#خدایاهیچ نسبتی با #شهدا ندارم...
اما دلم به دلشان بند است
خون سرخشان بد جوری پاگیرم کرده...
میدانم لایق #شهادت نیستم
اما آرزویش را داشـتن که عیب نیست.
فریاد میزنم تورا
در لابلای نوشته هایم
شاید انعکاسش جواب تو باشد
اما میدانم پاسخم را میدهی
وقتی شرمنده تر از همیشه بگویم
🌹 #شهدا_شرمنده_ام 🌹
هدایت شده از 💢 بصیرت سایبری 💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجای قرآن از علی(علیه السلام ) گفته است!!!
علمای اهل سنت ،در منابع معتبر خود،سبب نزول بالای 300 آيه از قران رابه روایت از رسول خدا به علی علیه السلام منسوب کرده اند.
جانم به قربانت علی جان❤️🌹
"پا به رکاب"
بچهها در منطقهای مستقر بودند که دائماً خطر آنها را تهدید میکرد و هر آن احتمال تعرضات ایادی دشمن میرفت.
تا جایی که نگران بودم مبادا در این محور حادثهای اتفاق افتد. برای بازدید به منطقه رفتم و مشاهده کردم شهید تشتزرین با تجهیزات کامل نظامی، اسلحه به دوش و دوربین به دست در حال مراقبت و نگهبانی از مرز است. او چنان هوشیارانه با مسائل برخورد میکرد که انگار زمان جنگ است.
یک لحظه از مسائل و رویدادها غافل نبود و حالتی در ایشان دیده میشد که گویی همیشه باید پا به رکاب بود. بدیهی است که فردی با این مشخصات به راحتی از دنیا دل میکند و در مسیری که خداوند مقرر کرده، قرار میگیرد. با دیدن این صحنه روحیهی خاصی در من ایجاد شد و با احساس امنیت خدا را شکر کردم که در منطقه با چنین جوانهایی کار میکنیم.
راوی:سردار باقرزاده
#شهید_امیر_تشت_زرین
جستجوگرنور
متولد۱۳۵۱
شهادت:۱۳۷۵/۵/۲۸
منطقه عملیاتی والفجریک(فکه)
بر اثرانفجارمین
#تلنگر
از بزرگی پرسیدند:
از کجا بفهمیم در خواب غفلتیم یا نه؟؟
گفت:
اگر
برای #امام_زمانت
کاری می کنی
یا #تبلیغی
انجام میدهی
و خلاصه قدمی برمی داری
و به ظهور آن حضرت
کمک میکنی
بدان که بیداری؛
و الّا
اگر مجتهد هم باشی
درخواب #غفلتی!
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عشق و خون در خرمشهر ... چرخ روزگار چرخید و چرخید و سال تحصیلی مان رو به اتمام بود
#دختران_خرمشهر
💠عشق و خون در خرمشهر
...بدین ترتیب رضا مرا هم به کار کشید ، این ، فقط بخشی از اموری بود که رضا انجام می داد ، چرا که خبر داشتم گاه و بیگاه بیشتر نیمه شب ها برای سرکشی به مناطق مرزی با دوستانش به آن نواحی می روند ، آخر ، پشت مرزها خبرهایی آزار دهنده بود و حکایت از آن می کرد که نیروهای بعثی در حال تحرکاتی هستند و انگار در مرز مشترک شان با کشور ما در حال احداث و ایجاد موانع و استحکاماتی جنگ افروزانه هستند .
رضا هم گهگاه چنین خبرهایی را برایم می آورد اما انگار عمق فاجعه خیلی بیشتر از آنی بود که من می دانستم . چون وقتی به طور کامل خبر شدم که دیگر همه میدانستند عراق آماده حمله به کشور ماست .
🌸🌸🌸
هنوز چند روز مانده بود که تابستان تمام بشود ، دیدم رضا شدیداً در تلاش برای آماده شدن است ، و شنیدم که عدهای از جوانها میخواهند بروند جلو ، و از لب مرزها با عراقی های مهاجم مقابله کنند . خدا خدا میکردم رضا با آنها نرود اما ...
وقتی رضا گفت :
« جون دوتامون پابندم نکن ، مگه صدای توپ و گلوله را نمیشنوی ؟ نامردا آمدن پشت گمرک . اگر ما نریم سراغشون همین امشب و فردا شب میاد تو خونه ها سر وقت تو و بقیه زنها ... »
دیگر نتوانستم مقابلش بیاستم که نرود .
