وحیدشکری۳.mp3
4.8M
#کربلایی_وحیدشکری
#شور_جدید_بسیارزیبا
📝از عشقت همیشه مجنونم...
🌷هیئت جان نثاران امام زمان(عج)
📆تاریخ97/03/01
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
💢 برشی از وصیت نامه #شهیدمحمود_تقیپور:
🔸همسر عزیزم!
نمیدانم چطوراز تو خداحافظی کنم ولی نه، من از تو خداحافظی نمیکنم، چرا که من همیشه همراه تو خواهم بود انشاءالله دربهشت هم در کنار هم باشیم...
کانال کمیل
تو این روزای بےڪسی ڪارِ دلم صبـــــوریہ یعنے قسمت میشه منم شهیــــــد بشم تو سوریہ..😔 🔸آخرین مداح
#ڪلام_شھید :
🔸در بدترین
شرایطِ اجتماعی، اقتصادی
پیروِ ولیفقیه باشید
هـیچگاہ، این سیدِ مظلوم
حضرت آقا سید علی را تنها نگذارید
#شھید_حسین_معزغلامی
🌷یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
⬇️#خودت_مقصری ⬇️ @salambarebrahimm 💠 من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود! بچه که بودیم این شعرو م
⬇️#مال_دنیا ⬇️
@salambarebrahimm
💠راستش صحبت از مال دنیا که میشه آب از لب و لوچه هممون راه میفته.
کمتر کسی هست که وقتی صحبت از ماشین و ویلاهای آنچنانی و مسافرتهای خارجی و لباسهای پرزرق و برق و … میشه، قلبش تندتر نزنه! جالب این جاست که همه میدونیم اینا رو باید بذاریم و بریم! یعنی این چیزا برای همیشه با ما نمی مونن.
حرف قرآن رو گوش بدیم و وقتی این چیزا رو میبینیم بگیم:
🔻ذلِکَ مَتاعُ الْحَیاةِ الدُّنْیا
🔻 اینها وسایل زندگی دنیا هستند
📔بخشی از آیه ۱۴ آل عمران
#خودمونی_های_قرآنی
#ابراهيمى_ديگر....!!
🌷از سر شب حالتى داشت كه احساس مى كردم مى خواهد چيزى به من بگويد، بالاخره سر صحبت را باز كرد و گفت: بابا! خبردارى كه ضد انقلاب تو كردستان خيلى شلوغ كرده؟ اگه بخوام برم اون جا، شما اجازه مى دى؟
🌷گفتم: بله. اجازه مى دم، چرا كه نه، فرمان امامه همه بايد بريم دفاع كنيم. پرسيد: مى دونين اون جا چه وضعيتى داره؟ جنگ، جنگ نامرديه؛ احتمال برگشت خيلـى ضعيفه. با خنده گفتم: مى دونم، براى اين كه خيالش را راحت كنم، ادامه دادم؛....
🌷....ادامه دادم؛ از همان روز اولى كه به دنيا آمدى، با خدا عهد كردم كه تو را وقف راه دين و حق كنم. اصلاً آرزوى من اين بود كه تو توى اين راه باشى؛ برو به امان خدا پسرم. گل از گلش شگفت. خنديد و صورتم را بوسيد.
🌷....بعدها به يكى از خواهرانش گفته بود: آن شب آقاجان، امتحان الهى اش را خوب پس داد.
🌹 به ياد فرمانده جوان، شهید محمود کاوه
راوى: پدر شهيد معزز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#طنز_جبهه
آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک.بچه ها همه کپ کرده بودند به سینه ی خاکریز.
دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:(الایرانی !الایرانی!)😳
و بعد هرچی تیر داشتند ریختند تو آسمون.نگاهشون می کردیم که اومدند نزدیک تر و داد زدند:(القم القم بپر بالا)😳
صالح گفت:( ایرانی اند... بازی در آوردند!)😄
عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت:(السکوت الید بالا)نفس تو گلوهامون گیر کرد😰
شیخ اکبر گفت:نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند😞
....خلیلیان گفت صداشون ایرانیه....😐
یه نفرشون چند تیر شلیک کرد و گفت:(روح!روح!)
