#شهید_سجاد_زبرجدی 🍃🌹
ولادت ۱۳۷۰ شهادت ۱۳۹۵ حلب سوریه
👈ﺷﻬﯿــﺪﯼ ڪﮧ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺮﺍﮮ ﺯﺍﺋﺮﺍﻧـﺶ ﺩﻋــــﺎ ڪﻨﺪ ...
فرازی از وصیتنامه شهید:
💓ﺍﮔﺮ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﺩﺍﺷﺘﯿﺪ ﻭ ﯾﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ، ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺳﺮ ﻣﺰﺍﺭﻡ؛
ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺣﺎﺿﺮ ﻫﺴﺘﻢ ....
ﭖ.ﻥ۱ : ﻗﻄﻌﻪ ۵۰ ﺭﺩﯾﻒ ۱۱۷ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۱۴
ﭖ.ﻥ۲ :ﺣﺘﻤﺎ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﺘﻀﺮﺭ ﻧﻤﯿﺸﯿﺪ 😉
شهدا را یاد کنیم با ذکر #صلوات 💐
🔸رفته بود #سوریه جنگیده بود تا نیاز نباشد اینجا در تهران مقابل تروریستها👹 بایستند
💥اما رد خشونت جایی وسط همین #پایتخت امن غرب آسیا سربرآورد؛
⇜تهران #خیابان_پاسداران، گلستان هفتم، مقابل منزل نورعلی تابنده، قطب دراویش گنابادی.
🔹منزل جدید #محمدحسین تا خانه پدریاش فاصله چندانی ندارد. حالا او در حیاط امامزاده علیاکبر(علیهالسلام) چیذر آرمیده است.
🔸همانجایی که سالها توفیق #خادمیاش را داشت و اینک خود زیارتگاه عاشقانـ❤️ و دلسوختگان شده است.
#شهید_محمدحسین_حدادیان
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
🔸رفته بود #سوریه جنگیده بود تا نیاز نباشد اینجا در تهران مقابل تروریستها👹 بایستند 💥اما رد خشونت جا
#خاطرات_شهدا 🌷
❤️✨محمدحسین خیلی #حسرت دوران دفاع مقدس را میخورد. با غبطه میگفت: ای کاش من هم در #آن_زمان بودم. خوش به حال شما که بودید. خوش به حال شما که دیدید
❤️✨یکی از برنامههای همیشگیاش زیارت #کهفالشهدا و قطعه شهدای گمنام🌷 بهشت زهرا(س)بود.وقتی پیکر دوستان شهید #مدافع حرمش شهیدان کریمیان و امیر سیاوشی را آوردند و در #چیذر به خاک سپردند ، حال و هوای عجیبی داشت.
❤️✨ارتباط خاصی با #شهدا داشت و همیشه کلام شهدا را نصبالعین خودش قرار میداد محمد #عاشق_شهادت بود. وقتی بحث جبهه مقاومت مطرح شد، همه تلاشش را کرد که به #سوریه برود.
❤️✨یک روز آمد و کنارم نشست و گفت: #مامان اگر من یک زمان بخواهم بروم سوریه، مخالفت میکنید؟ نظرتان چیست⁉️ گفتم: یک عمر است که به #اباعبدالله (ع) میگویم: بابی وامی و نفسی و اهلی و مالی واسرتی، آقا جون همه زندگی من به فدایت، حالا که وقتش شده ، بگویم نه نرو همان #خدایی که در اینجا حافظ توست در سوریه هم است همه عالم محضر خداست.
❤️✨گفت: وقتی #تو راضی هستی یعنی همه راضیاند. عاشقانه تلاش کرد برای رفتن، اعزامها خیلی راحت نبود. یک روز #جمعه-صبح برای خواندن نماز📿 صبح بیدار شدم که دخترم هراسان آمد و گفت: مادر #محمدحسین ساکش را بسته و میخواهد برود
❤️✨رفتم و گفتم: میروی؟ قبل رفتن بیا چندتا عکس با هم بیندازیم. عکسها را که انداختیم، #بوسیدمش و راهیاش کردم. وقتی رفت گفتم با #شهادت برمیگردد اما مصلحت خدا بر این بود که #سالم برگردد.
❤️✨وقتی از #سوریه آمد از اوضاع آنجا برایم گفت، اعتقادش نسبت به حفظ انقلاب و #اسلام بیشتر شده بود میگفت: مامان نمیدانید چه خبر است؟ خدا نکند آن #ناامنی که در سوریه ایجاد شده در ایران پیاده شود. میگفت: تا زندهایم #محال است به این خائنان اجازه بدهیم مملکت ما را مانند سوریه کنند
#شهید_محمدحسین_حدادیان
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
عُمُرٍ يَفْنَى فِيهَا فَنَاءَ الزَّادِ، وَ مُدَّةٍ تَنْقَطِعُ انْقِطَاعَ السَّيْرِ!
#عمر چون توشه ای #پایان یافتنی به سر می رسد، و #زمان چون راهی که پیموده می شود سپری می گردد !
#نهج_البلاغه / خطبه ۱۱۳
#نهج_البلاغه_بخوانیم
- حواسمون هست؟
#نه ...