از روزی که رضا رفت شرایط مردم و خرمشهر لحظه به لحظه بدتر شد .
متجاوزین بعثی بسیار سریعتر از آنچه که در خیال می گنجید مرزهای بی دفاع ما را در نوردیدند و وارد سرزمین مان شدند . مردم ، یک گوش به مرز داشتند و گوش دیگر به صدای هواپیماهای جنگنده ، که دم به دم بر آسمان شهر می تاختند و در دل مردم هول و هراس می ریختند . یادم نمی رود که هنوز مدارس باز نشده بود و به گمانم روز قبل از بازگشایی مدارس بود که همین کرکس های وحشی اداره آموزش و پرورش آبادان را بمباران کردند و قتلگاه فاجعه باری در پیش نگاه مردم به تصویر کشیدند . مردها و بیشتر جوان ها به هر وسیلهای بود خودشان را به مرزها رساندند ، خانوادهها هم به توصیه مسئولین از شهر خارج میشدند . البته بسیاری از زنان و دخترها ماندند . من هم در زمره در شهر ماندگان بودم .
سی و چهار روز را غرق در آتش و خون و ویرانی از سر گذراندیم تا بالاخره نیروهای متجاوز بعثی که تجهیزات نظامی از سر و کولشان می بارید توانستند عرصه را بر مدافعان خرمشهر تنگ کنند و وارد شهر بشوند . ما هم مجبور شدیم به تدریج عقبنشینی کنیم و با چشمانی گریان شاهد حضور متجاوزین در خیابانها و خانه های شهرمان باشیم .
خیلی سخت بود ، باید جای ما می بودید تا متوجه بشوید چه دردی داشت دیدن آن صحنه ها که متجاوزین بیایند در یکی از بزرگ ترین و مجلل ترین ساختمان های خرمشهر « ستاد فرماندهی شهر محمره عراق » را تشکیل بدهند . همه اینها به کنار ، دیگر مجالی برای دل و اندیشه من نمانده بود که به رضا فکر کنم ، اویی که همه جانم بود و بیشتر از چهل روز مرا در بی خبری گذاشته بود ، نمیدانستم زنده است یا ...
ادامه دارد...
پایان قسمت پنجم
کانال کمیل
⬇️#سوپر_جی_پی_اس ⬇️ @salambarebrahimm 💠 تا همین چند سال پیش بود که جی پی اس نیومده بود خیلیها باو
⬇️#مزد_کار_محفوظ ⬇️
@salambarebrahimm
💠 تقریبا همه، بچهها و بزرگ ها، همه عادت کردن اگه کاری میکنن زود مزدشو بگیرن. بچه برای پدر و مادر کاری میکنه و منتظره همون دقیقه یه چیزی بهش بدن.
بزرگها هم خیلی صبر کنن تا سر برجه!
اما خدا دنبال آدمهای صبوره؛ کسایی که کار خوب کنن و صبر کنن تا دیر یا زود نتیجه اش رو بگیرن.
در جهان بینى الهى، هیچ عملى بدون پاداش نیست
خدا گفته هیچ کارشما رو ضایع نمیکنم:
🔻لا أُضیعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْکُمْ
🔻کار هیچ یک از شما را ضایع نمی کنم
📔بخشی از آیه ۱۹۵ آل عمران
#خودمونی_های_قرآنی
#سیره شهدایی
دست_به_غذا_نزد
ناهار خونه پدرش بودیم. همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذاخوردن. رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید.
تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم. اینقدر کارش برام زیبا بود که تا الان توی ذهنم مونده.🌺😍
#شهید_مهدی_زین_الدین
منبع : کتاب یادگاران،
کانال کمیل
❁ لبخند #خُدا بسته به لبخند #حُسین است پس باش پیِ آنچه #خوشایند حسین است ❁ تعریف من از #عشق همان ب
💠نکند یاد تو اندر
دل ما طوفان است💠
حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دست عاقد رساند.عاقد تا برگه ها را دید گفت:
«این که برای ازدواج فامیلی شماست.
منظورم آزمایشیه که باید می رفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان و کلاس ضمن عقد رو می گذروندین.»
حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسنش دست می کشید،
گفت:«مگه این همون نیست؟ من فکر می کردم همین کافی باشه.»
تا این را گفت در جمعیت همهمه شد.
خجالت زده به حمید گفتم:
«میدونستم یه جای کار می لنگه، اون جا گفتم که باید بریم آزمایش بدیم ،ولی شما گفتی لازم نیست.»