دیگری گفت:اقتلو کلهم جمیعا...خلیلیان گفت:بچه ها می خوان شهیدمون کنند😑
و بعد شهادتین رو خوند.😥
دستامون بالا بود که شروع کردن با قنداق تفنگ ما رو زدن و هُلمان دادند😓 که ما رو ببرندسمت عراقی ها.
همه گیج و منگ شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم که یکدفعه صدای حاجی اومد که داد زد:(آقای شهسواری !آقای حجتی !پس کجایین؟!🤔)
هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقی ها کلاشو برداشت.رو به حاجی کردوداد زد :بله حاجی !بله ما اینجاییم!😶....
حاجی گفت: اونجا چیکار می کنین ؟🤔گفت:(چندتاعراقی مزدور دستگیر کردیم)😳
و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتن...
🌷#شهید #عبدالصالح_زارع_بهنمیری🌷
خیلی دوست داشت پسرش محمدحسین حافظ قرآن شود. حتی در دوران بارداری صوت جزءهای قرآنی را در خانه پخش میکرد #تا_فرزندمان_با_صدای_قرآن_انس_بگیرد.
بعد از تولد محمدحسین هم، زمانهایی که خواب بود برایش نوای قرآن پخش میکرد. آن هم روزانه حدوداً #یک_ساعت و نه بیشتر. چراکه وقت بیداری با شیطنتهایش هر دو ما را با خود همراه میکرد.
پخش صوت قرآن، جزء برنامههای اصلی تربیتی محمدحسین بود. آقا صالح میگفت «اگر محمدحسین حافظ قرآنی شود، ما آن دنیا سربلند خواهیم بود.» میگفت «میدانم سخت است، ولی به اجر آن دنیایش میارزد، پس برایش تلاش کن.»
به من و محمدحسین خیلی علاقه داشت، اما همیشه میگفت #نمیخواهم_به_شما_وابسته_شوم! محبتش بینظیر بود، اما وابستگی نداشت. این حرفها مربوط به زمانی بود که اصلاً هیچ خبری از سوریه و شهادت و... نبود. انگار حواسش بود که با وجود شدت علاقه بینمان، این رابطه قلبی زمینگیرش نکند... دلش میخواست به راحتی دل بکند.
محمدحسین 7 ماهه بود که آقا صالح رفت. با اینحال به دوستانش که در سوریه بودند گفته بود «محمدحسین خیلی به من وابسته است.»
شادی روحش #صلوات
#شھید_محمدرضاشفیعے :
اگر می خواهید دعاهایتان مستجاب شود، به جهاد اکبر که همان خودسازی درونی است بپردازید.
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
پیکر سالم
شهید محمد رضا شفیعی
چهارده سال بیشتر نداشت. برای جبهه رفتن اقدام کرد ولی قبول نمی کردند. بالاخره با دست بردن در شناسنامه راهی منطقه شد. نوزده سالگی برای آخرین بار اعزام شد.
رفته بود کلی تسبیح و ... برای دوستانش خریده بود. مادرش گفته بود: چیکار می کنی؟ تو بعدها خرج داری زندگی باید تشکیل بدی، خونه میخوای و...
گفته بود: خونه من یک متر جا هست که نه آهن می خواد نه گچ! بالاخره خداحافظی کرد و رفت.
از نیروهای واحد تخریب لشگر علی ابن ابی طالب (ع) بود. عملیات کربلای چهار آخرین عملیات او بود. دوستانش می گفتند به سختی مجروح شد و پیکرش جاماند.
محمدرضا شفیعی به جرگه شهدای گمنام پیوست. برخی می گفتند او اسیر شده چون دوستانی که در کنار او بودند همگی اسیر شدند. اما خانواده چشم انتظار او بود.
آزادگان به میهن بازگشتند اما خبری از او نشد. یکی از آزادگان گفته بود: ما دیدیم که محمدرضا اسیر شد اما خبری از او نداریم.
ناله ها و گریه های خانواده بیشتر شده بود. همه آرزو داشتند خبری از گمشده شان به دست آورند.
سال هشتاد عراق و ایران برای تبادل اجساد توافق کردند. مرداد ۸۱ خبر بازگشت پیکر محمدرضا اعلام شد. خبر خیلی عجیب بود. پیکر محمدرضا بعد از ۱۶ سال سالم است
او در کربلای چهار مجروح و سپس اسیر می شود. یازده روز او را به همین وضع نگه می دارند. بعد می گویند: باید به امام توهین کنی. او هم فریاد می زند: مرگ بر صدام.
