس ما عمل میکنید...😞 حرف آخر : این نبود.... ما شرمنده نمیخوایم میخوایم باشمام @SALAMbarEbrahimm
دنیا وسیله ای است برای رسیدن به خدا... گاه چنان درگیرش میشویم، که هدف را فراموش میکنیم مراقب باشیم زمین یادِ آسمان را از ذهنمان نبرد
به من گفت: میخوام لوله کشی یاد بگیرم! خیلی از مردم به آب لوله کشی احتیاج دارند و پول ندارند." کار لوله کشی با دستگاه حرارتی رو یاد گرفت آنچه رو که احتیاج بود از ایران تهیه کرد.... حالا شده بود یه طلبه لوله کش! دیگه شهریه طلبگی نمی گرفت. ازش پرسیدم: تو که شهریه نمی گیری برای کار هم نمی گیری پس برای غذا چیکار میکنی؟! گفت: "بیشتر روزهای خودمو با چای و بیسکویت میگذرونم"... مزار: نجف_وادی‌السلام یادش با صلوات @SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 #شهید_مهدی_قاضی_خانی 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 3
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 4 یک سال که از زندگی مان گذشت محمد متین به دنیا آمد. نامش را با آقا مهدی با هم انتخاب کردیم. دوست داشتم وقتی بزرگ می‌شود مانند نامش متین و با وقار باشد. بعد از او نهال دخترم به دنیا آمد. ★★★★★★★★★★ وقتی فهمیدیم فرزند دوممان دختر است خیلی خوشحال شدیم چون پسر که داشتیم و هر دو دختر دلمان می‌خواست. خب آدم دلش هم دختر می‌خواد هم پسر. نام نهال پیشنهاد من بود اما آقا مهدی مخالف بود و می‌گفت باید نام مذهبی برایش انتخاب کنیم اما من این اسم را دوست داشتم به خاطر ظرافتی که در این نام حس می‌کردم. یکی دیگر از دلایلی که مخالفت می‌کردم این بود که می دیدم اسم‌های مذهبی خوب بیان نمی‌شود. مثلا برخی نام دخترشان را می‌گذارند نازنین فاطمه اما نازی یا نازنین صدایش می‌کنند. با اینکه از من اصرار بود و از مهدی انکار اما تصمیم گرفت اسمی که به دل من است روی دخترمان باشد. موقعی هم که شناسنامه را آورد همه فکر می‌کردیم باز کنیم نامی که خودش دوست داشته ثبت کرده اما وقتی باز کردم دیدم نهال است. شناسنامه را که داد گفت: اما بدان من پیش خدا مسئولیتی بابت این نام قبول نمی‌کنم. این را هم گفت که با ثبت احوال صحبت کرده تا اگر من نظرم عوض شد اسم را تغییر دهیم. ★★★★★★★★★ بعد از نهال زمانی که محمد یاسین فرزند سوممان متولد شد خیلی ها به آقا مهدی خورده می گرفتند که چرا اینقدر بچه می آورید؟! او هم می گفت: «چون سلامت روح و جسم داریم. هر کسی خودش می داند چند فرزند برای زندگی‌اش لازم است.« ★★★★★★★★★★ بعضی ها فکر می کنند امثال مهدی آرزویی ندارند یا دیگر به زندگی امید نداشتند، به همین دلیل رفتند جنگ. این درحالی است که آنها صد در صد اشتباه می کنند. مهدی بسیار به زندگی امید داشت. حتی علاقه من را به داشتن بچه‌های زیاد می دانست و برای اینکه به رفتنش راضی شوم قول داد مجددا بچه دار شویم. به همین دلیل اناری پرک کردیم و دادیم به یک روحانی به آن دعا خواند تا بخوریم که وقتی از سوریه آمد فرزند دیگری بیاوریم. این یعنی او امید به زندگی داشت. ادامه دارد 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در پیـاده‌روی اربعیـن بهش گفتن : یه جمله ناب بگو... گفت:خـدا ما رو با اونایی ڪه سالهای قبل توی این مسیـر قدم گذاشتن محشور کنه. @salambarebrahimm
وقتی ما میخواستیم شوخی کنیم یک نفر را دست مینداختیم و همه میخندیدیم. اما شوخی میکرد 😊 همه را به خنده وا میداشت اما کسی را مسخره نمیکرد✅. او به یاد داد که نه اینکه به هم بخندیم نقل : سردار روحی 📚سلام برابراهیم2
همسر #شهید: سال 85 که رفتیم #عقد کنیم یک #دستخطی نوشت و خواست آن را #امضا کنم. داخل کاغذ نوشته بود،دلم نمی‌خواهد یک تار #موی شما را #نامحرمی ببیند من هم امضا کردم. 👌 #شهید_مهدی_قاضی_خانی #شهید_مدافع_حرم @SALAMbarEbrahimm
4_5868522092097439038.mp3
1.93M
شبتون آروم بانوای که آرامش بخش دلهاست ❤️
🌷خادم الشهدا ...! فقط یک مدال بر روی سینه نیست؛ یک هدف و راه است... و کسانی می توانند هم مسیر باشند که اَدا و اِدعا را دفن کنند ! و خاکی بودن را ... برای آسمانی_شدن ! امتحان کنند.
🌹شهید 🌹 🔻بنی صدر دستور داده بود كه باید نیروهای مستقر در هویزه عقب نشینی كنند و به سوسنگرد بیایند. حسین میگفت: هویزه در دل دشمن است و ما از اینجا میتوانیم به عراق ضربه بزنیم. شخصاً با بنی صدر هم صحبت كرده بود. وقتی كه دید راه به جایی نمیبرد، نامه ای به آیت الله خامنه ای نوشت و گفت كه تعداد اسلحه های ما از تعداد نیروها هم كمتر است، ولی می مانیم! @salambarebrahimm 💠شادی روح این شهید بزرگوار ...
🌹 شهید مدافع حرم محمد کامران 🌹 بیشترین تفریحات ما حرم شاه عبدالعظیم بود و گلزار شهدای مدافع حرم. «شهید مهدی عزیزی» و «شهید محرم ترک» دوستان صمیمی محمد بودند. زیاد به سر مزار آنها می‌رفتیم. سرش را روی سنگ‌قبرشان می‌گذاشت و با گریه می‌گفت «شما بی‌معرفت نبودید پس چرا تنها رفتید؟» واقعاً مثل ابر بهار گریه می‌کرد... من فقط نگاهش می‌کردم. به دوستانش می‌گفت «ببینید خانمم اینجاست. هیچ گلایه‌ای ندارد که شهید شوم. ناراحت هم نمی‌شود. پس مرا ببرید.» برای اینکه آرام شود می‌گفتم «محمد، این چه حرفی است که می‌زنی؟ اگر همه شما شهید شوید، کی از حرم دفاع کنه؟ باید بمانید و به اسلام خدمت کنید.» واقعاً تحمل دیدن اشک‌هایش را نداشتم. اصلاً تا مزار آنها را می‌دید چشم‌هایش خیس می‌شد. بعد از شهادت «محمدحسین محمدخانی» دیگر محمد کاملاً هوایی شد. راوی: (همسر شهید)