دلشوره گرفته بودم، این همه مهمان دعوت کرده بودیم، مانده بودیم چه کنیم!
بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خوانده نمی شد. به پیشنهاد عاقد🧐 قرار شد فعلا صیغه ی محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش ها، عقد دائم در محضر خوانده شود.
لحظه ای که عاقد شروع به خواندن کرد،
همه به احترام این لحظات قشنگ🥰 سکوت کرده بودند و ما را
نگاه می کردند.
احساس عجیبی داشتم.
صدای تپش های قلبم را می شنیدم.
زیر لب سوره ی یاسین را زمزمه می کردم.
در دلم دعا. برای برآورده شدن حاجات همه دعا کردم.
لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه روبرویم افتاد.
حمید چشم هایش را بسته بود، دست هایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود و زیر لب دعا می کرد. طره ای از موهایش روی پیشانیش ریخته بود.
بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مرد روی
زمین می آمد.
قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم.
محو این لحظات شیرین گلچیدم و گلاب را آوردم.
وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید:
«عروس خانم، وکیلم؟»
به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله به آرامی گفتم:
«با اجازه ی پدر و مادرم و بزرگترها،
بله.»
#یادت_باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
کانال کمیل
⬇️#مزد_کار_محفوظ ⬇️ @salambarebrahimm 💠 تقریبا همه، بچهها و بزرگ ها، همه عادت کردن اگه کاری میکن
⬇️#مهربونی_با_خانم_خونه ⬇️
@salambarebrahimm
💠 بعضی مردها فکر میکنن هنوز تو غار زندگی میکنن! تا میرسن خونه یه غرشی میکنن که کل غار، ببخشید، کل خونه میلرزه! بعد هم لم میدن رو مبل و پشت سر هم به خانم خونه دستور میدن.
تو طول روز تلفن میزنن خونه و شروع میکنن به دستور دادن. فکر میکنن کلفت گرفتن و باید با زبون زور با زنشون حرف بزنن.
🔴با زنان باید خوش رفتارى كرد
خدا چهارده قرن پیش به مردا گفته آقا آروم تر! با خانم خونه درست رفتار کن!
🔻وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ
🔻 با آنها به خوبی رفتار کنید
📔بخشی از آیه ۱۹ نساء
#خودمونی_های_قرآنی
4_979976511765348400.mp3
9.05M
@salambarebrahimm
چرا نام #امیرالمومنین در قرآن نیامده ؟
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عشق و خون در خرمشهر ...بدین ترتیب رضا مرا هم به کار کشید ، این ، فقط بخشی از اموری
#دختران_خرمشهر
💠عشق و خون در خرمشهر
آدم های زیادی در شهر نمانده بودند . چند دختر بودیم و دسته ای مرد . مردها به ما اصرار میکردند که عقب برویم اما ...
هیچ کدام از دخترها و زنها حاضر به عقب نشینی نبودند . می دانستیم که این کار ما ، برادران را بیشتر به زحمت میاندازد ، با این همه ، راضی نمی شدیم که با پای خودمان شهرمان را ترک کنیم . برادر ها هشدارمان داده بودند که عراقیها با بسیاری از زنان و دختران بقیه مناطق چه اعمال جنایتکارانه ای را انجام دادهاند ، اما ...
هرکجا یکی از ما بودیم دو برادر هم مواظبت مان می کرد ، ما راضی به این کارشان نبودیم اما آنها انگار که وظیفه خود می دانستند از خاک و ناموس شان توامان پاسداری کنند .
شهدا را که از همه قشرها میان شان بود از جمله زن و کودک و پیر و جوان ، به خاک می سپردیم تو از هجوم سگها و گراز های وحشی که به شهر ریخته بودند در امان باشند ، اما بازهم پیکر بسیاری از شهدا روی دستمان مانده بود.
حلقه محاصره خرمشهر لحظه به لحظه تنگتر میشد ، فقط مانده بود یک راه . نظر بسیاری از بچه ها این بود که بقیه از همان راه باقی مانده خارج شویم . عده ای هم مخالفت می کردند ، تا اینکه ناگهان از حوالی مرکز شهر صدای هلهله عراقیها به گوشم رسید . سکوت را رعایت کردیم و در لابلای صدای گلوله های ریز و درشت ، جهت صدای بعضی ها را شناختیم . یکی از برادرها بدون معطلی پرید پشت یک ماشین سیمرغ و بقیه عقب آن سوار شدیم و به تاخت روانه منطقه شدیم که صدای هلهله می آمد .
دو سه کوچه عقب تر ماشین ایستاد . پیاده شدیم و دوان دوان از کوچه پس کوچه ها ، خودمان را رساندیم به مرکز هیاهو . آن چه را که می دیدیم باورمان نمی شد . وسط یک میدان کوچک دو نفر از خواهران ما کنار هم ایستاده بودند و اسلحه در دستشان بود . سربازان و درجهداران مزدور بعثی هم در فاصله حدوداً یک متری آنها حلقه ای تشکیل داده بودند و بازو در بازوی یکدیگر هلهله کنان می رقصیدند و از نگاهشان شرارت و کثافت میبارید .
دختر ها ،انگار کبوتر هایی مظلوم که در دام صیاد ظالم اسیر شده باشند در آغوش هم پناه گرفته بودند و بعثی ها لحظه به لحظه قدم جلوتر می گذاشتند و به دخترها نزدیک تر می شدند. ما هم فقط نظاره می کردیم و کاری از دست مان بر نمی آمد.
یکی از برادرها پیشنهاد کرد عراقی ها را به رگبار ببندیم، اما نظرش پذیرفته نشد چون ما شش نفر بودیم و آنهایی که دور دختر های مان حلقه زده بودند هفده نفر، وانگهی، دورتر از این دسته در گوشه و کنار خیابان تا چشم کار میکرد متجاوز عراقی دیده می شد.
مانده بودیم که چه کنیم ناگهان...
باورمان نشد در چشم برهم زدنی هر کدام از دخترها لوله اسلحه خود را روی قلب دیگری گذاشت و صدای شلیک بلند شد و... هر دو افتادند وسط میدان.
عراقی ها که مثل ما از این کار دختر ها حیرت کرده بودند درجا خشکشان زد و خودشان را انداختند پشت ماشین های سوخته و درخت ها که سنگر بگیرند...
ادامه دارد...
پایان قسمت ششم
#خدا_عاشقش_شد...
اوایل ازدواجمان
برای شهادتش دعا میکرد ،
می دیدم که بعد از نمـاز
از خدا طلب شهادت میکند...
نمازهایش را
همیشه اول وقت میخواند،
نماز شبش ترک نمیشد،
دیگر تحمل نکردم ،
یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم،
به او گفتم: تو این خونه حق نداری
نماز شب بخونی، شهیــد می شی!
حتی جلوی نماز اولوقت او را میگرفتم!
اما چیزی نمیگفت ....
دیگر هم نماز شب نخواند !
پرسیدم :
چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟
خندید و گفت :
کاریو که باعث ناراحتی تو بشه
تو این خونه انجام نمیدم،
رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره،
اینجوری امام زمان هم راضی تره ...
بعداز مدتی برای شهادت هم دعا نمیکرد،
پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟
گفت: چرا ، ولی براش دعا نمیکنم!
چون خودِ خدا باید عاشقم بشه
تا به شهادت برسم ...
گفتم : حالا اگه تو جوونی
عاشقت بشه چیکار کنیم؟؟
لبخندی زد و گفت:
مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟!
✍ به روایت همسر شهید
#پاسدار_مدافع_حـرم
#شهید #مرتضی_حسینپور
🌹یک سال پس از استخدام در سپاه پاسداران شهید عطری تصمیم بر ازدواج میگیرند ودر سال ۱۳۸۰ ازدواج میکنند که حاصل این ازدواج دو فرزند زهرای ۱۰ ساله محمد مهدی ۳ ساله است
🔸محمد مهدی ۶ ماهه بود که شهید عطری به مرکز سفر کردند تا اجازه فرمانده مستقیم خود را گرفته تا به جمع مدافغان حرم بپیوندد و سر انجام شهید عطری پس از گذراندن مراحل قانونی سر انجام ۷ اردیبهشت ۹۲ برای انجام ماموریت ۶ ماهه به سوریه رفت
🔸 شهید در حالی به سوریه رفت که هیچ یک از اقوام و آشنایان شهید خبر نداشتند که کجارفته و به چه مدت رفته حتی مادر شهید عطری فکر میکرد شهید عطری در کردستان حضور دارند فقط همسر شهید با خبر بودند که شهید عطری به سوریه رفتند...
#گمنامان زمین
#مشهوران آسمانند
شهید #محمدحسین_عطری