بعثی ها آنقدر او را می زنند تا به شهادت می رسد. پیکر او را در قبرستانی در نزدیکی کربلا به خاک می سپارند. حالا بعد از ۱۶ سال پیکر او را از خاک خارج کرده اند. بدن او سالم مانده. گویی که به خواب رفته است؟
بعثی ها سه ماه پیکر او را زیر آفتاب انداختند تا پوسیده شود. آهک و دیگر مواد فاسد کننده بر بدنش ریختند اما بدنش همچنان سالم مانده بود. فرمانده عراقی که پیکر او را تحویل میداد گریه می کرد. می گفت: خدا از سر تقصیرات ما بگذرد.
وقتی شهید محمدرضا شفیعی را داخل قبر قرار دادند فرمانده اش صحبت کرد و گفت: نماز شب این شهید هیچگاه ترک نمی شد. همیشه غسل جمعه را انجام میداد.
وقتی برای امام حسین ای گریه می کرد قطرات اشک خود را به صورت و سینه و محاسنش می مالید. راز سالم ماندن پیکر این شهید اینهاست.
خدا خواست محمدرضا شفیعی از گمنامی خارج شود تا برای همیشه تاریخ سندی باشد بر حقانیت یاران مظلوم حضرت روح الله.
محمد رضا در گلزار شهدای علی ابن جعفر قم آرمیده است.
📚#شهید_گمنام ص۱۲۳
🖇 #کلام_شھید
حـرف مـن و پیـام مـن فقـط
یڪ #ڪلام اسـت،
و آن ڪلام ایـن اسـت ڪه:
مـراقـب بـاشیـد #حـبّ_دنیـا
فـریبتـان ندهـد.
#شھید_علیرضا_خان_بابایی
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#دختران_خرمشهر
دل هست به یاد نرگست مست هنوز...🌹
مرا که دید انگار یخ کرد. وصفش را شنیده بودم ،اما حالا که می دیدمش حدسم را به یقین تبدیل کرد، به دوستانم گفته بودم اگر شاخ هم باشد می شکنمش.و حالا می دیدم که هم شاخ شاخ است، هم شکستنی.
هر چه نگاه کرد از رو نرفتم ، دست هایش را زد به کمرش . دست راستش را گذاشته بود روی کلت کمری اش،و آن را به رخم کشید ، من هم نگاهش کردم ، بلند بلند به دو سه نفری که گوش به فرمانش ایستاده بودند گفت :
مگه نگفتم اینجا جای زن ها نیست، زن ها باید زودتر برن عقب، این چیکار میکنه اینجا!؟
یکی شان که سر به زیرتر به نظر می رسید رفت کنار فرمانده اش و توی گوش او زمزمه کرد ،چند لحظه ای گذشت ، دیدم از قبل برافروخته تر شد و داد زد ؛
ما پرستار نمی خوایم بگید زودتر بره!
طوری حرف می زد که خودم صدایش را بی واسطه بشنوم ،حس می کردم با من سر لج دارد . طنین بد خلقی اش در همه جا صدا کرده بود . بی جهت نبود که قبل از عزیمتم به مقر تحت فرماندهی او ، همه دوستانم به طعنه گفته بودند ؛خدا عاقبتت را ختم به خیر کند !
باز هم از رو نرفتم هم او و هم بقیه نیروهایش منتظر عکس العمل من بودند سکوت سنگینی حکمفرما شد که گهگاه طنین گلوله ای آن را می شکست .بغض کوچکی توی سینه ام جولان می داد که اگر مجالش می دادم مرا می شکست ، نباید می شکستم از لحظه ای که به خرمشهر پا گذاشته بودم و با او روبه رو شده بودم می خواستم در برابر قلدر مابی هایش قد علم کنم ،
فرمانده بخشی از خرمشهر بود که بود،مدافع شهر بود که بود، هر که می خواست باشد برای من فرقی نمی کرد ،مهم این بود که نخواهد به من زور بگوید . چند قدم رفتم جلو حسابی نزدیکش شدم .چشم در چشمش که انداختم سرش را انداخت پایین ،با صدای بلند گفتم ....
ادامه دارد
قسمت اول