کانال کمیل
عُمُرٍ يَفْنَى فِيهَا فَنَاءَ الزَّادِ، وَ مُدَّةٍ تَنْقَطِعُ انْقِطَاعَ السَّيْرِ! #عمر چون توشه ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹ببینید گلزار شهدای حزب الله در لبنان چقدر زیباست ، هر خانواده هر جوری که دوست داشته قبر شهیدش رو تزئین کرده
♦️واقعا بنیاد شهید چی با خودش فکر کرد که طرح یکسان سازی رو اجرا کرد؟!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 گوش بسپارید به تلاوت بسیار زیبایی از نوجوان ۱۲ ساله و کلی لذت ببرید و کیف کنید☺️
1_5120735098651541582.mp3
7.81M
@salambarebrahimm
💠 ماجرای زیبای توبه کریم تار زن
"بسیارجالب وشنیدنی"
#استاد_دانشمند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت و گوی بدون تعارف ۲۰:۳۰ با خانواده شهید روح الله بابایی از شهدای حادثه تروریستی زاهدان ...
ببینیم و شرمنده شویم و شرمنده شویم و شرمنده شویم...
#دعانوشت_یک_شهید_پشت_پیراهن_نوزاد!
🌷با ابراهیم تصمیم گرفتیم تا یک روز قبل از رفتن به جبهه ی مهران، برای تفریح و هواخوری بیرون برویم؛ چون ابراهیم تازه دایی شده بود، اصرار کرد که به جای رفتن به مناطق تفریحی به منزل خواهرش برویم تا او قبل از رفتنش به جبهه، بتواند خواهرزاده جدیدش را ببیند. مخالفت من فایده نداشت و به اجبار به خانه ی خواهرش رفتیم.
🌷ابراهیم همین که بچه را دید، فوراً آن را از گهواره بیرون آورد و شروع کرد به بوسیدن. رو به خواهرش کرد و گفت: آبجی! اسم این کوچولو را چی گذاشتی؟! خواهرش گفت: حسین. ابراهیم بلند شد، رفت یک ماژیک قرمز پیدا کرد و برگشت. پشت پیراهن سفید نوزاد با آن ماژیک قرمز نوشت: «یا حسین شهید! ما را بطلب.»
🌷همه شروع کردیم به خندیدن. به ابراهیم گفتم: ابراهیم! این چه جمله ای بود که نوشتی؟! ابراهیم با حالت خاصی گفت: از آنجایی که دوست دارم به کربلای حسین (ع) بروم و آرزو دارم که به دیدارش نائل شوم، برای همین این جمله را پشت پیراهن این طفل پاک که گناهی نکرده؛ نوشتم تا شاید خدا دعایش را زودتر اجابت کند و به آبروی این نوزاد، امام حسین (ع) مرا بطلبد.
🌹خاطره اى به ياد شهید ابراهیم امیرصادقی
راوى: رزمنده نادر قلی زاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
شهر را به ما سپردند!
و رفتند...
از شهر چیزی باقی نمانده!!
برگردید...
مقاومت کار ما نیست...
خانه به خانه!
نفر به نفر!
در حال #انهدام!
برگردید!
دست #دلمان را بگیرید...
آی شهدا با فراموشی درس شما
تخریبچی #ماهری شدیم!
#منفجر می کنیم دل را با #چاشنی وسوسه های شیطان!
#انفجار پشت #انفجار...
و پس لرزه های این انفجار
می لرزاند #دل مهدی فاطمه سلام الله علیها را...
#برگردید!
مقاومت کار ما نیست
آقا #گناه دارد!
بس که ما #گناه داریم...
برگردید
آقا #تنهاست...
💢 #تلنگر
دعا كنيد شهید "باشيم"
نه اينكه فقط شهید "بشويم"...
اصلا تا شهید نباشيم،
شهید نمي شويم.
تا حالا فكر كرده ايد،
پشت بعضي دعاهاي شهادت،
يك جور فرار از كار و تكليف است.
سريع شهید شويم تا راحت شويم!
اما ...
دعا كنيد قبل از اينكه شهید بشويم، يك عمر شهید باشيم.
مثل حاج قاسم سلیمانی که رهبر به او می گویند تو خودت شهید زنده ای برای ما...
مثلاً هشتاد سال
شهید باشیم ...!!!!
شهید كه "باشيم"، خودش مقدمه
مي شود تا شهید هم "بشويم".
#اللهمارزقنیشهادت
يُرَاءُونَ النَّاسَ وَلَا يَذْكُرُونَ
اللَّهَ إِلَّا قَلِيلًا (نساء/۱۴۲)
خدایا
ما را ببخش
که اینقدر بـرای
چشـمها و حرفهایِ دیگران
زندگی می کنیم...
#رفتنى_هاى_فال
#ماندنى_هاى_فال
🌷همین که روزهای نزدیک به عملیات می رسید؛ برای بچه ها فال حافظ می گرفت. نزدیک عملیات کربلای ٥ بود. این بار اولین باز شدن کتاب به نیت من بود. بعد از کمی مکث و زمزمه با لهجه شیرین گفت: "نه کاکو جان! دریغ از یک روزنه کوچک، انگار اصلاً قرار نیست از دست تو راحت بشیم! "
🌷با سپری شدن لحظات، وضعیت بقیه هم مشخص شد. مرتضی جاویدی، سید محمد کدخدا و.... جز، شهدا بودند. زنده ها هم معلوم شدند. یکی از بچه ها گیر داد که حالا نوبت خودته! از بچه ها اصرار از او انکار تا بالاخره چشمها را آرام بست و این بار کمی طولانی تر....
🌷....قطره اشکی آرام از گوشه چشمانش لغزید، کتاب را باز کرد: نفس باد صبا مشک فشان خواهد بود، عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد، ارغوان جام "عقیقی" به سمن خواهد داد، چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد.
🌷عملیات که تمام شد رفتنی های فال، همه شهید شدند، جاویدی،حق پرست.... و خود عقیقی، من مانده بودم و صدای محمدرضا که تا امروز در ذهنم مانده؛ "دریغ از یک روزنه کوچک."
🌷خاطره اى به ياد شهید محمد رضا عقیقی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات