eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کمیل
⬇️#مزد_کار_محفوظ ⬇️ @salambarebrahimm 💠 تقریبا همه، بچه‌ها و بزرگ ها، همه عادت کردن اگه کاری می‌کن
⬇️ ⬇️ @salambarebrahimm 💠 بعضی مردها فکر می‌کنن هنوز تو غار زندگی می‌کنن! تا می‌رسن خونه یه غرشی می‌کنن که کل غار، ببخشید، کل خونه می‌لرزه! بعد هم لم می‌دن رو مبل و پشت سر هم به خانم خونه دستور می‌دن. تو طول روز تلفن می‌زنن خونه و شروع می‌کنن به دستور دادن. فکر می‌کنن کلفت گرفتن و باید با زبون زور با زنشون حرف بزنن. 🔴با زنان باید خوش رفتارى كرد خدا چهارده قرن پیش به مردا گفته آقا آروم تر! با خانم خونه درست رفتار کن! 🔻وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ 🔻 با آن‌ها به خوبی رفتار کنید 📔بخشی از آیه ۱۹ نساء
4_979976511765348400.mp3
9.05M
@salambarebrahimm چرا نام #امیرالمومنین در قرآن نیامده ؟
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عشق و خون در خرمشهر ...بدین ترتیب رضا مرا هم به کار کشید ، این ، فقط بخشی از اموری
💠عشق و خون در خرمشهر آدم های زیادی در شهر نمانده بودند . چند دختر بودیم و دسته ای مرد . مردها به ما اصرار می‌کردند که عقب برویم اما ... هیچ کدام از دخترها و زنها حاضر به عقب نشینی نبودند . می دانستیم که این کار ما ، برادران را بیشتر به زحمت می‌اندازد ، با این همه ، راضی نمی شدیم که با پای خودمان شهرمان را ترک کنیم . برادر ها هشدارمان داده بودند که عراقی‌ها با بسیاری از زنان و دختران بقیه مناطق چه اعمال جنایتکارانه ای را انجام داده‌اند ، اما ... هرکجا یکی از ما بودیم دو برادر هم مواظبت مان می کرد ، ما راضی به این کارشان نبودیم اما آنها انگار که وظیفه خود می دانستند از خاک و ناموس شان توامان پاسداری کنند . شهدا را که از همه قشرها میان شان بود از جمله زن و کودک و پیر و جوان ، به خاک می سپردیم تو از هجوم سگها و گراز های وحشی که به شهر ریخته بودند در امان باشند ، اما بازهم پیکر بسیاری از شهدا روی دستمان مانده بود. حلقه محاصره خرمشهر لحظه به لحظه تنگ‌تر می‌شد ، فقط مانده بود یک راه . نظر بسیاری از بچه ها این بود که بقیه از همان راه باقی مانده خارج شویم . عده ای هم مخالفت می کردند ، تا اینکه ناگهان از حوالی مرکز شهر صدای هلهله عراقی‌ها به گوشم رسید . سکوت را رعایت کردیم و در لابلای صدای گلوله های ریز و درشت ، جهت صدای بعضی ها را شناختیم . یکی از برادرها بدون معطلی پرید پشت یک ماشین سیمرغ و بقیه عقب آن سوار شدیم و به تاخت روانه منطقه شدیم که صدای هلهله می آمد . دو سه کوچه عقب تر ماشین ایستاد . پیاده شدیم و دوان دوان از کوچه پس کوچه ها ، خودمان را رساندیم به مرکز هیاهو . آن چه را که می دیدیم باورمان نمی شد . وسط یک میدان کوچک دو نفر از خواهران ما کنار هم ایستاده بودند و اسلحه در دستشان بود . سربازان و درجه‌داران مزدور بعثی هم در فاصله حدوداً یک متری آنها حلقه ای تشکیل داده بودند و بازو در بازوی یکدیگر هلهله کنان می رقصیدند و از نگاهشان شرارت و کثافت میبارید . دختر ها ،انگار کبوتر هایی مظلوم که در دام صیاد ظالم اسیر شده باشند در آغوش هم پناه گرفته بودند و بعثی ها لحظه به لحظه قدم جلوتر می گذاشتند و به دخترها نزدیک تر می شدند. ما هم فقط نظاره می کردیم و کاری از دست مان بر نمی آمد. یکی از برادرها پیشنهاد کرد عراقی ها را به رگبار ببندیم، اما نظرش پذیرفته نشد چون ما شش نفر بودیم و آنهایی که دور دختر های مان حلقه زده بودند هفده نفر، وانگهی، دورتر از این دسته در گوشه و کنار خیابان تا چشم کار میکرد متجاوز عراقی دیده می شد. مانده بودیم که چه کنیم ناگهان... باورمان نشد در چشم برهم زدنی هر کدام از دخترها لوله اسلحه خود را روی قلب دیگری گذاشت و صدای شلیک بلند شد و... هر دو افتادند وسط میدان. عراقی ها که مثل ما از این کار دختر ها حیرت کرده بودند درجا خشکشان زد و خودشان را انداختند پشت ماشین های سوخته و درخت ها که سنگر بگیرند... ادامه دارد... پایان قسمت ششم
#خدا_عاشقش_شد... اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا می‌کرد ، می دیدم که بعد از نمـاز از خدا طلب شهادت می‌کند... نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند، نماز شبش ترک نمی‌شد، دیگر تحمل نکردم ، یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم، به او گفتم: تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی، شهیــد می شی! حتی جلوی نماز اول‌وقت او را می‌گرفتم! اما چیزی نمی‌گفت .... دیگر هم نماز شب نخواند ! پرسیدم : چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟ خندید و گفت : کاری‌و که باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم، رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره، اینجوری امام زمان هم راضی تره ... بعداز مدتی برای شهادت هم دعا نمی‌کرد، پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟ گفت: چرا ، ولی براش دعا نمی‌کنم! چون خودِ خدا باید عاشقم بشه تا به شهادت برسم ... گفتم : حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه چیکار کنیم؟؟ لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون می‌شناسه؟! ✍ به روایت همسر شهید #پاسدار_مدافع_حـرم #شهید #مرتضی_‌حسین‌پور
🌹یک سال پس از استخدام در سپاه پاسداران شهید عطری تصمیم بر ازدواج میگیرند ودر سال ۱۳۸۰ ازدواج میکنند که حاصل این ازدواج دو فرزند زهرای ۱۰ ساله محمد مهدی ۳ ساله است 🔸محمد مهدی ۶ ماهه بود که شهید عطری به مرکز سفر کردند تا اجازه فرمانده مستقیم خود را گرفته تا به جمع مدافغان حرم بپیوندد و سر انجام شهید عطری پس از گذراندن مراحل قانونی سر انجام ۷ اردیبهشت ۹۲ برای انجام ماموریت ۶ ماهه به سوریه رفت 🔸 شهید در حالی به سوریه رفت که هیچ یک از اقوام و آشنایان شهید خبر نداشتند که کجارفته و به چه مدت رفته حتی مادر شهید عطری فکر میکرد شهید عطری در کردستان حضور دارند فقط همسر شهید با خبر بودند که شهید عطری به سوریه رفتند... #گمنامان زمین #مشهوران آسمانند شهید #محمدحسین_عطری
به یاد و نام تو که ایستاده و با دست های بسته شهید شدی... اما هرگز در مقابل دشمن زانو نزدی...!!
امروز دلم در کاظمین است بخواه هر انچه می‌خواهی از این در که کاظم بٰابُ الْمُرٰادِ عالمِین است 🌺 ميلاد باب الحوائج امام موسى بن جعفر مبارك #امام_کاظم
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عشق و خون در خرمشهر آدم های زیادی در شهر نمانده بودند . چند دختر بودیم و دسته ای م
💠عشق و خون در خرمشهر ما هم که در کنار دیوار مغازه ای ویران شده پناه گرفته بودیم و تماشایشان میکردیم از عمق دل می سوختیم و دم نمی زدیم . من که تنها دختر گروه شش نفره مان بودن گریه هم میکردم و برادر ها هم به گونه‌ای بهت زده بودند که از هزار بار گریستن هم بدتر بود . لحظاتی این گونه گذشت ، در بهت و حیرت ما ، و در سردرگمی متجاوزین عراق . لحظاتی که درد را در بند بند وجودمان می ریخت ، اما ناگهان انگار که زمین و زمان زیر و رو شود همه چیز به هم ریخت و گلوله بود که از همه طرف به محل پناه ما باریدن گرفت . موقعیت مان شناسایی شده بود . در مخمصه افتاده بودیم . یکی از برادرها به من اشاره کرد و گفت : « ما خط آتش درست میکنیم شما برگرد عقب ! » قبول نکردم . فریاد کشید بر سرم : « این یه دستوره ! » بقیه برادرها که نگاهم کردند مجبورشدم بپذیرم . قرار شد یکی شان هم همراه من بیاید عقب که تنها نباشم . یک ، دو ، سه گفته شد و گلوله بود که میبارید طرف عراقی ها ، به خاطر این که من بتوانم از مخمصه بگریزم . راهی را که جلو آمده بودیم ، برگشتم . یکی دو کوچه را پشت سر گذاشته بودم که به گمان رهایی کامل از تیررس متجاوزین ، از سرعت قدم هایم کم کردم ، نفسم به شماره افتاده بود ، برادری که همراهی ام میکرد ، برگشت . داشتم به ماشینی که با آن تا آنجا آمده بودیم نزدیک میشدم که... چند عراقی غول‌پیکر از بالای بام خانه ای پریدند توی کوچه و جلو نگاهم سبز شدند . فاصله مان کمتر از دو متر بود . قلبم می خواست از حرکت باز ایستد .آب دهانم را به سختی قورت دادم و نگاهم را دوختم به نگاهشان که پر از خباثت بود . یکی شان دستش را دراز کرد به طرف اسلحه « ام _یک » قراضه ای که گرفته بودم طرفشان . اسلحه را کشیدم توی سینه ام و آن را محکم به آغوش فشردم . یکی دیگرشان این حرکت مرا که دید اسلحه اش را انداخت روی شانه اش و دست هایش را باز کرد و با لحنی تمسخرآمیز خطاب به من گفت : « تعال ... یا بنت الجمیل ... تعال ... » با زبان عربی آشنا بودم ، او به من گفته بود : « بیا ، دختر زیبا ... بیا... » از اطراف و همان نزدیکی‌ها صدای گلوله می آمد اما انگار میان من و آن چهار عراقی غول پیکر هیچ صدایی نبود . لحظه ها به کندی می گذشت . عراقی ها به زبان عراقی با هم حرف می زدند و می خندیدند . احساس از دست رفتن همه عزتم سراسر پیکرم را گرفته بود . تصور این که تا لحظاتی دیگر در دست آن کافرانه بعثی اسیر هستم و هیچ اختیاری از خودم ندارم ، آزارم می داد . صحنه تکان دهنده ساعتی قبل که دیده بودم دو نفر از خواهران مان به خاطر این که به دست عراقی های مست اسیر نشود چگونه به قلب هم شلیک کردن در برابر نگاه هم بود . افتادم به یاد رضا ، همه عشقم ، که قرار بود اول مهر زندگی مشترکمان را شروع کنیم و به خاطر حمله ناجوانمردانه بعثی ها نتوانسته بودیم . یاد رضا در دلم عشقی پرشور ریخت و لحظاتی را که داشتم سپری میکردم نفرتی عجیب و ناگفتنی نثارم میکرد . نمی دانستم تصمیم عراقی‌ها چیست ، من محکم ایستاده بودم و آنها هم با خنده و با نگاهی کثیف سر و پایم را نظاره می کردند . ناگهان یکی شان جلو پرید و در چشم بر هم زدنی اسلحه را از دستم کشید . داشتم مقاومت می کردم که یکی دیگرشان پرید کنارم و روسری ام را از سرم کشید . این کار او باعث شد مقاومتم در برابر دیگری هم بشود و اسلحه را از دست بدهم . ادامه دارد... پایان قسمت هفتم
کانال کمیل
⬇️#مهربونی_با_خانم_خونه ⬇️ @salambarebrahimm 💠 بعضی مردها فکر می‌کنن هنوز تو غار زندگی می‌کنن! تا
⬇️ ⬇️ @salambarebrahimm 💠 معمولاً کسی دوست نداره بقیه بهش دستور بدن. ولی ظاهرا کار این دنیا بدون دستور پیش نمیره! از صبح تا شب همش یا دستور می‌دیم یا دستور می‌شنویم. همسر و بچه و رئیس و … همه دستور می‌دن! خیلی وقت‌ها این دستورها بی حساب کتابه و به قول معروف حرف زوره! ولی دستور خدا از دستورای این دنیا نیست. شاید بشه دستورای این دنیارو اجرا نکرد، اما دستور خدا باید اجرا بشه و نمی شه ازش فرار کرد. 🔻کِتابَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ 🔻 دستور خدا بر شما است 📔بخشی از آیه ۲۴ نساء
پنجشنبه ياد درگذشتگان اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ دلم بدجوری برای آنهایی که روزی در کنارمان بودند و الان نیستند تنگ میشود.. برای آمرزش روح درگذشتگان بخوانیم فاتحه ...
YEKNET.IR - babolharam fosuli.mp3
1.71M
@salambarebrahimm 🌸 #میلاد_امام_موسی_کاظم (علیه السلام) 💐بارونه بارونه بارونه 💐امشب خوشیمون فراونه 🎤 #محمد_فصولی
چادر یعنی صعود یعنی بالا رفتن از ریسمان الهی اما؛ وقتی به قله میرسی که! 🌸حیا 🌸 را هم همراه خودت داشته باشی غیر از این حتما سقوط خواهی کرد
تفسیر نور《سوره تغابن》.pdf
250.1K
فایل pdf تفسیر نور سوره تغابن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴هر شیعه ای که میخاد یه دلیل محکم برای شیعه بودنش داشته باشه اینو گوش کنه علامه امینی در جمع اهل تسنن
شهیدان #ظل_انوار هر سه برادر در یک روز و یک عملیات (19 دي ماه سال 65 در عملیات کربلا ) به شهادت رسیدند. 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 مهندس شهيد كمال ظل انوار از استادان هنرستان فنی شهيد غفاری كوار بود ، شهيدی كه در سال 1358 زمانی كه انقلاب اسلامی ايران روزهای آغازين قيام مردم را پشت سر می گذاشت ، هنرجويان را بيدار می كرد و می گفت : بچه ها بيدار باشيد آمريكا با چكمه هايش خواهد آمد. 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 مهدی می گفت: روزی بر روی چمن حیاط دانشگاه نماز می خواندم. حراست دانشگاه مرا خواند. به محض ورود به دفتر حراست، مامور ساواک سیلی محکمی بر صورتم زد و گفت: مگر اینجا مسجد است؟!... نماز که می خوانی ریش هم که داری... کتانی هم که می پوشی... پس بگو چریکی هستی ؟؟ فکر کردی مملکت دست اجنبی پرستهایی مثل شماست؟ مهدی در جواب می گوید: ما اجنبی پرست نیستیم ما ریشه در اعماق این خاک داریم... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 جمال بصورت همزمان در دانشگاه درس میخواند، به جبهه میرفت و در جهاد هم خدمت میکرد و همواره به مناطق محروم سرکشی میکرد. او شخصی بسیار خوش اخلاق و با محبت و آشنا به احکام اسلام بود، و در برابر ضد انقلاب بسیار سختگیر و جدی بود شادی روحشان #صلوات
اگر یک روز فکر شهادت از ذهنت دور شد و آن را فراموش کردی ، حتما فردای آن روز را روزه بگیر. شهيد مدافع حرم 🌹مصطفی صدرزاده🌹
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عشق و خون در خرمشهر ما هم که در کنار دیوار مغازه ای ویران شده پناه گرفته بودیم و
💠عشق و خون در خرمشهر روسری که از سرم برداشته شد قهقهه عراقی‌ها بالا گرفت . چرا که من در همان روزهای شروع تجاوز بعثی ها ، و موقعی که تصمیم گرفتم در خرمشهر بمانم و در کنار برادرانم از شهر دفاع کنم ، موهای سرم را مثل سربازها به ماشین سرتراشی سپردم تا هم بهداشت را رعایت کنم و هم ، اگر خدایی نکرده مثل چنین لحظه‌ای به اسارت عراقی‌ها درآمدم و چنین صحنه‌هایی را مرتکب شدند ، مویی به سر نداشته باشم . قهقهه عراقی‌ها تمامی نداشت ، آنها با دختری رو به رو بودند که مو بر سر نداشت و مانتویی رنگ و رو رفته بر تن داشت و می‌توانستند با او هرکاری صورت بدهند . چند لحظه ای گذشت . این بار یکی دیگرشان آمد جلو و بازویم را گرفت . دستم را کشیدم اما آن بی شرم من را مثل یک جوجه به آغوش خود کشید . صورتم مقابل صورتش بود . دیدم بهترین فرصت نصیبم شده . خودم را بر باد رفته می دیدم . فکر کردم که باید آخرین دفاع خودم را انجام بدهم . من هم تمام توانم را جمع کردم و آب دهانم را بر صورتش انداختم . این کار من ، انگار همه پیکر او را به آتش کشید ، چرا که پرتابم کرد به طرف زمین و با لگد ، افتاد به جانم ، استخوان‌های پیکر نحیفم زیر ضربات سهمگین آن نابکار در حال خرد شدن بود . تلاش می‌کردم که در برابر این کار او هیچ عکس العملی نشان ندهم . آب دهانی که به صورت آن بعثی متجاوز انداخته بودم قهقهه را از صورت همه شان برد و انگار تصمیم تازه ای گرفتند . از لابلای حرف‌هایی که بر زبان می‌آوردند فهمیدم که می‌خواهند مرا برای فرمانده شان ببرند . مانده بود حیران ، که چرا برادر هایی که با هم بودیم هیچ کدام عقب نمی آیند تا کمکم کنند . لحظاتی دیگر گذشت . همان عراقی درشت هیکلی که آب دهانم بر صورتش نشسته بود و بالگد هایش مرا نواخته بود خم شد و با دست پهن و سیاهش یقه‌مانتوام را گرفت و راه افتاد . من با وضعیتی بغرنج به زمین کشیده می شدم ، دو نفر دیگر شان هم پشت سرم حرکت می کردند ، از سرنوشتی که در انتظارم بود می هراسیدم .چند کوچه ای که رفتیم نگاهم افتاد به همان برادرانی که با هم بودیم ، مظلومانه در کنار همان دیوار در خون خود آرمیده بودند . وارد خیابان شدیم . عراقی های نامرد همچنان مرا به زمین می کشیدند . به نزدیکی ساختمانی مجلل رسیدیم که پیش از تجاوز عراق محل یک بانک خارجی بود . نگاهم افتاد به بالای ساختمان که به عربی و با خطی درشت نوشته شده بود « ستادفرماندهی شهر محمره عراق » دلم میخواست گریه کنم . روزگاری که بر مردم ما تحمیل شده بود بسیار ناجوانمردانه بود و لحظه هایی که بر خودم می رفت ، اشک آور ، زیر لب اشهدم را می‌خواندم و خدا خدا میکردم که گلوله ای بر پیکرم بنشیند و آرزوی عراقی ها برای اینکه بخواهند به پیکرم تعرض کنند در سینه شان حبس شود . درهمین افکار بودم که ناگهان ... باورم نشد . و هنوز هم پس از گذشت ۲۵ سال از آن لحظه ، گمان می‌کنم که همه آن وقایع یک رویا بوده است ... ناگهان صدای غرش یک موتورسیکلت به گوشم رسید و در طرفه العینی دیدم رضا نشسته بر موتور ، اشاره می کند که پشت سرش سوار شوم ، و در همان حال اسلحه را به طرف عراقی ها گرفت و آنها را به رگبار بست . عراقی‌ها که افتادند روی زمین ، پریدم روی موتور و نشستم پشت سر رضا . رضا به سرعت دور زد . نزدیک بود از پشت موتور بیفتم پایین . صدای رگبار گلوله ها که از کنارمان می‌گذشت و غرش موتور اجازه نمی‌داد صدایم به گوش رضا برسد ، با این همه فریاد زدم : « کجایی تو ... » رسیدیم کنار کارون . رضا فریاد زد : « بپر پایین و بدو آن طرف . » پریدم پایین و از پل رد شدم . وسط های پل که رسیدم ... رضا و موتورش با هم آتش گرفتند . شعله ای جانسوز از دل من زبان کشید . جیغ می زدم و بر می کشم طرف رضا ... وقتی به هوش آمدم فریاد می کشیدم ... رضا ... رضا ... از رضا چیزی برایم نیاوردند . عصر همان روزی که رضا و موتورش باهم سوختند ، عراقی ها خرمشهر را به اشغال درآوردند و هجده ماه بعد وقتی خرمشهر را پس گرفتیم هیچ اثری از رضا نبود . هرگاه سالروز ایام تجاوز رژیم بعثی صدام به کشورمان فرا می رسد من به تلاطمی می افتم نگفتنی ! یاد رضا و یاد خرمشهر را به گریه می نشاند . و حالا می‌اندیشم اگر رضا نیست وطنم هست و ایران هست و .... روایت عشق و خون در خرمشهر