داشتیم برای عملیات آماده می شدیم #اذان_صبح گفتند، سریع آمدیم توی چادر تا نماز بخونیم و حرکت کنیم منطقه شناسایی شده بود و بمباران شروع شد توی چادر مشغول نماز خواندن بودیم که دو سه تا راکت افتاد کنار چادر ما برادری که درحال تشهد بود یکهو به #سجده رفت وهمانطور ماند...
دیدم از کنار پیشانی اش رگه خونی بیرون زد یاد ضربت خوردن حضرت علی(ع) افتادم این بچه ها به آقای خودشان اقتدا کردند حتی شهادتشان هم #علی_گونه بود...
🌷 شهید احمد علی نیری🌷
هیچگاه ندیدیم که احمد در کوچه و خیابان چیزی بخورد،میترسید کسیکه ندارد و مشکل مالی دارد ببیند و ناراحت شود.
#سبک_زندگی_شهدا
#تکلیفم_این_است....!!!
🌷دخترمان سعیده که به دنیا آمد، ابوطالب هم آمد مرخصی. بعد چند روز که توی خانه بود، وسایلش را جمع کرد تا برگردد به منطقه. از این که داشت خیلی زود تنهایم می گذاشت ناراحت بودم. سعیده را بردم پیشش و گفتم: اگر می خواهی بروی به جبهه، این بچه را هم با خودت ببر.
🌷....فکر کردم که با این حرف مانع رفتنش به جبهه شوم، اما در جوابم گفت: به خدا قسم، اگر تو را هم از دست بدهم باز هم به جبهه می روم؛ تکلیفم این است. این را که گفت، مطمئن شدم یک لحظه هم از جبهه دست بردار نیست....!
🌹 به ياد شهيد ابوطالب محمدى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#چه_عطر_خوشبویی!
🌷توی عملیاتِ مطلع الفجر، تیر خورد به سینه و گردنش. همون جا افتاد و به آسمون پر کشید. درگیری شدید شد و نتونستیم پیکر مطهرش رو برگردونیم. یه هفته بعد بچه ها تصمیم گرفتن جنازه غلامعلی رو برگردونن.
🌷....به هر سختی بود برگردوندیم. خیلی تعجب آور بود. هر جنازه ای اگه یه هفته زیر آفتاب گرم جنوب بمونه حتما بو می گیره و تغییر مى كنه، اما پیکر غلامعلی هیچ تغییری نکرده بود!
🌷دقت کردم دیدم بعد از یه هفته هنوز از گلوش خون تازه جاری مى شه! انگار همین الان شهید شده باشه. خم شدم که صورتش رو ببوسم، خدا شاهده بوی عطر می داد، چه عطر خوشبویی بود....
🌹 به ياد شهيد غلامعلى پيچك
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات